کتاب “هم قدم با مرگ” مجموعه اشعار “دریا حلبچه ای” منتشر شد

ارسال شده در ۲۷ آبان ۱۴۰۲

کتاب “هم قدم با مرگ” مجموعه اشعار “دریا حلبچه‌ای” با ترجمه‌ی “سعید فلاحی” شاعر، نویسنده و مترجم چاپ و منتشر شد.

اشعار این شاعر را برای نخستین بار “سعید فلاحی” به فارسی ترجمه و در ایران و جهان منتشر کرده است.

این کتاب به همت  “شهرام فروغی‌مهر” مدیر انتشارات هرمز و ویراستاری “لیلا طیبی” در هزار نسخه و ۸۶ صفحه به دوتداران شعر معاصر اقلیم کردستان ارائە شده است.

پیش از این کتاب، شش کتاب دیگر از شاعران اقلیم کردستان به نام‌های “ابراهیم اورامانی”، “کژال ابراهیم خدر” و “تنها محمد” توسط “سعید فلاحی” (زانا کوردستانی) به فارسی ترجمه و منتشر شده بود.

بانو “روبار عبدالطیف مولود عبدالکریم” مشهور به “دریا حلبچه‌ای” (به کُردی: دەریا هەڵەبجەیی)  شاعر معاصر کُرد زبان، زاده‌ی ۲۸ فوریه ۱۹۷۰ میلادی در محله‌ی سه‌رای شهر حلبچه در اقلیم کردستان است.

او هم‌اکنون معلم است و در پنجمین فستیوال هنری گەلاوێژ سلیمانیه (معتبرترین رویداد فرهنگی اقلیم کردستان) جایزه‌ی رتبه‌ی سوم بخش شعر را دریافت کرد و تاکنون سه مجموعه شعر از او چاپ و منتشر شده است.

چَش وَ تَش؛ ۱۵ نوشتار درباره زبان، فرهنگ و مردم جنوب مرکزی ایران

ارسال شده در ۱۳ آبان ۱۴۰۲، توسط زهره کرمی

کتاب «چَش وَ تَش؛ ۱۵ نوشتار درباره زبان، فرهنگ و مردم جنوب مرکزی ایران» منتشر شد.

امیرحسین نوبهار ، شایان تدین و مصطفی ملتفت سه نویسنده این اثر هستند و کتاب توسط نشر سنجاق در تهران به چاپ رسیده و به دو صورت چاپی و الکترونیک منتشر شده است.

 کتاب چش و تش شامل مقالاتی درباره فرهنگ، زبان و مردم جنوب مرکزی ایران و کرانه‌ها و پسکرانه‌های خلیج فارس است که در بین سال‌های ۱۳۹۸ تا ۱۴۰۰ نگارش شده است.

در فصل اول کتاب چش و تش، چهار مقاله شامل بحث‌هایی درباره‌ زبان محلی منطقه چاپ شده است.

فصل دوم مقالاتی را درباره مردم، جامعه و تاریخ جنوب مرکزی ایران در بر می‌گیرد.

در فصل سوم این کتاب، مقاله‌هایی پیرامون ادبیات منطقه جنوب مرکزی ایران؛ و در فصل پایانی، مسائلی درباره نسبت فرهنگ ملی و فرهنگ‌های بومی مطرح شده است. طراحی جلد اثر با امین نوبهار بوده است.

سه دوست نویسنده

امیرحسین نوبهار اهل گراش، دانش‌آموخته علوم سیاسی از دانشگاه شیراز و دانشجوی کارشناسی ارشد فلسفه سیاسی در دانشگاه علامه طباطبایی است. پیش از این یادداشت‌ها و تحلیل‌هایی از او درباره مسائل ایران در روزنامه‌های شرق، فرهیختگان و فرهنگ سدید منتشر شده است. شایان تدین اهل شهر لمزان بندر لنگه و دانش‌آموخته مطالعات هنرهای بصری از دانشگاه بولونیا ایتالیا است. نوشته‌های او در سال‌های گذشته اغلب حول محور سینما، به‌خصوص سینمای جنوب ایران بوده است. مصطفی ملتفت، معلم، مدرس دوره‌های روانشناسی و فلسفه و دانش‌آموخته روانشناسی بالینی از دانشگاه آزاد شیراز است. او سال‌ها در مطبوعات محلی اوز به عنوان نویسنده و مصاحبه‌گر حضور داشته است.   

رونمایی از کتاب «چَش وَ تَش» در بستک

در مراسمی با حضور اهالی فرهنگ، ادب، هنر و جمعی از نویسندگان و علاقمندان، از کتاب «چَش و تَش» نوشته امیرحسین نوبهار ، شایان تدین و مصطفی ملتفت در شهرستان بستک رونمایی شد.

محمّدی زاده رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان بستک با ستودن این اثر بیان داشت: اثر مشترک ۳ نویسنده فرهیخته جوان که به مباحث فرهنگ بومی با رویکرد تحلیلی داشته اند را نشان از شناخت دقیق و درک موضوعات فرهنگ مشترک دانست.

ایشان در رابطه با این کتاب گفت: کتاب تحلیلی پژوهشی «چَش و تَش» یا «نگاه در آتش» به موضوع فرهنگ مردم جنوب ایران پرداخته است و مقالات این کتاب زبان، ادبیات و جامعه جنوب را با شیوه‌ای همه‌فهم معرفی شده کرده است.

وی افزود: مطالب مطرح شده در این کتاب مربوط به جنوب مرکزی ایران شامل بخش‌هایی از فارس، هرمزگان، بوشهر و کرمان است که یکی از نقاط ثقل فرهنگی در کناره خلیج فارس به حساب می‌آید.

محمدی زاده اشاره کرد: این کتاب دروازه‌ای به جهان رازآلود و ناشناخته کرانه‌ ها و پس‌کرانه‌های خلیج فارس گشوده است که از این رو می‌توان «چَش و تَش» را یک اثر متفاوت در مطالعات خلیج فارس دانست. این اثر جستارهایی درباره زبان، موسیقی، تجارت، تاریخ و ادبیاتِ مردمان جنوب در بر داشته است.

شعر کوتاه ، آیدا مجیدآبادی شاعر روشن‌دل

ارسال شده در ۱۳ آبان ۱۴۰۲، توسط آیدا مجیدآبادی

بدرقه‌ام کن

با فنجانی چای

و پیاله‌ای توت

که مرا در استوانه‌ای سرد

به جنگل می‌برند

گاهی یک تلفن 

تمام نسبت‌های خونی را قطع می‌کند

و تو با چاقوی تیزت

پشت میز آشپزخانه می‌مانی

راه می‌روی و گل‌های نیاورده‌ات

بر سر گورم می‌ریزند

بر سر استوانه‌ای که در تنم آتش گرفت

و هیچوقت به جنگل نرسید

مادر من یک درخت بود

درختی که در آشپزخانه سبز می‌شد

و در اتاق خواب میوه می‌داد

تو دیر می‌رسی و من

در آستانه‌ی زایمان یک درخت می‌میرم.

***

سر در نمی‌آورم از زندگی 

وقتی به راه راه پیراهنت پیچیده‌ام

روی عقاب‌ها را زمین انداخته‌اند

دیگر قله‌ها جایی برای پیامبر شدن نیست

تو از کناره‌ی تختت بلند می‌شوی

و به عروج می‌رسی

و من در حافظه‌ی یک زن

منتظرت می‌مانم

تو بر نمی‌گردی

و خدایان، جنازه‌ات را

در ماهواره تشییع می‌کنند

و من از پشت ابرها

برای ماه بوسه می‌فرستم

جهان دیگر به پیامبر احتیاجی ندارد

و تو می‌توانی از آنجا 

برای دختران محله‌ات نامه بنویسی 

و دست‌های مرا از سرت به در کنی

که به پیراهن خودم برگردم.

***

گلوله‌ای

رنگ پیراهنت 

روی سرم می‌افتد

و من

به اندازه‌ی تمام چراغ‌های توقف

قرمز می‌شوم

تکه‌هایم را جمع کن

توی پیراهنت

و بگذار مادرم

با چشم‌های بسته

بغلت کند

بگو یک روز

در میدان آزادی

چادر کهنه‌ی تو را

پرچم می‌کنند.

***

نادیده گرفتنت 

چشم‌های مرا نمی‌بندد

من زن نیستم 

من همه‌ی زنانم

که در آینه تکرار می‌شوم

چشم‌های گرسنه‌ام تو را از هم می‌درند 

و تنهایی در تنم 

به خون می‌نشیند 

ماده گرگ تو

پا به ماه می‌میرد.

***

آهوی من

کجای تنت از شب بازمانده است

که راه را گم کرده‌ای؟

آغوش من 

دیگر انسان نیست

و تو می‌توانی از خطوط تنم

خانه‌ات را پیدا کنی

و به جای در، حرف بزنی.

***

آواز غمگین گیسوانم را می‌شنوی؟

وقتی که هیچ چنگی را

به لرزه نمی‌اندازد.

***

چشم‌هایی در باران تیر

به هم وصل می‌شوند

و چشم‌هایی در تیر باران

از هم می‌پاشند

جهان هم برای جلب مشتری

با دو دست کار می‌کند…

***

دستت را دراز می‌کنی 

و دلت را از پنجره می‌تکانی بیرون

و آخرین خاکستر 

خودش را می‌کُشد که روی آسفالت‌های این شهر نمیرد.

***

زبان بریده‌ام را کجا انداخته‌ای

می‌ترسم سگ‌های گرسنه را محاکمه کنند.

***

زمین، قطب‌هایش را

فراموش کرده است

و خورشید را

به کوره‌های آدمپزی می‌فرستد

می‌گذاری پشتم را

به لب‌های تو گرم کنم؟

***

ماه پشت سرت

به نیمه رسیده است 

و من در قحط سالی ستاره‌ها 

انگشت به دهان پنجره مانده‌ام

برگردی بد نیست

مردم این شهر به بهانه‌ی باران

آسمان را هم 

خاک برداری می‌کنند.

***

معنی رگبار را رگبرگ‌ها می‌دانند

درخت

همیشه می‌تواند از اول شروع کند…

***

مگذار کار ایمانم 

به صلیبی بکشد

که هیچ زنی را

به عروج نرسانده است.

***

پرها و پنجره‌ها از خاطرم گذشت

وقتی که پرواز در ذهن آسمان، یخ زده بود

و خورشید، چون آرزویی شرم‌آلود

به خواب‌هایمان سر می‌زد.

***

دل کنده‌ای

و جای خالی‌ات

با هیچ حرف مناسبی پر نمی‌شود.

***

نامه‌ات را

تکه تکه چون بغضی فرو خوردم

تا بعد از من

دست هیچ غریبه‌ای به آن نخورد

می‌دانی مادر

سربازی که من کشتم

پیش از مرگ

مادرش را صدا می‌کرد؟

***

خاک را گل نکنید

من دیگر

توان انسان شدن

ندارم.

***

پیشانی تو

از بخت من

بلندتر است

که در مقیاس بوسه‌هایم

نمی‌گنجد.

***

قحطی خورشید که شود

غروب را هم

تیغ می‌زنند.

***

امشب 

صدای النگوهایم

تو را یاد بره‌ای بیندازد

که گرگ‌ها 

آدمش کرده‌اند.

***

حق با شماست

نفس من

همیشه از جای گرم بلند می‌شود

از جایی

که قلبم را

به آتش کشیده‌اند.

***

تو را به آغوش می‌کشم

درست مثل دردی

که تازه از نافم بریده باشند

گلوی من

تنها 

زبان‌زد توست

و خوشبختی

تخیلی‌ست

که دست‌های تو بر سرم آورده

با شانه‌ام حرف بزن

از راز گیسوانی که سال‌ها

سر بسته مانده است

من امشب از زخم‌هایی پرم

که یک روز آیینه‌ی دستم بود.

***

هرگز نخواستم به جای خودم باشم

وقتی دامنش را پر از سنگ می‌کند 

تا کوه بار بیایم 

آیا سیزیف از زخم بستر می‌ترسید 

که به کارگری خدایان تن داد؟

آیا اینبار آتش طور

جان تمام ماهی‌ها را خواهد سوزاند؟

ادامه‌ی دریا را از موج‌ها بپرس

و ادامه‌ی انسان را از درد

شاید فرشته‌هایی که به خواب‌هایمان سر می‌زدند

مرگ مغزی شده‌اند

که دیگر هیچ معجزه‌ای

اتفاق نمی‌افتد.

چند شعر کوتاه از رها فلاحی

ارسال شده در ۲۲ مهر ۱۴۰۲، توسط رها فلاحی

دنیایم،

پر از شعرهای ناگفته است

و من تنها!

**

ساعت دیواری

تیک تاک کنان

فریاد می‌زد:

وقت طلاست!

**

به گلی خشکیده

سلام کردم و گفتم:

تو چقدر زیبایی!

چند شعر کوتاه از لیلا طیبی (رها)

ارسال شده در ۸ مهر ۱۴۰۲، توسط لیلا طیبی (رها)

پروازِ پرستوها زیباست

اما دل‌ام پیشِ کبوتری‌ست

که روی دیوار کِز کرده بود!

***

به تشنه‌گیِ بهار

دل‌خوش نباش!

تا به باران فکر کنی

پاییز از راه رسیده‌ست!

***

ذهن‌ام ریشه دواند‌ه‌

تنه‌ام خورشید را می‌بوسد

و آزادی

بر شاخه‌های‌ام آشیانه کرده‌ست

                      …

آه

 من درختی سبزم!

***

تمام دردهایم را،

به [دریا] سپردم!

گمان بردم؛

گوشی شنوا دارد وُ

محرم اسرار است.

غافل که

معشوقه‌ای دارد؛

به نام [ساحل]…

***

گمم،

 —گوشه کناری!

لای ورق‌های کتاب‌ و دفترهای تو!

بین پیراهن‌های چروک‌ات!

 میان افکار مشوش‌ات…

  کاش به خود بیایی وُ

پیدایم کنی!

***

بارانِ

 نوازش دست‌هایت را

 بر گیسوانم ببار

تا

بهار بیاید و

موهایم بویِ بابونه بگیرد.

***

این روزها،

 نیمکتی افسرده‌ام

– در پارکی خلوت –

که زمزمه‌های عاشقانه 

    به گوشم نمی‌خورد.

***

قلبت پُر است

از ضَرَبانِ دوستت‌دارم‌های مکرر

 که هرگز به زبان نمی‌آید.

***

و عشق

زنی تنهاست در خانه

که نیمه‌اش تویی،

تو که هرگز نیستی و

  همیشه با منی.

***

از تو

بتی ساخته‌ام بزرگ و مقدس

محال است بگذارم

ابراهیمی در من

مبعوث شود.

 ***

کاش

کسی به‌پرسد:

چرا لبخندهای تو

  اینقدر بی‌رنگ است!؟

و من

همه‌چیز را

  بیاندازم گردن تنهایی.

بازگشت

ارسال شده در ۱ مرداد ۱۴۰۲، توسط زانا کوردستانی

هفده سال بیشتر نداشت. ته ریشی درآورده بود و صدایش کمی مردانه شده بود. خودش را مردی می‌دانست؛ اما به چشم بی‌بی هنوز همان “محولی” نق‌نقو بود. حاجی خدابیامرز “محولی” صداش می‌کرد.

“محولی” بند پوتین‌هایش را بست و کوله‌ی برزنتی‌اش را به شانه انداخت. پلاک استیل آویز به گردنش با تابش نور آفتاب، برقی زد و دوباره میان پیراهن خاکی‌اش جا گرفت.

همدم و یار و یاور بی‌بی بود. اما با خواهش و التماس بی‌بی را راضی کرده بود که برود. سه روز لب به آب و غذا نزده بود که بتواند رضایت بی‌بی را بگیرد.

گلابدون را گرفت و مقداری از گلاب را داخل دستش پاشید و به ریش و صورتش مالید. قرآن را از داخل سینی برداشت و بوسید. نگاهی به آب داخل کاسه‌ی سفالی دست بی‌بی کرد. مثل حالش مشوش بود.

به چشمان خیس بی‌بی چشم دوخت. بی‌بی نگاهش را دزدید. نخواست که اراده‌ی “محمود” را سست کند.

– رسیدی خبری بهم بده!

– به روی جفت چشام بی‌بی جون!

– نندازی پشت گوش! دل نگرونتم…

– به محض رسیدن به مقر خبردارت می‌کنم، خیالت تخت!

از حیاط خانه خارج شد و وارد کوچه شد. چند نفر از همسایه‌ها آمده بودند که بدرقه‌اش کنند. از همگی حلالیت خواست و خداحافظی کرد. دلش طاقت دیدن اشک‌های بی‌بی را نداشت. راه افتاد. وقتی داشت می‌رفت؛ به عقب نگاهی انداخت. اشک توی چشم‌هایش حلقه بسته بود. به عقب برگشت. بی‌بی با چادر نماز گل‌گلی‌ و چشمانم بارانی‌اش داشت دنبالش می‌آمد.

– محمود جان!…

– تو رو روحه مسعود گریه نکن!

“مسعود” داداش بزرگترش بود؛ پسر بزرگ بی‌بی، نان‌آور خانه بود، اما جنگ که شد جبهه رفت. شش ماه بعد جنازه‌اش برگشت، بی‌دست، بی‌پا!

بی‌بی یاد “مسعود” برایش تازه شد. آهی کشید و قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند؛ “محمود” گفت:  زود بر می‌گردم! من مثل مسعود نامرد نیستم! بخدا! قول دادم که!.

– اما…

“محمود” با انگشت، جلوی دهان بی‌بی را گرفت و نگذاشت دیگر چیزی بگوید. چند تار از موهای سپید بی‌بی که از چادر بیرون زده بود را با انگشت زیر چادر کرد و گوشه خاکی چادرش را بوسید و رفت.

بی‌بی همانطور که با چشمان خیسش، رفتن، “محمود” را نظاره‌گر بود با خود زمزمه کرد: مسعودم نامرد نبود…

***

بعد از ۱۷ سال که خبر برگشتش را دادند. چادرش را سرش انداخت. پاهایش واریس داشت. چشم‌هایش هم کم سو شده بودند. عصا به دست، به کوچه رفت. از سر خیابان پاکتی شیرینی خرید و برگشت. زنگ تک تک خانه‌های محله را زد. به اهالی شیرینی تعارف کرد و خبر برگشتن “محمود” را داد.

– محمودم برگشته!

– پسر نازنینم برگشته!

– نگفتم بر می‌گرده!

***

وقتی استخوان‌های بی‌جمجمه‌ی پسرش در تابوتی تحویل گرفت؛ مثل موقع رفتنش در ۱۷ سال پیش، اشک در چشمانش حلقه بست.

– می‌دونستم بر می‌گرده! پسرم، سرش ببره، قولش نمیره!.

و چادر خاکی‌اش را روی تابوت انداخت.

شعر هفته / افسانه راز

ارسال شده در ۱ مرداد ۱۴۰۲، توسط افسانه راز

به بند بند غزل هایم اعتماد نداشت

به متن این همه تاویل اعتقاد نداشت

به این قلم که همیشه به نرخ روز خوش است

به قدر باور یک واژه هم سواد نداشت

که خط به خط مرا پشت هم ندیده گرفت

نگاه خسته و سردی که امتداد نداشت

نشسته پای غرورش کنار جدول خود

برای جمله ی ” من “ظاهرا مداد نداشت

منی که گم شده بودم کنار بودن او

و اتفاق عجیبی که او به یاد نداشت

شبی که باعث صدها هزار قافیه شد

اگر چه خاطره فریاد زنده باد نداشت

به این نتیجه رسیدم که بغض پنجره هم

تمایلی به نفس های سرد باد نداشت

ترجمه کتاب ” ای که از درخت بالا می روی” در بندرعباس

ارسال شده در ۲۴ تیر ۱۴۰۲

کتاب ” ای که از درخت بالا می روی” نوشته توفیق الحکیم تازه ترین ترجمه دکتر فاطمه مدنی مترجم و هنرمند تئاتر هرمزگان است که توسط نشر روشن کلمه منتشر شده است.

پیش از این “نمایشنامه دیوارها”، “آنتیگونه خشمگین”، “حمام بغدادی”، “من یوسفم و این برادرم است” توسط فاطمه مدنی ترجمه و چاپ شده است.

نمایشنامه “فیل پادشاه” و “قهوه خانه شیشه ای” نوشته سعدالله ونوس از این مترجم نیز آماده چاپ است.

گفتنی است: دکتر فاطمه مدنی سربارانی ۴۱ ساله دانش آموخته رشته تئاتر آمریکای لاتین از دانشگاه ایالتی آریزونای آمریکا و ساکن بندرعباس است که در زمینه پژوهش و ترجمه و تدریس تئاتر فعالیت می کند.

سه شعر کوتاه از رها فلاحی

ارسال شده در ۱۰ تیر ۱۴۰۲، توسط رها فلاحی

سیاه، قرمز، سبز،

آبی، بنفش، زرد،

رنگین کمانی در جعبه!.

***

کبوتری در شعرهایم،

  لانه کرده است!

من به پرواز در خواهم آمد…

***

خورشید که سر می‌زند،

ماه

با ستارگان چه خوابی می‌بینند؟!

داستان کوتاه “بازیگر”

ارسال شده در ۳ تیر ۱۴۰۲، توسط زانا کوردستانی

بهتر از این نمی‌شود! برق وصل شد؛ همین را ضبط می‌کنیم!

مَرد در قفسه‌ی سینه‌اش، دردی را احساس کرد. مچاله شد. خودش را جمع و جور کرد و از کف سِن بلند شد.

کارگردان عاصی و عصبی از قطع ناگهانی برق سالن، دستی روی شانه‌‌ی بازیگر زد و گفت: خیلی طبیعی مُردی! همین رو تکرار کن تا صحنه رو دوباره ضبط کنیم.

***

بی‌اعتنا به درد قفسه سینه‌اش، دیالوگ‌اش را تکرار کرد و زمین خورد. صدای کفِ چوبی سِن بلند شد و مَرد بر روی آن آرام گرفت.

صدای تشویق و هورا و آفرین گفتن‌های پشت صحنه فضای سالن را پُر کرد.

بازیگر دیگر بلند نشد. بسیار زیبا و هنرمندانه مُرده بود.

newsletter

عضویت در خبرنامه

زمانی که شماره جدید منتشر شد، ما شما را با خبر میکنیم!