شعر کوتاه ، آیدا مجیدآبادی شاعر روشن‌دل

ارسال شده در ۱۳ آبان ۱۴۰۲، توسط آیدا مجیدآبادی

بدرقه‌ام کن

با فنجانی چای

و پیاله‌ای توت

که مرا در استوانه‌ای سرد

به جنگل می‌برند

گاهی یک تلفن 

تمام نسبت‌های خونی را قطع می‌کند

و تو با چاقوی تیزت

پشت میز آشپزخانه می‌مانی

راه می‌روی و گل‌های نیاورده‌ات

بر سر گورم می‌ریزند

بر سر استوانه‌ای که در تنم آتش گرفت

و هیچوقت به جنگل نرسید

مادر من یک درخت بود

درختی که در آشپزخانه سبز می‌شد

و در اتاق خواب میوه می‌داد

تو دیر می‌رسی و من

در آستانه‌ی زایمان یک درخت می‌میرم.

***

سر در نمی‌آورم از زندگی 

وقتی به راه راه پیراهنت پیچیده‌ام

روی عقاب‌ها را زمین انداخته‌اند

دیگر قله‌ها جایی برای پیامبر شدن نیست

تو از کناره‌ی تختت بلند می‌شوی

و به عروج می‌رسی

و من در حافظه‌ی یک زن

منتظرت می‌مانم

تو بر نمی‌گردی

و خدایان، جنازه‌ات را

در ماهواره تشییع می‌کنند

و من از پشت ابرها

برای ماه بوسه می‌فرستم

جهان دیگر به پیامبر احتیاجی ندارد

و تو می‌توانی از آنجا 

برای دختران محله‌ات نامه بنویسی 

و دست‌های مرا از سرت به در کنی

که به پیراهن خودم برگردم.

***

گلوله‌ای

رنگ پیراهنت 

روی سرم می‌افتد

و من

به اندازه‌ی تمام چراغ‌های توقف

قرمز می‌شوم

تکه‌هایم را جمع کن

توی پیراهنت

و بگذار مادرم

با چشم‌های بسته

بغلت کند

بگو یک روز

در میدان آزادی

چادر کهنه‌ی تو را

پرچم می‌کنند.

***

نادیده گرفتنت 

چشم‌های مرا نمی‌بندد

من زن نیستم 

من همه‌ی زنانم

که در آینه تکرار می‌شوم

چشم‌های گرسنه‌ام تو را از هم می‌درند 

و تنهایی در تنم 

به خون می‌نشیند 

ماده گرگ تو

پا به ماه می‌میرد.

***

آهوی من

کجای تنت از شب بازمانده است

که راه را گم کرده‌ای؟

آغوش من 

دیگر انسان نیست

و تو می‌توانی از خطوط تنم

خانه‌ات را پیدا کنی

و به جای در، حرف بزنی.

***

آواز غمگین گیسوانم را می‌شنوی؟

وقتی که هیچ چنگی را

به لرزه نمی‌اندازد.

***

چشم‌هایی در باران تیر

به هم وصل می‌شوند

و چشم‌هایی در تیر باران

از هم می‌پاشند

جهان هم برای جلب مشتری

با دو دست کار می‌کند…

***

دستت را دراز می‌کنی 

و دلت را از پنجره می‌تکانی بیرون

و آخرین خاکستر 

خودش را می‌کُشد که روی آسفالت‌های این شهر نمیرد.

***

زبان بریده‌ام را کجا انداخته‌ای

می‌ترسم سگ‌های گرسنه را محاکمه کنند.

***

زمین، قطب‌هایش را

فراموش کرده است

و خورشید را

به کوره‌های آدمپزی می‌فرستد

می‌گذاری پشتم را

به لب‌های تو گرم کنم؟

***

ماه پشت سرت

به نیمه رسیده است 

و من در قحط سالی ستاره‌ها 

انگشت به دهان پنجره مانده‌ام

برگردی بد نیست

مردم این شهر به بهانه‌ی باران

آسمان را هم 

خاک برداری می‌کنند.

***

معنی رگبار را رگبرگ‌ها می‌دانند

درخت

همیشه می‌تواند از اول شروع کند…

***

مگذار کار ایمانم 

به صلیبی بکشد

که هیچ زنی را

به عروج نرسانده است.

***

پرها و پنجره‌ها از خاطرم گذشت

وقتی که پرواز در ذهن آسمان، یخ زده بود

و خورشید، چون آرزویی شرم‌آلود

به خواب‌هایمان سر می‌زد.

***

دل کنده‌ای

و جای خالی‌ات

با هیچ حرف مناسبی پر نمی‌شود.

***

نامه‌ات را

تکه تکه چون بغضی فرو خوردم

تا بعد از من

دست هیچ غریبه‌ای به آن نخورد

می‌دانی مادر

سربازی که من کشتم

پیش از مرگ

مادرش را صدا می‌کرد؟

***

خاک را گل نکنید

من دیگر

توان انسان شدن

ندارم.

***

پیشانی تو

از بخت من

بلندتر است

که در مقیاس بوسه‌هایم

نمی‌گنجد.

***

قحطی خورشید که شود

غروب را هم

تیغ می‌زنند.

***

امشب 

صدای النگوهایم

تو را یاد بره‌ای بیندازد

که گرگ‌ها 

آدمش کرده‌اند.

***

حق با شماست

نفس من

همیشه از جای گرم بلند می‌شود

از جایی

که قلبم را

به آتش کشیده‌اند.

***

تو را به آغوش می‌کشم

درست مثل دردی

که تازه از نافم بریده باشند

گلوی من

تنها 

زبان‌زد توست

و خوشبختی

تخیلی‌ست

که دست‌های تو بر سرم آورده

با شانه‌ام حرف بزن

از راز گیسوانی که سال‌ها

سر بسته مانده است

من امشب از زخم‌هایی پرم

که یک روز آیینه‌ی دستم بود.

***

هرگز نخواستم به جای خودم باشم

وقتی دامنش را پر از سنگ می‌کند 

تا کوه بار بیایم 

آیا سیزیف از زخم بستر می‌ترسید 

که به کارگری خدایان تن داد؟

آیا اینبار آتش طور

جان تمام ماهی‌ها را خواهد سوزاند؟

ادامه‌ی دریا را از موج‌ها بپرس

و ادامه‌ی انسان را از درد

شاید فرشته‌هایی که به خواب‌هایمان سر می‌زدند

مرگ مغزی شده‌اند

که دیگر هیچ معجزه‌ای

اتفاق نمی‌افتد.

چند شعر کوتاه از رها فلاحی

ارسال شده در ۲۲ مهر ۱۴۰۲، توسط رها فلاحی

دنیایم،

پر از شعرهای ناگفته است

و من تنها!

**

ساعت دیواری

تیک تاک کنان

فریاد می‌زد:

وقت طلاست!

**

به گلی خشکیده

سلام کردم و گفتم:

تو چقدر زیبایی!

چند شعر کوتاه از لیلا طیبی (رها)

ارسال شده در ۸ مهر ۱۴۰۲، توسط لیلا طیبی (رها)

پروازِ پرستوها زیباست

اما دل‌ام پیشِ کبوتری‌ست

که روی دیوار کِز کرده بود!

***

به تشنه‌گیِ بهار

دل‌خوش نباش!

تا به باران فکر کنی

پاییز از راه رسیده‌ست!

***

ذهن‌ام ریشه دواند‌ه‌

تنه‌ام خورشید را می‌بوسد

و آزادی

بر شاخه‌های‌ام آشیانه کرده‌ست

                      …

آه

 من درختی سبزم!

***

تمام دردهایم را،

به [دریا] سپردم!

گمان بردم؛

گوشی شنوا دارد وُ

محرم اسرار است.

غافل که

معشوقه‌ای دارد؛

به نام [ساحل]…

***

گمم،

 —گوشه کناری!

لای ورق‌های کتاب‌ و دفترهای تو!

بین پیراهن‌های چروک‌ات!

 میان افکار مشوش‌ات…

  کاش به خود بیایی وُ

پیدایم کنی!

***

بارانِ

 نوازش دست‌هایت را

 بر گیسوانم ببار

تا

بهار بیاید و

موهایم بویِ بابونه بگیرد.

***

این روزها،

 نیمکتی افسرده‌ام

– در پارکی خلوت –

که زمزمه‌های عاشقانه 

    به گوشم نمی‌خورد.

***

قلبت پُر است

از ضَرَبانِ دوستت‌دارم‌های مکرر

 که هرگز به زبان نمی‌آید.

***

و عشق

زنی تنهاست در خانه

که نیمه‌اش تویی،

تو که هرگز نیستی و

  همیشه با منی.

***

از تو

بتی ساخته‌ام بزرگ و مقدس

محال است بگذارم

ابراهیمی در من

مبعوث شود.

 ***

کاش

کسی به‌پرسد:

چرا لبخندهای تو

  اینقدر بی‌رنگ است!؟

و من

همه‌چیز را

  بیاندازم گردن تنهایی.

شعر هفته / افسانه راز

ارسال شده در ۱ مرداد ۱۴۰۲، توسط افسانه راز

به بند بند غزل هایم اعتماد نداشت

به متن این همه تاویل اعتقاد نداشت

به این قلم که همیشه به نرخ روز خوش است

به قدر باور یک واژه هم سواد نداشت

که خط به خط مرا پشت هم ندیده گرفت

نگاه خسته و سردی که امتداد نداشت

نشسته پای غرورش کنار جدول خود

برای جمله ی ” من “ظاهرا مداد نداشت

منی که گم شده بودم کنار بودن او

و اتفاق عجیبی که او به یاد نداشت

شبی که باعث صدها هزار قافیه شد

اگر چه خاطره فریاد زنده باد نداشت

به این نتیجه رسیدم که بغض پنجره هم

تمایلی به نفس های سرد باد نداشت

سه شعر کوتاه از رها فلاحی

ارسال شده در ۱۰ تیر ۱۴۰۲، توسط رها فلاحی

سیاه، قرمز، سبز،

آبی، بنفش، زرد،

رنگین کمانی در جعبه!.

***

کبوتری در شعرهایم،

  لانه کرده است!

من به پرواز در خواهم آمد…

***

خورشید که سر می‌زند،

ماه

با ستارگان چه خوابی می‌بینند؟!

چند شعر کوتاه از لیلا طیبی

ارسال شده در ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲، توسط لیلا طیبی

من،،،

آفتابگردانم!

وقتی خورشید من نباشد

دل به هیچ چراغ هرزه‌ای نمی‌بندم!

پا به ماه‌ست ذهنم،

خیالت را!

چه وقت کودک آمدنت؛

  -پا به خانه‌ام بگذارد؟!

آه،،،

ای سببِ دلتنگی‌های من

کاش، از قاب عکس

بیرون می‌زدی!

بی‌کَس و کارم اما؛

به مهمانی گنجشک‌ها،

دعوتم!

سنجاقکِ بازیگوش،

تصویرِ ماه را

مخدوش کرد…

برکه،،، از خشم لرزید!

ماه را؛ من بر می‌دارم،

و تو،

سبدی ستاره بچین

در وعدگاه به کارمان می‌آید!

شعر هفته – رها فلاحی

ارسال شده در ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲، توسط رها فلاحی

ماه که خوابید،

سوسوی ستاره‌ها،

تنها دلخوشی آسمان شد.

***

شب، ستاره‌ها می‌درخشند،

اما چشم‌های تو

دیدنی‌ست!.

***

مداد رنگی‌هایم را،

رنگ به رنگ می‌کشم بر کاغذ…

مداد سیاه می‌خندد!

آه،،، دنیا به اندازه کافی سیاه‌ست،

از تو بیزارم”…

گذری بر زندگی و اشعار بانو روژ حلبچه‌ای شاعر کُرد عراقی

ارسال شده در ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲، توسط زانا کوردستانی

بانو “روژ محمد لایق حسن” مشهور به “ڕۆژ هەلەبجەای” در سال ۱۹۷۲ میلادی در شهر حلبچه به دنيا آمد و اکنون ساکن سلیمانیه، و معلم زبان کردی است.

وی که از نسل چهارم شاعران نوگرای کوردستان است، بیش از بيست سال، در زمينه‌ی ادبيات کردی فعاليت دارد، و در دو دوره، برنده‌ی جايزه‌ی جشنواره‌ی گلاويژ  شده است.

▪کتاب‌شناسی:

– شبح رد پای يک اندوه – ۱۹۹۸

– نه صدای دروازه‌ای، نه خویشاوندی کسی – ۲۰۰۰

– تا خواب روشن است بخواب – ۲۰۰۳

– او مناجاتی است در چشم‌ها – ۲۰۰۶

– پاييزی که پالتويی زمستانی به تن دارد – ۲۰۰۸

– موطنم، سرزمینی بیمار است – ۲۰۱۷

***

چون زنی یاغی بشود،

قطره به قطره، اشک‌هایش را

میان زنبیل‌اش می‌گذارد و

تنهایی را می‌فروشد

برای معشوقه‌ای!!

شعر هفته – معصومه شفیعی

ارسال شده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۲، توسط معصومه شفیعی

آتش‌ فشان  از  آتشِ  فندک  نمی‌ترسد

مرد نبرد از توپ و  نارنجک  نمی‌ترسد

هرکس برای زندگی تا پای جان جنگید

از جنگ با یک مشکل کوچک نمی‌ترسد

جسمی که زیر چرخ‌های  زندگی مانده

از  له‌ شدن  زیر  تَن  غلتک   نمی‌ترسد

گوشی که پر شد با هیاهوی مترسک‌ها

از  خنده‌های  مضحک  دلقک  نمی‌ترسد

سیلی‌خور دنیا شدم اما  هراسی نیست

روی کبود ازدرد مشت و چَک نمی‌ترسد

در این سرای رنج و وحشت،ذره‌ای دیگر

چشمان بی‌خواب من ازبختک نمی‌ترسد

آن کس که روی تیغ دنیا  باله  می‌رقصد

از  تیزی شمشیر  غم ، بی‌شک  نمی‌ترسد

شعر هفته – معصومه شفیعی

ارسال شده در ۲۶ فروردین ۱۴۰۲، توسط معصومه شفیعی

اولِ  راهم  ، از   اول  انتهایم   می شوی ؟

تا  خودم  را گم نکردم  ابتدایم می شوی؟

اضطراب  کودکی  جا مانده ام  از مادرش

بین ترس و درد غربت ، آشنایم می شوی؟

از رگ‌گردن به‌من‌نزدیک‌تر بغض‌است‌و بس

خالق  لبخند من ، اصلا  خدایم می شوی ؟

سینه ام از یاد  تو پر شد ، کم  آوردم نفس

بین این آشفتگی ،حال و هوایم می شوی؟

گم  شده    تاریخ   در    جغرافیای   بودنم

سرزمینی بی کسم ،فرمانروایم می شوی؟

دل به  دریا یت سپردم  ،بی خیال موج ها

کشتی ام لنگر کشیده  ،ناخدایم می‌شوی ؟

صد گره خوردم  میان  پیچ و تاب   زندگی

درخودم پیچیده‌ام،مشکل‌گشایم می‌شوی؟

ناجی  احساس من  ،  تنها   دلیل   خنده ام

شانه‌ی شب گریه های بی‌صدایم می‌شوی ؟

newsletter

عضویت در خبرنامه

زمانی که شماره جدید منتشر شد، ما شما را با خبر میکنیم!