گلخورک

ارسال شده در ۲۳ شهریور ۱۳۹۸، توسط بهادر برخه نفر اول بزرگسالان مسابقه داستان نویسی کمیته دانشجویی بندر خمیر

درجنوب کشور ایران شهر تالابی زیبایی وجود دارد ، بنام بندر خمیر.

بندر خمیر با ساحل بسیار زیبا و چشم نوازش سبب شده که مردمش همیشه برای تفریح به ساحل بروند وهمچنین از شهرهای دور و نزدیک افراد زیادی برای دیدن تالاب و ساحل به آنجا بیایند، تا از منظره زیبای ساحل دریا و پوشش گیاهی تالاب که همان درختان همیشه سبز حرا هست لذت ببرند. مردمان این بندر عاشق جنگلهای حرا و ساحل شون هستن وتمام سعی وتلاش خود را در جهت حفاظت از جنگلهای حرا و تالاب بین المللی خورخوران بندر خمیر انجام میدهند و در روز مشخصی از هفته دوست داران طبیعت در این شهر باهم به ساحل می روند و تالاب را از زباله های که بعضی از گردشگران در ساحل رها میسازند و یا زباله هایی که توسط جریان آب از دور دست ها به ساحل می آید را جمع آوری میکنند تا همچنان ساحل زیبا بماند و به جانداران تالاب نیز آسیبی نرسد.

تالاب خورخوران بندر خمیر زیستگاه گونه های جانوری زیادی میباشد. پرندگان پستانداران ماهی ها و آبزیان دوزیست از جمله گونه هایی هستند که در تالاب زندگی میکنند.

یکی از گونه هایی که در تمام نقاط این تالاب زندگی میکند گونه دو زیستی به نام گلخورک میباشد.

و داستان ما از آنجایی شروع میشود که در یکی از روزها درکنار جنگلهای حرا اتفاقی رخ میدهد.

در این تالاب گلخورک کوچولویی که تازه متولد شده و هنوز دنیای اطراف خود را خوب نمیشناسد زندگی می کرد. آن روز او به همراه پدر و مادرش قرار بود به دیدن آقای صدف برود ، آقای صدف از دوستان قدیمی آنها بود که به تازگی از سفر سالیانه اش برگشته بود. وآنها حسابی دلشان برای او تنگ شده بود ، آنها از خانه شان بیرون آمدند .

راستی گلخورکها در سوراخهایی که در زمینهای گلی یا گلی همراه ماسه در ساحل برای خودشان درست میکنند ، زندگی میکنند.

آنها پیش صدف رفتن صدف بسیار مهربان و دوست داشتنی بود.

پدر و مادر گلخورک کوچولو مشغول صحبت کردن احوال پرسی با صدف شدن . ناگهان متوجه شدن که یک خانواده از آدمها آمدن کنار ساحل برای تفریح و لذت بردن از ساحل وجنگل حرا ، گلخورک کوچولو که تا به حال انسانها را از نزدیک ندیده بود . پرسید اینها چه موجوداتی هستن مادرش گفت اینها آدمها هستن که همیشه برای تفریح میان کنار ساحل .

صدف گفت: خدا کنه دیگه زباله نریزن و اشک از چشمانش سر ازیر شد.

او یاد همسرش افتاد که سال قبل در کیسه نایلونی که آدمها در ساحل رها کرده بودند گیر افتاد و مرد. پدر ومادر گلخورک کوچولو به او دلداری دادن وگفتن ناراحت نباش ما همیشه کنارت هستیم و تو را دوست داریم وتنهایت نمیگذاریم.

درهمین حین که آنها مشغول صحبت بودن گلخورک کوچولوی ما کنجکاو شده بود که آدمها را از نزدیک ببیند  و به سمت آنها حرکت کرد و به آنها بسیار نزدیک شد و مشغول تماشای آنها شد. که ناگهان بچه های که آنجا گل بازی میکردن متوجه حضور او شدن و دیدن که او بسیار به آنها نزدیک است . تصمیم گرفتن که اورا بگیرند. آنها به سمت او دویدن او که متوجه حرکت بچه ها به سمت خودش شد ترسید و جیغ زد، کمک کمک. پدر و مادرش که متو جه شدن با سرعت به سمت او حرکت کردن ، صدف فریاد زد همه برید توی سوراخها. به گلخورک کوچولو هم گفت زود باش برو درون نزدیک ترین سوراخ زود باش زووووود.

گلخورک کوچولو به خودش اومد و خیلی سریع به سمت نزدیک ترین سوراخ رفت و درون اون سوراخ پنهان شد و از دید بچه ها ناپدید شد.

بچه ها که دیدن او فرار کرده به سمت پدر و مادرش دویدن تا شاید اونها را بتوانند بگیرند . صدف متوجه شد و گفت دارن میان سمت شما سریع پنهان شوید ،زود برید توی سوراخها زووود باشید زود.

اونها هم رفتن توی سوراخها شون وصدف هم زیر آب و گل خودش رو ناپدید کرد. هرچقدر بچه ها موندن، اونها بیرون نیومدن و اونا رفتن سراغ سوراخی که گلخورک کوچولو توش بود و منتظر شدن شاید اون بیاد بیرون .

اما هرچقدر موندن اون بیرون نیومد و آب دریا شروع به بالا آمدن به سمت ساحل کرد. گلخورک کوچولو متوجه شد که سورا خی که او توش پنهان شده. خانه گلخورکها نیست و به هیچ طرف راه نداره . بلکه اون محفظه بطری آب هست که قبلا آدمها تو ساحل رها کردن و توی گلها این شکلی مدفون شده. اون خواست بیاد بیرون اما متوجه شد که هنوز اون بچه ها منتظر او هستن ، او رفت پایین و منتظر شد تا اونا بروند .

گلخورک کوچولو خیلی ترسیده بود و قلبش تند تند میزد و به پدر مادرش فکر میکرد نمیدونست برای اونا چه اتفاقی افتاده. او تصمیم گرفت تا تاریک شدن هوا اینجا بمونه و بعد بره دنبال پدر مادرش بگرده ، مدتی که گذشت خوابش برد.نزدیکای غروب آدمها با بچه هاشون رفتن وآب هم بالا ترمیومد تا جایی که رسید به جایی که آدمها نشسته بودن و زباله هایی که اونها جا گذاشتن روی آب گرفت.

مامان بابای گلخورک کوچولو و صدف با رفتن آدمها بیرون اومدن وشروع کردن دنبال گلخورک کوچولو .

اما هیچ اثری ازش نبود . تمام گلخورکها و خرچنگهای کنار ساحل هم اومدن کمک شون. هرچه صدا زدن اون پیدایش نشد. تمام سوراخهای گلخورکها رو هم گشتن اما خبری از گلخورک کوچولو نبود مادرش بیقراری میکرد و صدف به او دلداری میداد و میگفت حتما پیداش میکنیم من مطمئنم که بچه آدمها اون رو نتونستن بگیرن اون خیلی زرنگ و چالاکه.  

در همین زمان دوباره آب دریا شروع کرد به پایین آمدن، جزرو مد . و از بد روزگار یک کیسه نایلونی که چند تکه استخوان داخلش بود هم سوار بر آب به سمت دریا میامد به درب ظرف آبمعدنی برخورد کرد وهمانجا گیرکرد واستخوان داخل درب آبمعدنی گیر کرد و راه خروج مسدود شد. گلخورکها همچنان گلخورک کو چولو را صدا میکردند یکی از گلخورکها نزدیک سوراخ گلخورک کو چولو شد و اورا صدا میزد. ناگهان گلخورک کوچولو صدای اورا شنید وبیدار شد و به سمت بالا شنا کرد اما درب مسدود

شده بود. او صدا زد من اینجا هستم گیر افتادم. کمک کمک کمکککک

گلخورک جوانی که نزدیک او بود صدایش راشنید به سمت او آمد هر کاری کرد نتوانتست اورا نجات دهد گفت :

صبر کن من میروم به پدر ومادرت خبر بدم و کمک بیارم اصلا نگران نباش.

او به سمت آنها رفت همه دور مادر گلخورک کوچولو که خیلی نگران بود جمع بودن که صدای اورا شنیدن که میگفت پیداش کردم اون زده است.

همه خوشحال شدن مادرش گفت: کجاست. گفت: توی یک بطری گیر افتاده. همه به سمت بطری حرکت کردن

مادرش صدا زد خوبی ؟ گفت: آره خیلی خوبم وخوشحالم که صداتون رو دوباره میشنوم.

اونا هر کاری کردن نتونستن زباله ها رو از درب آبمعدنی بیرون بیارن.

گلخورک کوچولو از پایین هم هر کاری کرد نتونست اونا رو بیرون بیاره ودر سفت تر بسته شد خرچنگها جلو اومدن اما نتونستن کاری بکنن اونا رفتن سراغ خرچنگ پیر او بسیار دانا بود اما او گفت کاری ازدست ما ساخته نیست اما فردا سه شنبه است. و دوستداران طبیعت برای پاکسازی ساحل میان . حتما میبنن و اون رو نجات میدن اونا آدماهای خیلی مهربونی هستن . اگه اونها نبودن تا الان تالابی برای زندگی خودمون وجود نداشت. پس تنها راه همینه که منتظر بمونیم تا فردا . اما تا جایی که میتونیم گلها رو از روی ابمعدنی بزنیم کنار تا اونها اون رو ببینند اونا شروع کردن اما گل اون قسمت خیلی سفت بود چون بالا ترین نقطه بود ولی تلاششون رو میکردن . آفتاب صبح سه شنبه در تالاب خورخوران بندرخمیر داشت طلوع میکرد اما آنها مقدار کمی از گلها رو تونسته بودن کنار بزنند. پدر مادر گلخورک کوچولو خیلی نگران بودن. اخه او از دیروز چیزی نخورده بود و داشت ضعیف میشد. نزدیکای بعد از ظهر بود که یکی از گلخورکها خبر آورد که اونها از سمت شرق شروع کردن و داران میان به این سمت همه خوشحال بودن و دعا میکردن که خداکنه اونها زباله های این طرف رو هم ببینند .

همچنان منتظر موندن اونها داشتن به سمت آنها میومدن اما زباله های زیادی رو مردمی که برای دیدن ساحل میومدن ریخته بودن و همین کار حرکت اونها روکند کرده بود. ساعتی گذشت و نزدیکای اونها بود که کیسه هایی که اونها اورده بودند پر شد و زباله ها رو جمع کردند وسوار

ماشین کردند و رفتن.  مادر گلخورک کوچولو شروع کرد به گریه کردن این چه اتفاقی بود چرا بعضی از آدمها  زباله میریزن. اخه مگه اونا نمیدونند که ما توی این طبیعت زندگی میکنیم وتالاب خانه ما هم هست .خرچنگ پیر گفت: دعا کنید نا امید نشید. حتما خدا راهی را برای ما باز خواهد کرد .

در همین زمان یک خانواده آدمها اومدن اونجا. یک خانواده جوان با دو تا دختر بچه کوچولو اونجا نشستن همه با دیدن آدمها نا پدید شدن. اما خرچنگ پیر گفت: من اونا رو میشناسم اونا هر هفته میان اینجا وهیچ زباله ای نمیریزند. او درست میگفت این خانواده هر روز که میرفتن توی طبیعت دو تا کیسه با خودشون میبردن یک کیسه برای زباله های خودشان ویک کیسه هم برای زباله های دیگه ، اونها که تفریح شون تمام شد کیسه ها شون رو برداشتن و رفتن تا زباله ها رو جمع کنند دوتا دختر کوچک شون هم همراه با پدر و مادرشون زباله ها رو جمع میکردن . دختر کوچولوها متوجه ظرف آبمعدنی شدن که توی گلها چسپیده بود و یک کیسه ی نایلون هم روی سرش بود خواستن اون رو بیارن از توی گل بیرون که دیدن سفت چسپیده اونا بابا شون رو صدا کردن تا بیاد و اون ظرف رو از توی گل بیرون بیاره پدرشون اومد و ظرف رو از تو ی گل بیرون کشید که متوجه شد یک گلخورک کوچولو توی اون گیر افتاده ، اون رو نشان بچه هاش داد وگفت ببینید ریختن زباله توی طبیعت باعث میشه این ابزیان زنده به گور بشوند و اینجوری بمیرند . کیسه را از درب بیرون آورد و آب ظرف را روی زمین ریخت و گلخورک کوچولو را از ظرف بیرون آورد . انها به او نگاه کردن او به سرعت به سمت دریا حرکت کرد پدر مادرش و بقیه همه این صحنه رو دیدن و به استقبال گلخورک کوچولو رفتن. اونا خیلی خوشحال بودن که دوباره سالم در کنار هم هستند. خرچنگ پیر گفت: خداکنه همه آدمها مثل این آدمهای خوب باشند تا دیگه به ما آسیب نزنند. اون روز توی تالاب همه شاد بودن وخبر نجات پیدا کردن گلخورک کوچولو تو تالاب پیچید.

پدر اون خانواده به بچه هاش گفت : این طبیعت میراث گذشتگان نیست بلکه این طبیعت امانت آیندگان هست و ما باید امانت دار خوبی برای نسل آینده مان باشیم تا آنها هم بتوانند از این طبیعت استفاده ببرند . به طبیعت برید از دیدن اون لذت ببرید ولی تنها چیزی که تو طبیعت از خودتون به یادگار میگذارید ردپایتان باشد ودیگر هیچ.

تقدیم به دوستداران طبیعت و همه ساکنین دیار جنگلهای سرسبز حرا بندر خمیر

چای؟ قهوه؟ نسکافه؟

ارسال شده در ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، توسط فرح انگیز شکوهی

سحردر حالی که عمیقاً به فکر فرو رفته بود از کلاس خارج شد و به سمت کافی شاپ دانشکده راه افتاد. تا ساعت ۲۱ بی کار بود و قصد داشت در این ۱ ساعت وقت آزادش ضمن نوشیدن نسکافه جستجویی نیز در صفحات مجازی داشته باشد؛ بلکه بتواند مطالبی مرتبط با موضوع پژوهشش پیدا کند. در این فکر بود که برای انجام تحقیق از چه منابعی استفاده کند و با چه کسانی مشورت کند. موضوع پژوهش برایش تازگی داشت “عوامل انحطاط فرهنگ و عقب ماندگی جامعه ی ما چیست؟” سحر دانشجوی ترم آخر ادبیات بود. او با این گونه مباحث آشنا نبود. غالب پژوهش هایی که با آن سروکار داشت یا نقد و بررسی آثار کلاسیک و معاصر بودند یا تحقیق هایی در زمینه ی دستور زبان و دانش های ادبی. همین طور که فکر می کرد، به ذهنش رسید که این موضوع بیش از آن که مربوط به ادبیات باشد وابسته به حوزه ی جامعه شناسی است. بهتر است با اساتید یا دانشجویان علوم اجتماعی مشورت کنم.

 مینا در راهرو دانشکده سحر را دید که بی تفاوت از کنارش رد شد. از رفتارش تعجب کرد و صدازنان پشت سرش راه افتاد:

 ــ سحر! سحر! خانم رحیمی!

 سحر ناگهان متوجه مینا شد. با رویی گشاده گفت: سلام مینا جان! خوبی؟

 ــ خودت خوبی؟ مثل غریبه ها از کنارم رد شدی. نه سلامی، نه علیکی.

 ــ خوبم به لطف خدا . معذرت می خواهم، متوجه نشدم. داشتم به موضوع تحقیقم فکر می کردم. خوب شد دیدمت. برای انجام پژوهش به کمکت نیاز دارم.

مینا ذوق زده شد و با لبخند کفت:

ــ از من کمک می خواهی؟ تحقیق چه درسی؟

ــ درس آشنایی با مطالعات فرهنگی. از دروس اختیاری ادبیات است ولی ظاهراً بیشتر مباحثش به جامعه شناسی ربط دارد. همین ده دقیقه پیش قبل از اتمام کلاس موضوع پژوهشمان مشخص شد. احساس می کنم هیچ سررشته ای در این زمینه ندارم . به این فکر می کردم که با یکی از اساتید شما یا هم رشته ای هایت مشورت کنم که خدا تو را سر راهم قرار داد.

ــ موضوع تحقیقت چیست؟

 سحر خنده کنان گفت: موضوع را نگفتم؟ موضوع این است “عوامل انحطاط فرهنگ وعقب ماندگی جامعه ی ما چیست؟”

 مینا کمی فکر کرد؛ سپس با شوخی گفت: این دیگه چه جور موضوعیه؟ سخت تر از این گیر نیاوردی خانم پژوهشگر؟ من هم سررشته ندارم؛ ولی می توانم از دوستان و اساتیدم بپرسم.

 سحر لبخندی زد و گفت: می آیی برویم کافی شاپ؟ مینا به نشانه ی موافقت سری تکان داد و هر دو راه افتادند. در بین راه مینا چهره ای مغموم به خود گرفت و گفت:

 ــ دنبال کسی می گشتم که با او حرف بزنم؛ دارم از نگرانی دق می کنم.

 ــ چرا؟ مگر چه شده؟

ــ دیشب خواب جشن و عروسی دیدم؛ خیلی نگرانم.

ــ خوب این که طبیعی است عزیزم؛ چون شب و روز برای عروسی خواهرت لحظه شماری می کنی و کلی برنامه ریزی کردی. اگر خوابش را نبینی عجیب است.

ــ چرا خودت را به آن راه می زنی سحر جان! خوب می دانی که خواب جشن و شادی تعبیرش بد است.

 سحر با تعجب گفت: انتظار نداشته باش این حرف ها را از زبان یک دانشجوی علوم اجتماعی جدی بگیرم. از خانم تحصیل کرده ای مثل شما بعید است میناجان!

 مینا با حالتی آمیخته از خشم و ناراحتی گفت: نمی توانم باورها و اعتقاداتم را به بهانه ی تحصیلات کنار بگذارم. خواب جشن و شادی همیشه پیام آور مصیبت و ماتم بوده.

 سحر با ملاطفت دستش را روی شانه ی مینا انداخت و گفت: آرام باش میناجان! می دانم نگران مراسم عروسی خواهرت هستی. سعی کن به احساساتت مسلط باشی عزیزم.

 مینا که کمی آرام شده بود نفس عمیقی کشید وگفت: شاید فکر کنی من خرافاتی ام؛ ولی من هم مثل خودت اهل مطالعه هستم. می دانی چه کتاب های پر تیراژی با عنوان تعبیر خواب چاپ می شوند؟ من چندین جلد از این کتاب ها را خریده ام. هم از نویسنده های قدیمی هم جدید؛ هم ایرانی و هم خارجی. پیشنهاد می کنم یکی از آن ها را بخوان شاید نظرت عوض شد.

 ــ مینا جان! این که کتابی چاپ شود دلیل بر صحت مطالبش نیست. باید محتوای کتاب را با عقل و منطق بسنجیم عزیزم.

ــ منطق می گوید اگر این باورها درست نبودند از گذشتگان به ما نمی رسید. ماندگاری اعتقادات و اطلاعاتی که در طول تاریخ نسل به نسل منتقل شده اند، و پرطرفدار بودن آن دلیل منطقی بر صحت آنهاست. اگر تیراژ ونوبت چاپ این کتاب ها را ببینی شاخ در می آوری! تعجب می کنم از دست بعضی مدعیان روشنفکری! همین که دو تا کتاب فلسفی خواندند به فرهنگ و اعتقادات می گویند خرافات و پایبندی به اصالت را نشانه ی عقب ماندگی می دانند.

 جلو در کافی شاپ که رسیدند سحر لبخندی زد و گفت: بی خیال بابا. چای؟ قهوه؟ نسکافه؟

 ــ چایی لطفاً.

 سحر از پیشخوان چای و نسکافه سفارش داد. کافی شاپ بر عکس روزهای قبل خلوت بود و صندلی خالی به وفور در آن مشاهده می شد. سحر و مینا پشت میزی نشستند که نزدیک در شیشه ای بود و به محوطه ی پشت کلاس ها اشراف داشت. سحر که رو به روی مینا نشسته بود صمیمانه به مینا گفت:

معذرت می خواهم میناجان! اگر ناراحتت کردم مرا ببخش. تو حق داری نگران مراسم عروسی باشی، ولی اجازه بده من هم نظرم را بیان کنم. به نظر من برای پایبندی به اعتقاداتمان باید دلیل محکم داشته باشیم؛ به این معنا که بتوانیم آن اعتقادات را در چارچوب منطق قرار دهیم؛ مثلا…

 مینا با ترشرویی گفت: سحر جان! اندیشه هایی که به مذاقمان خوش نیاید، به نظرمان منطقی نیستند. من در کنار اعتقاد به منطق و عقل، به احساس نیز معتقدم و پیام های غیبی و هشدارهای قلبی را باور دارم. اغلب وقت هایی که دلشوره داشتم، متوجه شدم که بعدش اتفاقی رخ داده. مثلا همین هفته ی پیش که پسر خاله ام آمده بود عیادت مادرم، وقت خداحافظی صبر آمد.

 سحر متعجبانه با خنده گفت: صبر آمد؟!

 ــ مادرم ملتمسانه از او خواست صبر کند و هشدار غیب را نادیده نگیرد.

 ــ پسر خاله ات قبول کرد؟!

 ــ او هم مثل شما به این اعتقادات می گوید خرافات. با خنده و تمسخر گفت: ” خاله جان! در عصر انرژی هسته ای و نانوتکنولوژی و سلول های بنیادین و فناوری اطالعات و سفرهای فضایی من و شما هنوز به این چرندیات چسبیدیم؛ بعد انتظار داریم که …” این را گفت و خداحافظی کرد و رفت. باور کن سحر جان! هنوز یک ساعت از رفتنش نگذشته بود، خبر آوردند که تصادف کرده و مچ پایش آسیب دیده.

 سحر که نمی دانست چطور می تواند مینا را قانع کند با درماندگی گفت: به نظرت بین تصادف و عطسه چه رابطه ی منطقی ممکن است وجود داشته باشد؟

ــ به نظر من ارتباطی که بین پدیده های عالم وجود دارد بسیار منطقی است. صبر هشداری از عالم غیب نسبت به مشکلات پیش رو است.

 سحر می خواست موضوع صحبت را عوض کند چون می دید مینا هیچ تمایلی به شنیدن نظراتش ندارد و تنها در صورتی به سخنانش گوش می داد که در جهت عقیده و باور خودش باشد. البته مینا هم درباره ی سحر همین گونه فکر می کرد. پس از چند لحظه سکوت سحر گفت:

 ــ راستی کلاس زبان ثبت نام کردی؟

 ــ هنوز نه، ولی هفته ی آینده سری به آموزشگاه فردوس می زنم.

 ــ آموزشگاه فردوس؟ هزینه اش زیاد نیست؟

 ــ هزینه اش بالاست ولی کارشان عالی است. خیلی زودترازجاهای دیگر مدرک می دهند. دوستم می گفت اگر آن جا آموزش ببینی ۶ ماهه به زبان مسلط می شوی و می توانی مثل بلبل سخنرانی کنی.

 ــ ۶ ماه! مثل بلبل؟! خیلی خوبه! من سه سال است آموزشگاه سامان می روم هنوز مثل کلاغ هم نمی توانم صحبت کنم.

 هر دو به آرامی خندیدند. در این حین توجه مینا به دو نفری که به سمت کافی شاپ می آمدند جلب شد. در حالی که نگاهش به سمت در بود با خوشحالی به سحر گفت:

 ــ ببین سحر جان! میترا این جاست. خیلی وقت است او را ندیده ام.

 میترا و دوستش در شیشه ای را هل دادند و وارد کافی شاپ شدند. مستقیم به سمت پیشخوان رفتند و دو تا

قهوه سفارش دادند. از پیشخوان که برگشتند میترا متوجه سحر و مینا شد. با خوشحالی به سمت آن ها رفت و با

صدای بلند گفت: سلام دوستان. خوبید؟ می دانید چند وقته همدیگر را ندیده ایم؟

 سحر و مینا از جایشان بلند شدند و لبخند زنان میترا را بغل کردند و با شادی مشغول احوال پرسی و خوش وبش شدند. میترا گفت: معرفی می کنم، هم کلاسی ام ندا. ندا جان! هم اتاقی های سابقم سحر و مینا.

 ندا: خوشوقتم از آشنایی با شما.

 مینا و سحر ضمن ابراز شادمانی از دیدن میترا و آشنایی با ندا آن ها را به نشستن دعوت کردند. چهار نفری

پشت یک میز قرار گرفتند.

 سحر: ازبقیه دوستان چه خبر؟

 میترا: بعد از تحولات خوابگاه و پراکنده شدن بچه ها به ندرت دوستان را می بینم.

مینا: بچه ها ترم اول را یادتان هست؟ هیچ چیز نمی دانستیم و مدام از جانب ترم بالایی ها مسخره می شدیم.

 میترا: هنوز چشم به هم نزدیم که همه چیز تمام شد. حالا چیزی نمانده فارغ التحصیل شویم. دوران خوش دانشجویی هم گذشت. بگذریم، با حسرت خوردن گذشته بر نمی گردد.

 سحر: من و مینا گاهی همدیگر را می بینیم. من اتاق ۳۰۷ خوابگاه پروینم و مینا ۳۰۵، اما آن قدر درگیر درس و امتحان و پروژه هستیم که خیلی کم پیش می آید مثل آن روزها با هم باشیم.

 مینا: خوابگاه کوثر که بودیم همه چیز منظم و دقیق بود. بعد از رفتن خانم تیموری و پراکنده شدن بچه ها در خوابگاه های پروین و نسرین و شیرین، دیگر از آن نظم و دقت خبری نیست.

 میترا: هیچ کس نمی تواند جایگزین خانم تیموری بشود. بعید می دانم کسی بتواند مانند او در مدیریت خوابگاه موفق عمل کند. کاش بر می گشت. انگار ذاتاً استعداد مدیریت داشت.

 در حین گفتگو پیش خدمت نوشیدنی ها را روی میز گذاشت. بچه ها تشکر کردند.آن ها ضمن بازگو کردن خاطرات خوابگاه کوثر، سراغ بقیه ی دوستان را از هم می گرفتند. می گفتند و می خندیدند و نوشیدنی را نوش جان می کردند.

 سحر رو به میترا کرد و گفت: از خودت بگو میترا جان! خانواده ات راضی شدند با نادر ازدواج کنی؟

 میترا: نه هنوز. مادرم به شدت مخالف ازدواج ماست. می گوید خانواده ها در یک سطح نیستند. با این که وضع

مالی آن ها خوب است، مادرم گیر می دهد که سنتی فکر می کنند، پرجمعیت هستند و از این بهانه ها. می گوید شأن اجتماعی خانواده خیلی مهم است.

 سحر: خودت چی؟ فکر می کنی چقدر با هم تناسب فکری دارید؟

 میترا: نادر پسر خوبی است و ثابت کرده که دوستم دارد. وقتی فهمید تحصیلات دانشگاهی و استقلال مالی بعد از عشق و علاقه مهم ترین معیارهای من هستند ، تصمیم به ادامه ی تحصیل گرفت. با این که شغل پر درآمدی دارد و به مدرک دانشگاهی نیاز ندارد، تنها به خاطر من دانشگاه می رود. از نظر من این کار خیلی ارزشمند است. نادر اهل کار و زندگی است، متکی به خودش است. استقلال مالی دارد و وابسته به دیگران نیست. به نظرم این هم امتیاز مهمی است.

ندا مثل این که ناگهان چیزی یادش آمده باشد سریع کاغذی را از کیفش بیرون آورد و در حالی که آن را دست میترا می داد به او گفت: بگیر میتراجان! تا یادم نرفته. شماره ی سمیرا را از نسیم گرفتم. نسیم گفت بعد از ساعت ۸ شب تماس بگیر، زودتر پاسخ نمی دهد.

 مینا با کنجکاوی پرسید: سمیرا کیه؟ به نظر می آید آدم مهمی باشد!

 میترا گفت: سمیرا دوست نسیم دختر خاله ی نداست. بعد با خنده ادامه داد: کسی که از گذشته و آینده خبر می دهد بدون شک آدم مهمی است.

 سحر و مینا با تعجب حرف های میترا را تکرار کردند: خبر از گذشته و آینده؟

 مینا متعجبانه پرسید: سمیرا فال گیره؟

 میترا با چهره ای حق به جانب پاسخ داد: فال گیر نه عزیزم! سمیرا طالع بینه.

 مینا زیر لب گفت: چه فرقی دارد حاال؟

 سحر شگفت زده به میترا گفت: شماره ی طالع بین؟ برای چه؟

 میترا در پاسخ به هیجان سحر با خونسردی گفت: به خاطر این است که خیلی سردرگم و بلاتکلیفم. فقط خواستم بدانم چه راه حلی پیشنهاد می دهد. آیا خیری در وصلت من و نادر می بینند یا نه؟ البته من اعتقادی ندارم، فقط به قصد سرگرمی می خواهم حرف هایش را بشنوم. سحر با ناامیدی به صندلی تکیه داد وآه سردی کشید و سرش را به نشانه ی تأسف به چپ و راست تکان داد.

خیلی شمرده و آرام این جمله ها را بیان کرد: اصلا فکر نمی کردم درکل دانشگاه چنین فردی پیدا شود چه رسد به این که خانم مهندس میترا سعیدی فرزند دو پزشک سرشناس شیرازی، برای اتخاذ مهم ترین تصمیم زندگی اش با طالع بین مشورت کند. وای به حال دیگران. میترا حالت تدافعی به خود گرفت و گفت: باور کن سحر جان! من به خرافات اعتقاد ندارم ولی شنیدم که پیشگویی خیلی از این طالع بین ها درست در می آید.

 سحر پوزخندی زد و گفت: خوب است اعتقاد نداری این قدر سنگش را به سینه می زنی، اگر اعتقاد داشتی چه می کردی؟

 مینا و ندا از حرف سحر خنده شان گرفت. میترا هم خندید و گفت نمی دانم شاید راست می گویی.

سحر: به جای مشورت با طالع بین چرا به مشاور مراجعه نمی کنی؟

 میترا: برای مراجعه به مشاور، حضور زوجین شرط است ولی نادر از این کارها خوشش نمی آید و می گوید من وقت این مسخره بازی ها را ندارم.

 مینا رو به میترا: شماره اش را برای چه می خواهی؟ باید نوبت ملاقات بگیری؟

 میترا ابروانش را بالا انداخت و گفت: نه مینا جان! سمیرا تلفنی مشاوره می دهد.

 مینا دوباره با تعجب پرسید: طالع بینی با تلفن؟

 ندا لبخندی زد و گفت: دختر خاله ام نسیم می گوید روش کار سمیرا به این صورت است: اول اطلاعات کلی و مشخصات شناسنامه ای را می پرسد و می گوید بعد از یک ساعت مجدداً تماس بگیرید تا نتیجه ی مشاهداتم را بگویم. مبلغ مشاوره بیست هزار تومان است که باید بین دو مکالمه به حسابش انتقال یابد.

 مینا که مشتاقانه گوش می داد از ندا پرسید: مشاهداتش را چگونه بیان می کند؟

 میترا به جای ندا پاسخ داد: هفته ی پیش که هم کلاسی ما مژگان شماره اش را از نسیم گرفت می گفت همه ی پیش بینی هایش درست بود. هم از گذشته خبر دارد و هم ازآینده.

ندا: مژگان خیلی راضی بود و می گفت ” قبلا به طالع بینی اعتقاد نداشتم، اما وقتی واقعیت های زندگی ام را از زبان سمیرا شنیدم، به صحت کلامش پی بردم.”

 سحر: منظورش چیست؟ مگر چه شنیده؟

 ندا: سمیرا به مژگان گفته بود “در زندگی ات یکی را می بینم که خیلی نگرانش هستی، اما غصه نخور، با توکل به خدا همه چیز درست می شود. دو نفر را می بینم که چشم دیدن خوشبختی تو را ندارند، یکی از بستگان و دیگری از آشنایان است؛ تا می توانی از آن ها دوری کن. یکی از خویشاوندانت را می بینم که مدت هاست به پزشک مراجعه می کند؛ به زودی سلامتی اش را باز می یابد و نگرانی اش رفع می گردد. یکی از بستگان نزدیکت را می بینم که از بیماری مفاصل رنج می برد؛ الزم است فعالیت های روزانه اش را کم کند. گاهی در یکی از اعضای فوقانی بدنت احساس درد می کنی. باید علت درد را پیدا کنی؛ علتش که برطرف شود درد هم درمان می شود”

 مینا پرسید: یعنی همه ی اطلاعاتش درست بود؟

ندا: مژگان می گفت ” نمی دانستم تکلیفم با حمید چیست؛ خیلی نگران بودم تا این که سمیرا خیالم را راحت کرد. اتفاقاً سه روز بعد مادر حمید با مادرم تماس گرفت و قرار خواستگاری گذاشتند. اشاره ی سمیرا به سردرد خودم، زانودرد مادربزرگم و افسردگی دختر عمه ام دقیق و به جا بود. پیش بینی هایش از آینده و اطلاعاتش از گذشته کاملا درست بودند.”

 سحر که با چشمانی از حدقه درآمده این حرف ها را می شنید گفت: چرا متوجه نیستید بچه ها! خانم یک مشت اطلاعات کلی تحویل داده که درباره ی همه ی ما صدق می کند. از شما بعید است که این حرف ها را باور کنید. ایشان برای خودشان کار و کاسبی راه انداخته اند و دارند کسب درآمد می کنند.

 میترا: سحر جان! بیست هزار تومان که پولی نیست، رمال های دروغگو و کف بین های کوچه بازاری وپیشگوهای بی سروپا کمتر از دویست هزار قبول نمی کنند.

 ندا: سمیرا دختر تحصیل کرده و باشخصیتی است. نسیم می گفت سمیرا برای این کار آموزش دیده و در دوره های متافیزیک شرکت کرده. آن بنده ی خدا هیچ ادعایی ندارد و می گوید شما هم اگر به اندازه ی من وقت و انرژی صرف کنید می توانید حقایق را تجسم کنید. حکایت طالع بین آن قدر جذاب بود که بچه ها گذر زمان را احساس نکردند. ندا نگاهی به ساعتش انداخت،

از جایش پرید و گفت: تا دیر نشده باید بروم آموزش. رو به سحر و مینا کرد و گفت: از آشنایی تان خوشحال شدم بچه ها. سپس خداحافظی کرد و با عجله رفت. سحر نیز در حالی که کیف و کتابش را جمع و جور می کرد از جایش برخاست و گفت: چه روز خوبی بود، بعد از مدت ها همدیگر را دیدیم. فعلا باجازه ی شما باید بروم سر کلاس.

 میترا: چه کلاسی؟

 سحر: آشنایی با مکتب های فلسفی. درس اختیاری بود ولی من گرفتم.

 مینا: مگر ساعت قبل درس اختیاری نداشتی؟ جالب است! دو درس اختیاری در یک روز.

 میترا: ولی من از فلسفه بیزارم. اگر جز درس های اجباری ام باشد هم نمی گیرم.

 همگی خندیدند. سحر خداحافظی کرد و با عجله به سمت کلاس رفت. ناگهان یادش آمد که جستجوی منابع پژوهش را فراموش کرده. وارد کلاس که شد خودش را سرزنش کرد و گفت آن قدر غرق صحبت شدیم که یادم رفت. بعد از کلاس سری به کتابخانه می زنم، شاید آنجا بتوانم کتاب یا مقاله ی مفیدی پیدا کنم…

ستاره سهیل

ارسال شده در ۲۱ تیر ۱۳۹۸، توسط کلثوم دده مقام دوم رده نوجوان مسابقه داستان نویسی کمیته دانشجویی بندر خمیر

وقتی تو اوج خواستن، میشی درگیر انبوھی از نداشتن ها ،درگیر مشکلاتی که رسیدن به آرزوھات رو محال میکنه دیگه زندگی برات رنگی نیست،میشه یه زندگی پر ازسیاھی!

حالا اونقدر توی سیاھچال بدبختی فرو بری،که دیگه از خوشی ھا فقط یه اسم برات باقی بمونه ، توی ھر سنی که باشی مرگ میشه یه خوشبختی برات؛وقتی که بدون تکیه گاه خودت باید بشی یه ستون طبیعیه که از درون فرو بریزی؛حالا ھمه ی اینا حکایت زندگی منه،زندگی که با وصله ھای دروغ و بدبختی بهم چسبیده و من توی ھمه ی این بدبختی ها  ،مضحک وار امیدوارم

-باشه…چشم،حتما…خدانگھدار!

با عصبانیت تماس رو قطع کردم؛با صدای بسته شدن در هال،از در اتاق بیرون رفتم،باز ھم مثل این چند مدت چشماش سرخ بود،با طلبکاری گفتم:

-کجا بودی مامان؟!

نگاھش رو به من دوخت و گفت:

-یاد نگرفتی سلام کنی؟!

پوفی کشیدم،زیر لب سلامی کردم،بازم سوالم رو تکرار کردم:

-کار داشتم.

پوزخندی گوشه لبم نشست

-کار داشتی؟!واقعا؟!مامان سر کی رو داری شیره میمالی،بازم رفته بودی در خونشون نه؟مامان مگه من نگفته بودم نرو،ھمچی رو بدتر میکنی  با چشمایی که بازم آماده گریه کردن بود گفت

-میگی بیخیال بشم؟!اون جگرگوشه منه که افتاده…

نذاشتم ادامه بده

-مامان مگه نمیبینی؟من که دارم تلاشمو میکنم،مگه ندیدی چقدر آدم واسطه کردم؟!الان حاج حسین زنگ زد،میگفت شاکی شدن،گفتن اگه دوباره بری ازمون شکایت میکنه،میفھمی مامان؟!شکایت میکنن  

صدای ھق ھقش که بلند شد،بدتر اعصابمو بهم ریخت،کوله پشتیم رو برداشتم و ازخونه زدم بیرون خسته از اینھمه مشکلات،شروع به قدم زدن کردم«اصلا نمیدونم از کجا شروع شد این بدبختی،که ھمون خوشبختی نصف ونیمه رو ھم ازمون گرفت،  کی قراره تموم بشھ مگه چند روزه این دنیای پر از سختی؟دیگه خستم،حالا که نگاه میکنم از آرزوھام تنھا یھ رویای شیرین مونده و حالا من زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم،اسیر چرخ گردون این روزگار شدم»

صدای دیرینگ دیرینگ گوشیم،رشته ی افکارم رو پاره کرد،پوفی کشیدم،بله…!کسی جز این پسره دیوونه نمیتونست باشه

-الو

-به سلام سھیل خان! یادی نمیکنی،یه وقت نگی این متین فلک زده مرده یا زندست

-اولا نفس بگیر خفه شدی،دوما تو یکی بمیر نیستی دلم خوش شه

با دلخوری گفت

-دست شما درد نکنه دیگه

-خب نمیخواد قھر کنی،بگو ببینم چی میخوای

-این چه طرز حرف زدنه

-بگو متین،عجله دارم

-باشه،باشه ببین امشب قراره با بچه ھا بریم بیرون پایه ای یا نه؟

چشمام رو توی حدقه چرخوندم

-میدونی که من اھل این دورھمی ھا نیستم،امروزم کلاس دارم،نمیتونم بیام

لبم رو گاز گرفتم وخداخدا کردم سه پیچ نشه

-بسه داداشم،چقدر خرخونی میکنی؟تازه ھمه بچه ھا ھستن پیمان،محمد…

یھو ساکت شد،پوزخندی زدم،وبا تمسخر گفتم

-آره دیگه ،جمعتون جمعه ،با محمدخان خوش باشین،به من نیازی نیست بدون توجه به ادامه حرفاش،قطع کردم،وگوشی رو توی جیبم انداختم،و به تماسای پشت سرھمش توجه نکردم«بعید میدونم اگه متینم از زندگی من بدونه دیگه طرفم بیاد»سرم رو به چپ و راست تکون دادم،تا این افکار مزاحم از ذھنم بیرون بره،نگاھی به ساعت مچیم انداختم،اوه،اوه..ایندفعه دیر کنم از کار بیکار میشم.

-سھیل…سھیل…کجایی پسر؟

درحالی که دستام رو خشک میکردم،به سمتش رفتم

-بله اوستا

نگاھی به سرتاپام انداخت وبا لبخند گفت

-خسته نباشی

سری تکون دادم و با گفتن ممنون،منتظر ادامه حرفش شدم

-این دو ھفته رو نمیخواد بیای،به درس و مشقت برس

با تعجب نگاھی بھش انداختم

-من مشکلی ندارم،ھمینحوری راحتم

از پشت میزش بلند شد

-نگران چی ھستی پسر؟!مامانت نگرانه،میگفت این چند وقته زیاد به درسات نمیرسی با حرص شروع به جویدن لبکردم،حوصله کل کل کردن نداشتم،از یه سال پیش که توی مکانیکیش مشغول به کار شدم،خیلی ھوام رو داشته،اما نمیدونم چرا این مامان…نفس عمیقی کشیدم و باگفتن باشه ای،کوله پشتیم رو برداشتم تا از مکانیکی یرون برم،که با صدای اوستا حامد به سمتش برگشتم

-حقوق این ماھت رو ھم ریختم به حسابت

سری تکون دادم و با خداحافظی زیر لبی به سمت خونه حرکت کردم

«نمیدونم تا کی میخواد بھ اینکاراش ادامه بده!دیگه من اون بچھ دوساله نیستم که نتونم از پس خودم بربیام،مگه نمیبینه دارم کار میکنم تا کمتر خیاطی کنه؟،کمتر از درد کمرش ناله کنه،مگه نمیبینه به خاطر سیاوش دارم به آب و آتیش میزم»حوصله خونه

رفتن نداشتم،نگاھی بهساعتم کردم،تازه ھفت شب بود،با فکر اینکه برم برای سینا خرید کنم،گوشیم رو بیرون آوردم تا به مامان خبر بدم،حوصله غرغراش رو برای توبیخ دیر کردنم نداشتم،با پیچیده شدن صدای بچگانه سینا لبخندی روی لبم نشست:

-الو

-سلام داداشی

-سلام،کجایی سھیل؟

-میخوام برم برات خرید کنم

-میشه ،زودتر بیای خونھ؟

صدای بغض دار سینا،ته دلم رو لرزوند،با نگرانی گفتم

-چی شده؟

-مامان از عصر ھمش داره گریه میکنه

آھی کشیدم،بازم شروع شد

-چرا؟بازم بیرون رفته بود؟

-نه یه آقایی اومد،به مامان گفت دیگه کاری از دستم برنمیاد،رضایت نمیدن،گفت به سھیلم نگو

با بھت به روبروم خیره شدم،زبونم بند اومده بود

-مر…مرد…چه شکلی بود؟

-از اینا که تسبیح دستشون میگیرن،با ریشای سفید بلند،از اینا که…

با حرفای سینا،جز تصویر حاج حسین،تصویر دیگه ای توی ذھنم نقش نمی بست  چشمام سیاھی می رفت،تحمل اینو دیگه نداشتم،با گفتن زود برمیگردم،تماس رو قطع کردم،روی جدول کنار خیابون نشستم،با سرافکندگی به خودم گفتم«خدای من،واقعا درمورد من چی فکر کردن؟اینھمه مدت منو یه بچه احمق فرض کردن»پوزخند تلخی روی لبم نشست«نه،من نمیزارم به ھمین راحتی داداشمو ازم بگیرن،سیاوش بی گناھه ،من نمیزارم،حالا که پا پس کشیدن،خودم دست به کار میشم»با این فکر زود بلند

شدم،و به سمت ایستگاه اتوبوس دویدم  سرم رو به شیشه سرد اتوبوس تکیه دادم،ساعت ھشت شده بود،و من امیدوار بودم

امروز توی شرکت مونده باشه،با رسیدن به ایستگاه بعدی پیاده شدم،با سردرگمی به شرکت روبروم خیره شدم،لبم رو گاز گرفتم«اصلا من میخوام چی بگم،اگه پرتم کنه بیرون چی؟»نفس عمیقی کشیدم و میون اینھمه سردرگمی،به اون طرف خیابون

رفتم،گیج سرجام ایستاده بودم،نمی دونستم رفتنم درسته یا برگشتنم،ھنوز تصمیمم رو نگرفته بودم،که قامت سیاه رنگ مردی از پله ھای جلوی شرکت پایین اومد،نقشه ھای لوله شده رو زیر بغلش گرفته بود و به سمت پارکینگ می رفت،دلم رو به دریا زدم،و بدون فکر به اینکه چی قراره بشه،به سمتش دویدم

-آقای مشفق…آقای مشفق

مرد با تعجب به سمتم برگشت،به نفس نفس افتاده بودم

-س..سلام

سری تکون داد،وبا تعجب بھم خیره شد تا حرفم رو بزنم،با من من گفتم

-من…من…

نفس عمیقی کشیدم،چشمام رو روی ھم گذاشتم و تند گفتم

-ص…صادقی ھستم

با گیجی نگاھم کرد

-به جا نمیارم

بند کولھ پشتی رو توی مشتم فشردم و قدمی بهعقب برداشتم

-ب…برادر…س…یاوش صادقی

اول با سردرگمی نگاھم کرد،اما به آنی رنگ چھره اش عوض شد،و اخماش توی ھم رفت،با خشم گفت

-اینجا چه غلطی میکنی؟

-من…من…ببینید،آقای ربیعی گفتن که شما…

با دادی که زد، ترسیده به عقب رفتم

-ھان!؟چی گفت؟!گفت رضایت نمیدن؟گفت حقشون رو میخوان؟

سرم رو به طرفین تکون دادم

-سیاوش…سیاوش بی گناھه،اون فقط…فقط…

نقشه ھا رو روی زمین انداخت و به سمتم حمله ور شد،دستش رو به تخت سینه ام کوبید،که با شدت روی زمین افتادم،درد طاقت فرسایی توی دستم پیچید،چشمام رو محکم روی ھم فشار دادم و سعی کردم به دردش بی توجه باشم،صدای فریاد مرد توی

گوشم پیچید

-بی گناھه؟!زده برادر منو کشته بی گناھه؟!ببین بچه جون…رعایت سن و سالت رو دارم که دستم روت بلند نشده،اما…  تھدید وار انگشت اشارش رو به سمتم گرفت

-خدارو شاھد میگیرم،دفعه دیگه دوروبر خودم ببینمت،کاری رو باھات میکنم که باید با برادر قاتلت میکردم،گرفتی چی گفتم؟!

نگاھم رو به چشمای سرخ شده از خشم مرد دوختم،نه حرفی داشتم و نه از درد دستم میتونستم حرفی بزنم،صدای نامفھموم مردمی که تازه دورمون جمع شده بودن،توی سرم می پیچید،صدای مردی از بین جمعیت بلند شد

-چیکارش داری آقا؟ببین بچه رنگ به رو نداره

با گفتن این حرف،دونفر از بین جمعیت به سمتم اومدن و بلندم کردن،اما من ھمچنان نگاھم رو از مرد خشمگین روبروم نمی گرفتم،چیزی روی قلبم سنگینی میکرد و بغضی که راه نفسم رو گرفته بود،گواه از دست رفتن تمام دلخوشی ھام بود،نگاھش رو

از من گرفت،نقشه ھا رو از روی زمین جمع کرد و به راھش ادامه داد

-دستش شکسته آقای دکتر؟

-نه گفتم که،فقط ترک برداشته تا دو ھفته دیگه میتونه گچ دستش رو باز کنه

نگاھم رو به متینی انداختم،که پشت سرھم از دکتر سوال می پرسید،ھی خودم رو لعنت می کردم که چرا زنگ زدم بھش

-بلند شو بریم

زیر بغلم رو گرفت و کمک کرد بلند شم،از بیمارستان که بیرون رفتیم،دستم رو از دستش بیرون آوردم

-باید برم خونه ،تا الان مامانم نگران شده  بدون اینکه نگاھم کنه دستم رو گرفت،و به سمت پارک روبروی بیمارستان کشوند

-فعلا اینجا بشین تا برم برات مسکن بگیرم

من رو روی نیمکت نشوندو خودش به سمت داروخونه رفت،ھوا کم کم داشت رو به سردی میرفت،نگاھم رو به آسمون دوختم،که امشب برام دلگیرتر از ھر وقتی بود،مغزم خالی بود،خسته و سردرگم بودم،بغضی که توی گلوم بود،نفس کشیدن رو

برام سخت کرده بود

-بگیر

سرم رو بلند کردم،اخماش توی ھم گره خورده بود،قرص رو ازش گرفتم،طلبکارانه نگاھم کرد

-نمیخوای بگی چی شده؟

بی حوصله تر از چیزی بودم که بخوام جوابش رو بدم،از روی نیمکت بلند شدم

-شرمندتم رفیق،مجبور بودم که زنگ زدم بھت،حالا ھم باید برم خونه

نگاھش رنگ خشم گرفت

-بری خونه؟!به ھمین راحتی؟!نصفه شبی زنگ زدی به من،اومدم دیدم رنگ به رو نداری،نه میگی چی شده نهمیگی نصفه شبی اونجا چه غلطی میکردی،میدونی چقدرترسیدم؟

درد دستم بدتر اعصابم رو بھم میریخت

-معذرت میخوام،اصلا من غلط کردم به تو زنگ زدم،شرمندتم حالا ھم میخوام برم  با خشم داد زد

-تا نگی چی شده،ھیچ جا نمیری

نمیدونم،اما یه لحظه دیوونه شدم،بی حوصله بودنم با داد متین انگار دیوونم کرد،دست خودم نبود،با صدای دورگه شده گفتم

-چی رو میخوای بدونی ھان؟!چی رو؟!چی رو میخوای بھت بگم؟!بدبختی زندگی من مگه شنیدن داره ھان؟!د بگو لعنتی، شنیدن داره؟

بی توجه به دادوفریادای من دستم رو گرفت و روی نیمکت نشوند،کنارم زانو زد

-بگو رفیق،بگو چیه که انقدر بھمت ریخته ،از وقتی شناختمت،نه گذاشتی بدونم کجا زندگی میکنی،نه از زندگیت چیزی گفتی،اینا به خاطر چیه سھیل؟

بازم تن صدام بالا رفت

-نزاشتم ببینی میدونی چرا؟!چون تو ھم میشدی یکی مثل ھمونایی که پشت سرم حرف میزنن،از زندگیم چیزی نگفتم؟!مگه زندگی من،چیزی برای گفتن ھم داره؟ ناخودآگاه صدام پایین اومد،سرم رو پایین انداختم و زمزمه وار گفتم

-نخواه بگم متین،بزار دوست بمونیم

دست سالمم رو توی دستش گرفت

-به ھمون خدایی که بالای سرمه،من کسی نیستم که به خاطر خونه زندگی کسی باھاش باشم،من خودت رو شناختم پسر،قرار نیست بھترین دوستم رو به خاطر اینجور چیزا از دست بدم

آب دھنم رو قورت دادم تا شاید این بغض لعنتی ھم باھاش پایین بره

-محمد اینکارو باھام کرد،یادته؟!یه سال پیش که اومدم مدرستون با محمد بد بودم؟!اون خوب از زندگیم خبر داره،طعنه ھاش رو یادته؟!

پوزخندی زدم

-اما خب! اگه حاج حسین نبود،الان کل مدرسه میدونستن

-چی رو میدونستن سھیل؟د بگو پسر

نمیدونم شاید کم آورده بودم،شاید قرار بود یه دوست تازه رو ھم دوباره از دست بدم،آخرش کھ چی؟!بازم ھمین آشه با ھمین کاسه  اما نه! نمیخواستم اینطوری بشه ،دستش رو کنار زدم تا بلند بشم،که زودتر مچ دستم رو گرفت

-کجا؟!

اینبار دیگه جوش آوردم،بازم گیر داده بود

-دستم رو ول کن

-تا نگی چی شده،نمیزارم بری

زدم به سیم آخر

-چی رو میخوای بدونی؟از چی برات بگم؟!از بابایی که شش ساله ولمون کرده؟یا از مادری که صبح تا شب کارش شده گریه زاری؟میدونی چرا؟  اینبار داد زدم

-به خاطر برادرم،برادری که آدم کشته میفھمی؟!قاتله،منم برادر اونم،برادر یه قاتل تر شدن چشمام رو احساس میکردم،متین بھت زده به صورتم نگاه میکرد،به درک که میگن مرد گریه نمیکنه ، بزار بگن مرد نیست،داغ شدن گونه ھام رو که احساس کردم،اینبار نالیدم

-گفتن دیگه رضایت نمیدن،میخوان برادرمو قصاص کنن،برادری که حکم پدرم رو داره،رو میخوان ازم بگیرن دست گچ گرفتم.رو جلوی چشمم گرفتم،لبخند تلخی زدم

-میبینی؟اینم گواھه که دیگه رضایت نمیدن

دستای متین که دور شونه ھام حلقه شد،صدای آرومش رو کنار گوشم شنیدم

-به خاطر اینا بود که فکر میکردی،جار میزنم کل شھر بفھمن؟

کمی ازم فاصله گرفت،نگاھش نه رنگ ترحم داشت نه دلسوزی،با لبخند مطمئنی گفت

-کنارتم رفیق

تقریبا خودم رو روی نیمکت پرت کردم،نگاھم رو به آسمون دوختم،تا شاید بند بیاد این اشکای لعنتی که دیگه قصد تموم شدن نداشتن،با صدای خش داری گفتم

-تو ھیچی نمیدونی متین،اون روزایی که میگفتم میرم کلاس اصلا میدونی کجا بودم؟

کنارم روی نیمکت نشست،رد نگاھم رو گرفت و به ستاره ھا خیره شد

-میدونم

سیخ سرجام نشستم،با بھت به سمتش برگشتم،بدون اینکه نگاھم کنه،ادامه داد

-خیلی وقته میدونم،از وقتی اومده بودی،با اون اخلاق گندت،یه علامت سوال بودی برام،به خصوص با طعنه ھای محمد

شونه ای بالا انداخت

-منم گفتم ببینم چیکاره ای

نفس پر حرصی کشیدم

-پس کاراگاه ھم ھستی؟!

لبخند عمیقی زد،و در حالی که به ساعتش اشاره میکرد از روی نیمکت بلند شد

-بله که ھستم!شمااحیانا نمیخواین برین خونه؟

با دست ضربه ای به پیشونیم زدم،و از روی نیمکت بلند شدم

-چرا!

اما یھو سرجام ایستادم،نگاھی به دست گچ گرفته ام انداختم

-اینو چیکارش کنم؟

حالت متفکری به خودش گرفت،لبخندی زد

-بگو دعوا کردی،از تو که بعید نیست

سری تکون دادم، «بعید میدونم مامانم باور کنه،اما چاره دیگه ای ھم نداشتم،اگه بفھمه رفتم اونجا،خیلی بد میشه»شونه ای بالا انداختم،و به دنبال متین از پارک بیرون رفتم برای ھزارمین بار به ساعت خیره شدم،چھار ساعت از رفتنشون میگذشت و ھنوز

برنگشته بودن،اونقدر راه رفته بودم که دیگه پاھام تحمل وزنم رو نداشتن،به دیوارتکیه دادم،و باز نگاھم رو به ساعت دوختم؛دو ماه از اون جریانات میگذره،توی این دوماه متین شده یه برادر برام و باباش یه حامی،از اون آدمایی که کم پیدا میشه توی این روزگار،از وقتی به اصرار متین ھمه ی اتفاقات رو برای باباش تعریف کردم،پابه پای حاج حسین برای رضایت گرفتن رفته؛با صدای سرفه ھای سینا از توی فکر بیرون اومدم،طفلک سینا…توی این چند وقت اونقدر درگیر کارای سیاوش بودیم،که سینا رو یادمون رفته بود،به سمت اتاقش رفتم،پتو رو دور خودش پیچیده بود،دو روزی میشد سرما خورده بود و برای ھمین من مونده بودم پیشش،خودم اینجا بودم و دلم اونجا،پتو رو درست روش کشیدم و از اتاق بیرون اومدم؛اگه این بارم راضی نشن،ھفته دیگه

سیاوش…چنگی به موھام زدم،دیگه خسته تر از اونی بودم که بخوام نبود سیاوش رو تحمل کنم،بدتر از ھمه اینا مامان بود،ذره ذره آب شدنش رو میدیدم،غصه ھا و گریه ھای نصفه شبش رو به چشم دیده بودم،آھی کشیدم،با صدای بسته شدن در به سرعت

سرم رو بالا گرفتم،با دیدن مامان،بی حرف بھش خیره شدم،قلبم به شدت میتپید،نگاه قرمزش،با صورتی که خیس اشک بود،بدتر نگرانم میکرد،واژه ھا رو گم کرده بودم،تقلاھام برای حرف زدن فایده ای نداشت،به صورتم خیره شده بود و قطره ھای اشک با سرعت بیشتری از چشماش سرازیر میشدن،لب ھام رو به ھم زدم،و با صدای ضعیفی گفتم

-چ…چی شد؟!

نگاھش روی صورتم میچرخید و کم کم لبخندی به لبھاش رنگ میداد…

دردی بدتر از بیماری

ارسال شده در ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، توسط فاطمه جهان صدیقی مقام چهارم بزرگسالان مسابقه داستان نویسی کمیته دانشجویی بندر خمیر

یکی ازروزهای گرم تابستان بود.گرما در جنوب هرمزگان  بیداد می کرد، خانواده آقای مفاخری برای فرار از گرما و همچنین برای  مداوای مادر خانواده  به شیراز مسافرت نمودند.

 (زمان بعدازظهر روز دوشنبه،مکان هتل نیرومند)

همه  اعضای  خانواده  دور هم  نشسته  بودند.  پدر  خانواده  در فکر  بود  چگونه همسرش را که یک هفته قبل عمل(جراحی)شده بود ودوره نقاهت راسپری می کرد برای مراجعه به مطب پزشک معالجش ازطبقه چهارم هتل که فاقد آسانسور بود به پایین ببرد به طوری که خطری متوجه او نشود ، پیشنهاد نمود که  همسر را  روی چهار پایه  گذاشته و  چند نفری  او را  پایین ببرند، همسر که قبلا از  این  پیشنهاد خوشحال و سرمست شده بود که چقدر مورد توجه همسرش هست،ولی چون جوان بود خجالت می کشید  که  او را  با این وضع   حمل کنند و  به  پایین ببرند  همچنین ازاینکه زحمتی برای دیگران فراهم نماید،راضی به این کار نشد و از انجام آن کار امتناع ورزید و  همسرش را راضی نمود  که  آرام  و  با احتیاط   از  پله ها  پایین برود،ولی موقع برگشت  به علت اینکه بالا رفتن مشکل تر است ،  قول داد به نظر همسر احترام گذاشته و با صندلی بالا برود.

ساعت ۴/۳۰ دقیقه را نشان می داد و وقت رفتن به مطب پزشک رسید.مادر آهسته و آرام با قدم های شمرده، با هر مشقتی که بود به پایین رفت و فرزند خردسالش را ترک نمود،و   سفارشات لازم را جهت   حفاظت  و  نگهداری  فرزندش  نمود  که مواظب پسرم باشید ،او  خیلی کوچک است،  ممکن است از  پنجره پرت شود و یا اینکه از هتل بیرون برود.

در این اثنا که مادر  در مطب پزشک معالجش بود  خاله خانم و  دوستانش به قصد خرید به بیرون هتل رفتند، و پسر  دو ساله خانواده را را هم با خود بردند،خاله  که خود یک دختر نوجوان و کم سن و سال بود ،وبچه  به بغل داشت و به سوی مغازه می رفت  خسته  شده بود ، پس برای  لحظه ای کودک را  ازبغل  پایین  گذاشت  و مشغول  تماشای  ویترین مغازه ها که برق کالاهای موجود درآن چشم ها را  خیره می کرد،گشت،اوبرای دقایقی فراموش نمود که کودکی به همراه دارد ،همچنان  که غرق تماشای کالاهای رنگارنگ ویترین مغازه ای بود به خود آمد ، دید که  کودک نیست ،با خود گفت:وای بر من!خواهر زاده ام همراهم بود.چه شد؟کجا رفت؟”بچه خیلی  کوچک بود،تازه  وارد  دو سالگی شده بود،  نمی توانست  در برابر ازدحام وشلوغی خیابان ازخود مراقبت نماید.”  او  سراسیمه شد و  هر جا گشت،   بچه را نیافت.

او با چشمانی گریان و نالان به  هتل  برگشت، آنجا هم  خبری از کودک  خردسال نبود،هرچه گشت  اثری از کودک نیافت،  او گم شدن کودک را در مرحله اول  به پدر کودک اطلاع داد و  نهایتا همه  کسانی را  که در هتل اقامت  داشتند.  مدیر   و کارمندان هتل نیز مطلع گشتند و همه با هم به جستجوی کودک پرداختند.هیچ اثری ازاو نیافتند.

هوا  گرگ و میش شده بود ،  خورشید  داشت   کوله بارش را  جمع  می کرد    و  خرامیده  در  پشت  کوه ها پنهان   می گشت،    ترس  در دل     خانواده  مفاخری     جای گرفته بود ترس ازاینکه کودک  خردسالی که هنوز   نمی توانست خواسته  و  مقصود خود را به کسی  بفهماند ، چگونه و چطور ازخیابان بگذرد، ممکن بود  با  ماشین تصادف کند و یا اینکه دزدی او را برباید.

خلاصه مطلب اینکه هیچ کدام آرام و قرار نداشتند و  در دل ها  ولوله برپا بود،هر کدام باچشم هایی گریان و پا هایی که خسته بود با خود اندیشه  می کردند.  پدر  با خود می گفت:”حالا چکار کنم؟به مادرش  چه  بگویم؟ قطعا  ناراحتی برایش خطر ساز است  و همینطور  خاله   با خود   می اندشید   چطور  رودر روی   خواهرم شوم،چگونه به او بگویم که نتوانستم لحظه ای ازفرزندش مراقبت نمایم و اگر بچه پیدا نشود چکار کنم؟هر کدام با افکاری مشوش به جستجوی خود  ادامه می دادند.

مادر خانواده که به همراه برادرش  به مطب پزشک  معالجش رفته بود، از مطب برگشت.

پدر خانواده که قرار شده بود  هنگام برگشت،  همسر را  روی  صندلی  گذاشته  و ازپله ها بالا ببرد، اصلا  متوجه آمدن مادر نشد و کنار در ورودی هتل چنان گرم صحبت کردن بود  و گم شدن  فرزندش او را  نگران و  کلافه نموده بود که  هیچ توجهی به  مادر ننمود و زن آرام و آهسته و یواشکی  به  گمان  فرار ازشوهر  به کنجی خزید و بدون اینکه شوهر متوجه آمدنش بشود به  بالا رفت و در  حین بالا رفتن ازپله ها ،مادر و دختر خاله اش را دید که دوان دوان و نفس زنان  ازپله ها پایین می آیند،به آنها سلامی کرد  و گفت: کجا با این عجله ؟ آنها  در جوابش گفتند: که  تلفن دارند،ازدفتر هتل آنها را خواسته اند که بروند و  پاسخ گوی تلفن باشند و به  همین علت پایین میروند، مادر با  خود  اندیشید  تلفن  که  در  همه   اتاق های  هتل  وجود دارد، چرا برای  پاسخ دادن  به  تلفن باید  به  دفتر  هتل بروند. تعجب کرد، با خود زمزمه نمود،چه خبر شده ؟  شاید   خدای ناکرده   اتفاق  بدی  افتاده، نکند   که  کسی ازبالای هتل پرت شده؟شوهرم که  سخت  مشغول صحبت کردن بود و اصلا به  من توجهی ننمود!مادر ودختر خاله ام سرسیمه به پایین رفتند!

بعد در دل شیطان را لعنت کرد ،و با خود گفت:من چقدر بدبینم،کماکان بالا رفت،تا به در اتاقی که روبروی اتاق خودشان بود رسید،در آنجا  زن دایی  خود را دید  که به آستانه در تکیه زده ومتفکر بود.بعد ازسلام و احوال پرسی گفت : زن دایی جان چه خبر شده؟زن دایی که در دلش غوغا بود،ناراحتی خودش را پنهان کرد،لبخندی زد و گفت: الحمدلله هیچ خبری نیست و همه خوب و سالم  و سرحالیم  و مادر  که  خسته شده بود خود را به درون اتاق خودشان و  روی  تخت  انداخت و  در   آنجا  چیزی توجه او را جلب نمود، همه بچه ها ی  خانواده و  دوستان و همسایگانی  که در آن هتل اقامت داشتنددر آنجا جمع شده بودند، البته  همه رو  به   پنجره و  پشت  به او به بیرون نگاه می کردند و هیچ کدام به او  نگاه  نمی کردند.  اولین کسی  که چشمش به او خورد،زن برادرش بود که طفلی خردسال در بغل داشت،سلام کرد و گفت :  چه خبر است؟ چه شده؟و  زن  برادرش  با لبخندی  ساختگی  در  جوابش  گفت:   خبری نیست.

مادر خانواده که نفسش در سینه اش بند آمده بود با صدای بلند خدا را  شکر گفت و سپس گفت فکر کردم اتفاق بدی افتاده است و  یا اینکه پسرم  گمشده  است.

در اینجا بود که زن برادرش زد زیر گریه و اشکش سرازیر شد و مادر که  متوجه عمق فاجعه شد جیغ نسبتا بلندی کشید که” وای بر من ! ” “دیدی چه خاکی به سرم شد !” “بچه ام گم شده!”بچه ام کجاست!” “چرا ازاو مراقبت نکردید؟”   “حتما  تا حالا ماشین ها او را زیر گرفته اند یا کسی او را دزدیده!”

هرچه به اطراف اتاق چشم انداخت ،اثری از فرزند نمی یافت.همه  مهربانانه  و با ترحم به او می نگریستند و در دل ضجه میزدند ولی در ظاهر خود  را  آرام  نشان می دادند و مادر را دلداری می دادند و می گفتند:بچه ات پیدا خواهد شد و هر کدام از سرگذشت برادر و خواهر و بچه های دیگر فامیل که گم شده بودند ،صحبت می کردند  ولی  مادر  همچنان بی قرار بود  و زار می زد. چشمان  ماد ر  به   ساعت دیواری افتاد،ساعت همچنان شتابان  عقربه هایش را  پیش  می راند، ساعت  از 9 شب گذشته بود، همه جا را  تاریکی  فرا گرفته بود و   خانواده مفاخری  نگران  و مضطرب بودند ،به همه بیمارستان ها ی موجود در شهر شیراز سرزده بودند ، به همه کلانتری ها مشخصات گم شده خود را  اعلام کرده بودند.  زمان می گذشت  و هیچ خبری و اثری از آن طفل معصوم نبود،آن شب در هتل نیرومند غوغایی  برپا بود. مادر جیغ می کشید و یک لحظه آرام و   قرار نداشت  و  با خود بلند   بلند می گفت:ای کاش اززیر عمل بیرون نیامده بودم   تا این روز و این لحظه را ببینم ،  و هر از  گاهی خود را  به  طرف   پنجره  هتل  می کشید به  قصد اینکه خود را به بیرون بیاندازد،چون دوری فرزند و گمشده اش او را بی تاب نموده بود و سنگینی این اتفاق  کمرش را خرد کرده  بود  ،  دایی خانواده  او را  در  آغوش  گرفته  و و او را  به آرامش دعوت می کرد.   مادر  لحظه ای   فریاد و  جیغ سر می داد و لحظه ای هم به پچ پچ و نجواهای آهسته اطرافیانش توجه می کرد  که می گفتند  به همه بیمارستان ها سر زده ولی اثری ازبچه نبوده ولی در کلانتری گمشده ای پیدا شده  ولی گمشده ما نبوده است.

ساعت به ۱۰ رسید  ، همچنان  خبری ازکودک نبود ، چشمان مادر و اطرافیان  از گریه قرمز گشته بود،و گریه امانشان را بریده  بود، چه  فکرهایی  که به  مغزشان خطور نمی کرد،بی شک او دیگر زنده نیست ، بچه ای خردسال ۶ ساعت کجا می تواند باشد؟اما اززبان مادر بزرگ دخترخاله بشنویم که آنها بعد ازجستجوی فراوان به شاهچراغ رفتند و در آن مکان مقدس با خدای خود  به  راز و نیاز  پرداختند   و دست به دعا بلند نمودند و از خدای بزرگ در خواست کردند که  بچه اشان  را  در هرکجا هست سالم و تندرست بدارد و او را به آغوش خانواده باز گرداند.

آنها هنوز ازشاهچراغ بیرون نرفته بودند که بلندگوی شاهچراغ اعلام نمود که بچه ای۲ ساله  در کلانتری ۴  که  خیلی هم با هتل  آنها  فاصله ای  نداشت    پیدا شده است،آنان با عجله و سراسیمه دروقتی که ساعت از ۱۰ شب هم گذشته بود  تاکسی گرفته و شتابان به آن کلانتری می روندوقتی به کلانتری می رسند  به انها  اطلاع می دهند بچه شما با همین مشخصات که می گویید پیدا شده است   ولی قبل از  شما پدر خانواده با همراهش آمده  و بچه راتحویل گرفته و به هتل برده اند.

در آن لحظه که آنها ازبابت بچه خیالشان راحت شد،متوجه می شوند  برای برگشت به هتل دیر شده است و ترس بر وجودشان غلبه می نماید که  ای وای چکار کنیم و چگونه به هتل برگردیم زیرا که آنها کیف پول شان را در هتل جا گذاشته بودند.

خلاصه با اضطراب تاکسی گرفته و پولش را در هتل پرداخت نمودند.اما وقتی  کودک ۲ ساله به  هتل برگردانده شد  تفنگ  پلاستیکی اش در دردستش  و دمپایی را که در هتل می پوشید به پا داشت،و چون خاله اش  قبل از گم شدن   به  او شکلات و بستنی خورانده بود لباسش  کاملا  کثیف بود و در کلانتری هم به او هله و هوله داده بودند و دستش هنوز از تنقلات چرب بود  که به  هتل  و  به  نزد  خانواده برگشت.حالا ساعت ۱۱ شب بود، و  ورق  برگشت ،  باز گشت    کودک    در هتل شور و هیجان خاصی برپا شد،همه با ذوق و شوق به دیدن بچه  می آمدند و  همانجا همه اعضای فامیل سربه  سجده گذاشته  و  سجده شکر  نمودند،  واقعا   معجزه شده بود،چطور بچه به این کوچکی این مسافت طولانی را  راه  پیموده و ۴ خیابان   آن طرف تر ازمحل سکونتش سر در آورده بود ،این هم برای خودش معمایی بود. 

آرامِ متلاطم

مائده حاجی زاده مقام اول رده کودکان برگزیده مسابقه داستان نویسی توسط کمیته دانشجویی بندر خمیر

ارسال شده در ۱۷ خرداد ۱۳۹۸

ترس ، اضطراب ، خستگی و درد تمامی چیزی بود که وجودش را در برگرفته بود انعکاس جیغ‌هایش حتی دل و گوش خودش را نیز به درد می‌آورد. ذکر بود که بر زبان می‌آورد ، دعا بود که تکرار می‌کرد و قرآن بود که همرازش شده بود. او درد می‌کشید که مادر شود او درد می‌کشید تا بهشت را تصاحب کند بهشتی که در زیر پاهایش به او وعده داده‌شده بود. او بود و خدایش و یا ا…….. هایی که بر زبان می‌آورد ، او بود و یک اتاق وسیع و گریه نوزادی که خوش‌آهنگ‌ترین ترانه جهان شد. درد ناشی از زایمان با حضور پر از شوق و حس غریب مادر شدن را باهم حس می‌کرد ، می‌دانست از همین لحظه به بعد کسی را داشت که برایش زندگی کند یکی که برایش بجنگد. فرزندش مادری قوی می‌خواست یا بهتر است بگویم یک مادر جنگجو و می‌خواست زنانه به جنگ سختی‌های پیش روی فرزندش برود. پنج سال شده بود پنج سالی که پر از خفت و خواری گذشته بود پنج سالی که عجیب لبریز از احساس ناب مادرانه شده بود هر شب کتک و تازیانه بود که بر تنش فرود می‌آورد و او برای دفاع از لب از لب برای شکایت باز نمی‌کرد صبر بود که بر روی تمام کبودی‌های زندگی‌اش لانه کرده بود اما امشب پس از چندین سال حال عجیبی داشت خوب یا بدش را نمی‌توانست تشخیص دهد اما حالی متفاوت داشت با صدای پسر پنج‌ساله‌اش از دنیای افکار خارج شد_مامان!!مامان….بوی سوختنی میاد_دلش برای لحن کودکانه‌ی فرزندش ضعف رفت اما همین‌که به یاد حرفش افتاد با سرعت خود را به آشپزخانه رساند با دیدن غذای سیاه شده با سرعت شعله را خاموش کرد و قابلمه را درون سینک ظرف‌شویی انداخت بیشتر از غذا دلش به حال خودش سوخت می‌دانست امشب بازهم تنش به آغوش تازیانه خواهد رفت بغض گلویش را در برگرفت نگاهش را به نگاه پسرکش دوخت چشمان او هم از بغض مادر لبریز بود چیزی در قلبش تکان خورد و باعجله به سمتش رفت و آغوشش را به رویش باز کرد ، تحمل هر چه را داشت این‌یکی را نه! اصلا نمی‌توانست طاقت بیاورد این قانون یک مادر بود. صدای در آمد با شتاب به آن سمت برگشت مانند هر شب با اوضاعی خراب و به‌هم‌ریخته به خانه کوچکشان بازگشته بود ، ناگهان ترس همه وجودش را در برگرفت امشب در چشمانش چیزی را می‌دید که در این چند سال با همه غضب و خشمش ندیده بود از جا بلند شده دست پسرش را محکم گرفت ، لرزی که به جانش افتاده بود انکارناپذیر بود ، جلو آمد درست مقابلش _سلام_ عجیب از این سلام ترسید سلامی که جای کنایه‌های هر شبش نصیبش شده بود با ورود فرد دیگری نگاهش را به در ورودی دوخت با دیدن آن دو چشم زیبای سبزرنگ دلش تکان سختی خورد می‌دانست که هر کاری از او برمی‌آید ولی هیچ‌وقت با این وقاحت و پیش روی دیدگان فرزندش نه! باعجله رامینش را زندگی‌اش را به درون اتاق فرستاد نمی‌خواست چشم‌های کوچکش نظاره‌گر این مجادله باشد ، پوزخند آن زن عجیب سوهان روحش شده بود سعی می‌کرد صدایش را پایین نگه دارد تا سوهان روح فرزندش نشود _اینجا چه خبر؟_ سکوت و پوزخند بود که عایدش شد این بار قاطع‌تر از پیش تکرار کرد _ گفتم اینجا چه خبره_ حمید سینه سپر کرده جلو آمد و گفت_واقعاً واضح نیست یا که خودت رو به خریت زدی_ کلمه خریت در گوشش زنگ زد خریت او در اصل شش سال پیش گذشتن از خانواده‌اش به خاطر این مرد بود عجیب دلش هوای گریه داشت _ همان چیزی که واضحه رو به زبون بیار تا من خر هم حالیم بشه_ صدایش کمی بالا رفته بود انگار دیگر سکوت کافی بود_ همین حالا وسایل تون رو جمع می‌کنید و گورتونو گم _ رعشه بر تنش افتاد صدایش را گم کرد دستش برای اعتراض به این بی‌عدالتی جلو آمد ولی با پیچانده شدن دستش توسط حمید به خود آمد و جیغی پر از درد و از ته دل کشید جیغی که سبب بیرون آمدن پسرکش از اتاق شد نگاهش بر روی آن ثابت ماند نمی‌خواست نظاره‌گر این صحنه باشد صدای آرامی از پشتش نجوا کرد_ اگه میخوای پسرت رو با خودت ببری همین‌الان وقتشه بری وگرنه حسرت دیدنش رو به دلت می‌زارم _ ضربه‌ی آخر خیلی قوی بود طوری که کودکش با سرعت خود را به او رساند و وحشت‌زده صدایش کرد نگاهش بر روی او می‌لغزید نه! حاضر بو همه‌چیزش را از دست بدهد اما پسرش را نه بنابراین سرش را به علامت مثبت تکان داد و به اتاق رفت نمی‌توانست دلش را خوش به چمدان نداشته‌اش کند پس پلاستیکی برداشت و اندک لباسی که خود و فرزندش داشتند درون آن ریخت افکارش مثل خوره به جانش افتاده بودند که در این موقع شب خارج از این خانه چه کنند، خانه شاید مملو از عذاب بود ولی پناهگاهی ایمن در برابر گرگ‌های خارج از آن به‌حساب می‌آمد.آه سردی کشید و دست فرزندش را گرفت و راه در ورودی را در پیش گرفت دری که حال بعد از چندین سال از آن‌ها خروج می‌خواست، بدون آن‌که پشت سرش را بنگرد که شاید اشک‌هایش سرازیر شود قلبش با شدت می‌کوبید سرنوشت او و فرزندش حال کاملا نامعلوم بود… به راه افتاده بود تا شاید مسجدی، مکان آرامی بیابد دلش برای رامین می‌سوخت که با این سن کوچکش چه چیزهایی را باید تجربه می‌کرد، پارکی پیش رویش نمایان شد می‌دانست دل فرزندش از شوق می‌تپد نمی‌خواست حتی ذره‌ای بار این سختی بدوش کوچک او بیافتد پس به سمت پارک رفت و او را برای بازی جلو فرستاد بعد از گذشت دقایقی به‌غلط کردن افتاده بود مزاحت های دو پسری که آنجا بودند شدید عذابش می‌داد ترسیده بود و این در چهره‌اش کاملا قابل‌مشاهده بود، نگاه پسرکش برگشت و با دیدن این صحنه ابرو پیوند داد بلند شده و به این‌طرف آمد سینه سپر کرده تعصب و غیرت پسرانه‌اش را به نمایش می‌گذاشت، نگاه مزاحمان شرم‌زده شده بود سربه‌زیر انداخته بدون کلامی رفتند. دلش غنج رفت برای نگاه پسرکش که هنوز بر روی آن‌ها می‌چرخید، ناگهان برای لحظه‌ای فردی آشنا را دید اما زود گمش کرد بچه‌اش را بغل کرده به آن سمت دوید دیدش که باعجله به سمت دیگری می‌رفت به آن سمت دوید و متوقفش کرد نگاهش با ناباوری روی او مانده بود رامین را زمین گذاشت دستش برای باور این حقیقت زیبا جلو رفت باورش نمی‌شد باعجله به آغوش هم رفتند صدای گریه‌هایشان بود که به اوج رسیده بود. آرامش،دل‌تنگی و بغض تمام احساسشان بود. حال می‌فهمید کسی که هرروز صبح جلوی در مرهمی برای زخم‌هایش می‌گذاشت مادرش بود، کسی که هر شب با زنگ‌های ممتد در از ادامه ضرب و شتم همسرش جلوگیری می‌کرد مادرش بود در اصل فرشته نجات تمام عمرش مادرش بود. باهم از دل‌تنگی‌ها می‌گفتند از جدایی‌ها و این وسط فقط خبر فوت پدرش، عزیزش بود که عقل از سرش پراند نمی‌دانست چه بگوید حتی نمی‌دانست چیزی بگوید! فقط زمانی به خودش آمد که مادرش مادرانه فرزندش را در آغوش کشید و صدایش کرد، مادری که دلش برای روح مظلوم دخترش صادقانه می‌سوخت. او را دعوت به خانه کرد می‌دانست پاره تنش جایی برای ماندن ندارد، تمام راه در افکارش غوطه‌ور بود نمی‌دانست عاقبت خود و کودکش چگونه رقم خواهد خورد وقتی‌که به خود آمد به مقصد رسیده بودند، نگاهش با تعجب همه طرف می‌چرخید گویی حافظه‌اش را ازدست‌داده بود نمی‌دانست آنجا واقعاً غریب است یا او دچار توهم شده ، چشمان سرگردانش را به نگاه مادر دوخت نگاهی که شرم‌زده به زمین دوخته‌شده بود ، سردرگم بود و پریشان دلیل این شرم را نمی‌فهمید به صدا آمد_مامان؟؟!…_ پرسید و خود را لعنت کرد برای این پرسیدن پرسید و هزاران ای‌کاش نپرسیده بودمی بود که نثار خود کرد پرسید_و حقایقی  پیش رویش نمایان شد که کمر خمیده‌اش را بر زمین کوفت که زانوان زخم‌دیده‌اش را به لرزه انداخت آری او دانست که برادرانش چه بی‌رحمانه مادرانه‌های مادرشان را از یاد برده بودند و خواهرش چه ظالمانه به‌جای دخترانه‌هایش زخم بوده که نثار روح مادرش کرده و او دید که چگونه مادرش پیش رویش به زمین افتاد و چگونه غرور مادرانه‌اش به تاراج برده شد. به‌سرعت به سمتش رفت بدنش را تکیه‌گاه بدن آن گوهر آفرینش قرارداد حال خوب به یادش آمده بود که به‌اندازه فرزندش کس دیگری را نیز دوست دارد، کسی که حاضر بود جانش را نیز فدایش کند. از لابه‌لای گفته‌هایش فهمیده بود که مجبور به ازدواج مجدد شده ازدواج با فردی که هیچ شناختی از او نداشت (فقط برای ادامه زندگی). از زمین بلندش کرد کلید را از او گرفته در خانه را باز کرد، نگاهش را در اطراف چرخاند چیز قابل‌توجهی نبود خانه‌ای متوسط در منطقه‌ای متوسط، با ورود به خانه دست فرزندش را محکم گرفت نمی‌خواست احساس غریبی حتی لحظه‌ای او را عذاب دهد نگاهش بر روی مردی ثابت ماند مردی که با صدای در ورودی از جا بلند شده آمد که چیزی بگوید اما با دیدن او و فرزندش ساکت ماند و سرش با تعجب به سمت همسرش چرخید معذب شده از سکوت پیش‌آمده پیش‌دستی کرد و خود را معرفی کرد-آرام هستم از دیدنتان خوشبختم- در حقیقت نمی‌دانست چه بگوید و این جمله ناخودآگاه بر زبانش جاری‌شده بود اما خوب ناراضی نبود از معرفی خود. مادرش شروع به توضیح مفصل‌تری درباره‌اش کرد تا اینکه نگاه متعجب مرد از بین رفت و اظهار خوشبختی کرد، نمی‌دانست اضافی است یا نه؟ سربار است یا نه؟ ولی خوب چاره دیگری نداشت با تعارف مادرش بر روی اولین مبل نشست و پسرش را چسبیده به خود نشاند بدون حتی ذره‌ای فاصله می‌دانست دلش طاقت دوری با او را نمی‌آورد، ساعتی گذشته بود و او در رختخواب به امروز و امسال و سال‌های قبل فکر می‌کرد،می‌اندیشید که چگونه زندگی‌شان دستخوش چنین تغییرات وسیعی شده. به همسر مادرش فکر کرد او خوب بود ولی خوب گاهی فقط کمی نگاهش هرز می‌پرید که او را نگران و مضطرب کرده بود تصمیمش را گرفت او باید زندگی خود و دردانه‌اش را می‌گذراند باید فکری اساسی می‌کرد و تصمیمی قاطع می‌گرفت و خب تصمیم‌های یک مادر می‌توانست دنیا را نیز تکان دهد این قدرت یک مادر بود. با طلوع آفتاب چشمانش را گشود او حال وظایفی داشت که در قبال خود و فرزندش انجام دهد.از جا بلند شده فرزندش را بوسید همان یکدست لباسی که با خود آورده بود را پوشید و از جا بلند شد مادرش را در حال حاضر کردن صبحانه دید لبخندی هرچند محزون بر لبانش نشست هنوز هم عادت‌های قدیمی‌اش را داشت سلام داد و جلو رفت نمی‌دانست چگونه درخواستش را مطرح کند خب کمی خجالت می‌کشید آن‌هم در برابر مادرش، باکمی مِن مِن به زبان آمد_خب میشه یعنی لطفا یک‌ساعتی رامین را نگه‌دارید؟_نگاه مادرش بررویش ماند خب انگار سکوت را بهترین گزینه دانسته بود شرمنده شد خواست به اتاق برود و از خواب بیدارش کند ولی با حرف مادر سر جایش ماند مادرش پذیرفته بود که برای ساعاتی رامین را نگه دارد. خوشحال،  تشکری از ته دل کرد محض احترام برای بیرون رفتن اجازه خواست، لبخند مادرش اجازه را صادر کرد، کمی فقط لحظه‌ای نگاهش به دیدگان مادر افتاد گویی شرمندگی را مشاهده کرد ولی خب چیزی نگفت و از در خارج شد باید راهی برای گذراندن زندگی خود و کودکش می‌یافت. به راه افتاد خیاطی‌اش خوب بود گذر عمر او را مجبور به آموختن چیزهای زیادی کرده بود، چند کارگاه خیاطی را می‌شناخت قبلاً هم مجبور به کارشده بود. در کارگاه را با تحکم باز کرد بااینکه این سومین و آخرین کارگاه بود اما بازهم امید خود را از دست نداده بود می‌دانست برای فرزندش حاضر به انجام هر کاری می‌شود، به سمت اتاق مسئول رفت خب در کنار امیدواری کمی استرس هم ممکن بود!نبود؟. در زد و با صدای بفرمایید وارد شد سلامی داد و منتظر ماند با تعارف بر روی مبل نشست پس از حرف‌های معمولی و احوال‌پرسی به اصل مطلب رسیدند. یکی از احتیاجش به کار گفت و دیگری گوش داد و آن‌یکی از کیفیت کار گفت واو گوش سپرد! می‌دانست راه سختی در پیش دارد اما او تصمیمش را قاطعانه گرفته بود. با صدای مدیر کارگاه از فکر خارج شد _البته ما به کسی احتیاج داریم که موقعیتش این اجازه روبهش بده که شب اینجا بمونه، یعنی در اصل ما به یک کارمند بیست‌وچهارساعته نیاز داریم_کیلو کیلو قند بود که در دلش آب می‌کردند خدا را شاکر بود که بدون  اینکه تقاضا کند چنین فرصتی برایش پیش‌آمده بود در جواب موضوع رامین و همچنین همراهی او در اینجا را مطرح کرد ،زمانی که چهره سؤالی مدیر را دید مجبور به توضیح مفصل‌تری دراین‌باره شد، پس از اتمام آن به‌وضوح دید که چشمان مسئول پر از ترحم شد و پس از کمی فکر کردن موافقت خود را مبنی بر حضور رامین اعلام کرد البته باکمی شرایط که خوب انجام آن‌ها خیلی هم سخت نبود. قلبش از خوشی لبریز شد، بعد از خداحافظی باعجله به سمت خانه به راه افتاد می‌خواست شادی‌اش را با خانواده کوچکش تقسیم کند. وارد کوچه که شد شلوغی جلوی خانه‌پاهایش را بر زمین میخکوب کرد، ترس باری دیگر تمامی وجودش را در برگرفت دعا می‌کرد هیچ اتفاق بدی نیفتاده باشد. آهسته‌آهسته جلو می‌رفت دلش گواه خوبی نمی‌داد قلبش باقدرت می‌تپید گویی که می‌خواست دنده‌هایش را در هم بشکند، با تمام وجود می‌خواست هر چه زودتر این فاصله پر شود تا که او هم مطمئن شود اتفاق بدی انتظارش را نمی‌کشد. به کنار در که رسید چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و بسم ا….. بر زبان آورد، با گشودن چشمانش جسم کوچکی را غوطه‌ور در خون مشاهده کرد دعا دعا می‌کرد این جسم کوچک رامین او نباشد. سست شده قدم برمی‌داشت حیاط خانه پر از آدم شده بود. خیلی‌ها سعی داشتند جلوی حرکتش را بگیرند ولی با تنه‌های محکم از کنارشان می‌گذشت، می‌شنید که با ورودش پچ‌پچ‌ها اوج گرفته بود ولی سعی می‌کرد بی‌تفاوت باشد و توجهی نکند. با رسیدن به جسمی که از پشت بر روی زمین افتاده بود و در خون خود شناور شده بود نفس عمیقی کشید، چهره‌اش رو به آن‌طرف بود اصلا نمی‌خواست به این بیاندیشد که اندام کوچکش شدیداً آشنا می‌زد، دست‌هایش را جلو برد و باکمی مکث گردنش را گرفت و به این‌طرف چرخاند با دیدن صورتش لبخند محزونی بر روی لب‌هایش نشست و کم‌کم به قهقهه‌ای بلند تبدیل شد، می‌لرزید و می‌خندید گویی برای لحظه‌ای کارش از گریه گذشته. آهسته‌آهسته خنده‌اش به هق‌هق تبدیل شد و صورتش به جویباری از اشک، جیغ‌وداد نمی‌کرد شکایت نمی‌کرد، فقط سکوت و هق‌هق بود که از اعماق قلبش خارج می‌شد. محکم در آغوشش کشید، می‌خواستند آن‌ها را از هم جدا کنند و برای همیشه جگرگوشه‌اش را به‌جای دوری بفرستند. در آخر موفق به برداشتن رامین شدند، پارچه سفیدی که رویش کشیدند عجیب عذابش می‌داد. فقط مرگ بود که پیش رویش می‌دید و دیگر سیاهی مطلق … با گشودن چشم‌هایش فقط سفیدی سقف را دید بعد از گذشت زمانی نگاهش را اطراف اتاق چرخاند نگاهی که او را به‌یقین رساند که در بیمارستان به سر می‌برد. با یادآوری اتفاقات پیش‌آمده به‌سرعت از جا بلند شد و باعجله به سمت در اتاق به راه افتاد ولی کسی زودتر از او در را گشود کسی که به‌اندازه رامین دوستش داشت در آغوشش فرورفت صدایش بود که کم‌کم اوج می‌گرفت بدون توجه به اطرافش فرزندش را صدا می‌زد او را از خدا می‌خواست او را از مادرش می‌خواست، آن‌قدر داد زد که به زمین افتاد، پرستارها بودند که با تلاش می‌خواستند مسکنی وارد خونش کنند و او خوب می‌دانست به‌غیراز یک کار هیچ‌چیز دیگری نمی‌تواند آرامش کند حتی برای لحظه‌ای. او این آرامش واهی را نمی‌خواست با اطمینان به آن‌ها یقین داد که دیگر مزاحمت ایجاد نمی‌کند. پس از خروج آن‌ها از اتاق به سمت روشویی رفت، وضو گرفت و به اتاق برگشت و بدون توجه به لباس‌هایش روبه‌قبله نشست و دست‌هایش را بالا آورد. ذکر بود که برای تسکین روح خود و فرزندش بر زبان می‌آورد، دعا بود که برای کودکش نثار می‌کرد و اشک بود که خالصانه های نیایش را جلوه داده بود پس از ساعتی که آرام شد از جا برخاست و نگاهش را به نگاه مادری دوخت که تمام نیایشش را مادرانه تماشا کرده بود، او حقش بود که بداند رامینش کجاست حقش نبود؟! با جواب مادر دنیا کمی دور سرش چرخید ولی خوب او با خود و خدای خود عهد بسته بود که آرام باشد و صبورانه ادامه دهد، مادرش می‌گفت که او سه روز تمام بی‌هوش بوده مادرش می‌گفت که رامینش را بدون حضور او دفن کرده‌اند مادرش می‌گفت و او گوش می‌سپرد مادرش خبر می‌داد و او صبورانه فقط اشک می‌ریخت، هیچ نمی‌گفت ولی ضربه بود که بر پیکر نحیفش وارد می‌شد، با یادآوری موضوعی باعجله از جا برخاست و به سمت در خروجی به راه افتاد، به‌سرعت قدم برمی‌داشت می‌خواست چهره‌اش را بعد از شنیدن این خبر ببیند می‌خواست حال که دلیلی برای سکوت نداشت فریادهایی بر زبان آورد که روح زخم‌دیده‌اش را التیام بخشد به خانه رسید مشت بود که پشت سرهم به در می‌کوفت و فریاد بود که با صدای بلند برمی‌آورد اما هیچ صدایی از داخل بگوش نرسید، مدت‌زمانی گذشته بود و هنوز هم کسی بیرون نیامده بود ناامید شده می‌خواست برگردد که یادش آمد همیشه کلیدی خانه همسایه می‌گذاشت به آنجا رفت و کلید را خواست نگاه همسایه با تعجب بر روی او مانده بود خسته از این سکوت بار دیگر درخواستش را مطرح کرد ولی همسایه خبری جدید به او داد خبری که هیچ انتظارش را نداشت او گفت که حمید تصادف کرده و حالش وخیم است و در بیمارستان به سر می‌برد خبر زیادی شوکه کننده بود چند لحظه‌ای برجایش ماند اما همین‌که به خود آمد سریع به سمت بیمارستان برگشت مادرش را دید که از بیمارستان خارج می‌شد خدا می‌دانست با چه سرعتی رفته و برگشته است که او هنوز در بیمارستان به سر می‌برد و خب او قبل از دیدار با حمید باید سؤالی از مادرش می‌پرسید،جلو رفت و پس از سلام باکمی مکث آرام و با درد دلیل فوت رامین را جویا شد چشمان مادرش باری دیگر از شرمندگی لبریز شد گفت و ندانست چه بر سر فرزندش آورد گفت و نفهمید که چگونه روح یک مادر را به آتش کشید گفت که برای ادامه زندگی مجبور به کارشده و آن روز می‌خواست برای دل دخترکش مرخصی بگیرد تا دلش را نشکند اما مجبور به رفتن شد و رامین را در خانه تنها گذاشت گفت پس از ساعتی که به خانه برگشته جلوی در حیاط رامین ترسیده از تاریکی را می‌بیند که می‌خواست از جلوی در ورودی باعجله به سمتش بیاید ولی پله‌های حیاط امانش نداده‌اند و بر زمینش انداخته‌اند و در یک‌لحظه آن را دچار ضربه‌مغزی کرده گفت که جگرگوشه‌ی فرزندش جلوی دیدگان او جان سپرده گفت و از خجالت سربه‌زیر انداخت و نتوانست به چشمان دخترش نگاه کند و اما او در فکر فرورفته بود دلش نیامد به کار مادرش خرده بگیرد و نمی‌خواست در کار خدا بهانه بیاورد پس آرام رو به مادرش گفت که شرمنده نباشد، اینجا تقدیر است که رقم می‌خورد. سپس از جا بلند شد و به داخل رفت و سراغ حمید را گرفت با شنیدن کلمه کما لحظه‌ای مکث کرد و به آن سمت رفت با دیدنش که بی‌جان بر روی تخت افتاده و سیم‌ها احاطه‌اش کرده‌اند بازهم دلش به درد نیامد تمام آزار و اذیت‌هایش مانند فیلمی از جلوی چشمش می‌گذشت و فرصت دلسوزی را به او نمی‌داد قلبش آرام آیه‌ای را ندا داد

«وَالَّذِينَ كَسَبُوا السَّيِّئَاتِ جَزَاءُ سَيِّئَةٍ بِمِثْلِهَا وَتَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ ۖ مَا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عَاصِمٍ ۖ كَأَنَّمَا أُغْشِيَتْ وُجُوهُهُمْ قِطَعًا مِنَ اللَّيْلِ مُظْلِمًا ۚ أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ ۖ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ» سوره یونس آیه 27

((و کسانی که مرتکب بدی ها شدند پاداش هر بدی همانند آن است، و خواری آنها را می پوشاند و هیچکس نمی تواند آنها را از خدا نگه دارد مانند اینکه چهره هایشان با قطعه ای از شب تاریک پوشیده شده است، اینان اهل آتش اند و در آن جاودانه خواهند ماند. ))

و اما او که با این آیه وضعیت فرد پیش رویش را می دید و به یقین حقیقتش رسیده بود، دلش کمی ترسید و عجیب در فکر فرو رفت، قلبش گواه خوبی نمی داد زیرا حال سوالی برایش پیش آمده بود اینکه گناه او برای ایجاد این همه سختی چه بوده و خب پاسخ سوالش با کنکاش در گذشته اش پیدا میشود.

بی بی خیجه ( خدیجه)

ارسال شده در ۳ خرداد ۱۳۹۸، توسط صالح ملاح زاده

زن جوان در حالیکه با جارو برقی خونه رو جارو می کرد زنگ موبایلش به صدا در امد با پاهایش جارو را خاموش نمود و گوشی را برداشت . سلام عزیزم، تو هستی دیر کردی از لحن صدایش پیدا بود که شوهرش است . شوهرش: آماده ای که برسونمت وقت ندارم باید سریع برم جایی . زن گفت : تا تو برسی خونه من آماده میشم .

جارو را بلند نمود و داخل کمد گذاشت لباس هایش ر ا پوشید دستی به سر و صورتش کشید و داخل یکی از اتاقها شد…

در آن اتاق پیرزنی دوست داشتنی در حالی که روی سجده اش نشسته بود با باز شدن در اتق نگاهش با لبنخند به نگاه زن جوان اتفاد ، زن جوان جلو آمد و گفت : بی بی جان آرمان خوابه من با محمد میرم بیرون وقتی بیدار شد دیگه خودت زحمتش را بکش. پیرزن در حالی که دهانش با ذکر توام با لبخند به هم می خورد سرش را تکان داد و گفت : چشم عزیزم برو خدا به همراهت با صدای آیفون ، زن کیفش را برداشت و در را پشت سرش بست..

ساعتی گذشت و پیرزن هنوز روی سجاده اش نشسته بود ناگاه در به آهستگی باز شد و کودکی 8 ساله در حالیکه هنوز چهره اش خواب آلود بود وارد اتاق شد با آمدن او پیرزن  آغوشش را باز کرد و گفت : بیا عزیز دل بی بی و کودک خودش را در آغوش او رها کرد.

خدیجه خانم پیرزنس ریز نقش که سنش از 80 سال گذشته بود هر چند که کهولت زن را از چهره اش می توان خواند اما هنوز سرپاست صورتی نورانی قدی کوتاه ولی خمیده نیست خوب راه می رود و همه کارهایش را انجام می دهد هنوز عینک ندارد ولی دندان هایش مصنوعیست . مهربانی از چهره اش می بارد . عاشق بچه هاس نورانیست از چهره اش هویداست و به خاطر همین است که همه او را بی بی خدیجه صدا می زنند حتی کسانیکه با او نسبتی ندارند . آرمان در حالیکه روی پاهای بی بی دراز کشیده و بی بی سرش را بوسید و گفت : بله پسرم حتما برات قصه میگم.

سفره شام جمع شد و زن جوان ظرفها را شست و کارهای آشپزخانه را تمام کرد خسته روی مبل در کنار شوهرش که داشت هم تلویزیون تماشا میکرد و هم سرش توی گوشی موبایلش بود نشست.  آرمان کیف مدرسه اش را آماده کرد و رفت آهسته در اتاق بی بی باز کرد و وارد شد بی بی نگاهش کرد و گفت: اومدی پسرم بیا اینجا بشین آرمان روی تخت بی بی دراز کشید و گفت : بی بی قصه چی میخوای برام بگی … و بی بی شروع کرد …

خورشید داشت غروب میکرد و زن در حالیکه هیزم ها را جمع کرده بود روی سرش گذاشت و به سوی خانه راهی شد

بی بی هیزم چیه ؟ پسرم هیزم چوبهای خشک درختان است که در گذشته برای روشن کردن آتش و پختن غذا استفاده می کردند وقتی به خونه رسید هیزمها را زمین گذاشت لباس هایش را تکاند دست و صورتش را شست و وارد خونه شد شوهرش که مدتی مریض و افتاده شده بود در گوشه ای از خونه با دیدن او نگاهش کرد . زن نزدیکش شد و گفت حالت چطوره سری تکان داد و گفت خداروشکر تو خسته نباشی . بچه ها هر کدام مشغول کاری بودند به گوشه خانه رفت مقداری آرد از کیسه بیرون آورد خمیر آماده کرد و رفت تا آتش برای پختن آنها آماده کند . زن آخرین نان خود را پخت و داشت وسایلش را جمع می کرد که صدای زنگوله های گوسفندان که از چرا می آمدند شنیده شد. دختر بزرگش را صدا زد که ظرفهای آب آنها را پر کند و آنها را به آغل هایشان هدایت کنند . زن نمازش را خواند پسرها از صحرا برگشته بودند و دخترا هم کارها را انجام داده و همه درکنار پدرشان نشسته بودن . سه پسر و سه دختر – دختر بزرگش حدود 14 سال و کوچکترین پسرش هم 3 سال داشت . شام را آماده کرد و همه دور هم خوردند . بعد زن نزدیک شوهرش آمد و به او کمک کرد تا تکیه بزند و سوپی را که آماده کرده بود به او داد . و دست و دهانش را شست . بچه ها به گوشه از اتاق رفتند تا بخوابند .

آرمان گفت : بی بی مگه اونا اتاق دیگه ای نداشتند . بی بی لبخندی زد و گفت : پسرم اونا فقط یک اتاق داشتند که از چوب درختان ساخته بودند و همه با هم در اون اتاق زندگی می کردند که به اون می گفتند : کتوک یا کپر . بی بی اونا مدرسه می رفتن . نه عزیزم اونجایی که اونا بودند مدرسه نبود فقط یک آقایی بود که به بچه ها قرآن یاد می داد و چون خونه اش خیلی دور بود و یک سالی می شد که بابای بچه ها مریض بود و آنها مجبور بودند به مادرشان کمک کنند دیگه همون مکتب هم نمی رفتند . …

در این لحظه در اتاق بی بی زده شد و مادر آرمان وارد شد و گفت : آرمان جان دیگه باید بخوابی که صبح باید بری مدرسه آرمان به بی بی شب بخیر گفت و به اتاقش بخوابد تا بخوابد.با رفتن آنها بی بی هم جای خوابش را آماده کرد و دراز کشید اما خاطرات گذشته دوباره برایش همچون فیلمی آغاز شده بود صحنه وفات شوهر مهربانش که چون کوهی پشتش بود یادش آمد آن روز که از چیدن خرما بر می گشت هنوز به خانه نرسیده بود که پسرش عبدالله دوان دوان بسویش می آمد به او که رسید گفت : مادر بابا … انگار دنیا به دور سرش چرخید ندونست چطوری خودش را به خانه شان رساند چندین نفر ایستاده بودند او را که دیدند راه برایش باز کردند چند نفر نشسته بودند درکنار شوهرش در حالیکه پارچه ای روی او کشیده بودند نشست پارچه را کنار زد پیشانی سردش را بوسید و حلالش کرد و از او حلالیت طلبید و صدای گریه آرام او و قطرات اشکش را همه دیدند …. .

سالهای سخت تنهایی با شش کودک یتیم آغاز شد ماه ها و سالها سپری شدند بچه ها هر چه بزرگتر می شدند برق شادی در چشمان او می درخشید و به آینده امیدوار تر می شد دختر بزرگش ازدواج کرد و سال بعد پسر بزرگش و بچه ها یکی پس از دیگری ازدواج می کردند و همه در کنار او برای خودشان اتاق می ساختند و زندگی می کردند هر چند که در این سالها که همراه با خشکسالی بود برای او سخت گذشته بود یادش نمی رفت روزی را که در خانه چیزی برای خوردن نداشتند و او مجبور شده بود که هسته های خرما را بجوشاند و ماهیهای خشک شده را بپزد و به بچه ها بخوراند… .

اما ناگهان باز یاد او واقعه تلخ دیگری افتاد اشک از چشمانش سرازیر شد با گوشه ملحفه آن را پاک کرد دلش نمیخواست آن واقعه تلخ را بیاد بیاورد مگر می شد چشمش که روی هم می گذاشت فیلم زندگیش روشن می شد . یادش آمد دخترش را … در حالیکه چند سالی بود او از داشتن نوه لذت می برد و سه تا پسر قد و نیم قد دختر بزرگش معنای شیرین زندگی را به او می چشاندند ناگهان مرگ ناگهانی دخترش ضربه سختی برایش بود او که هنوز جوان بود از دنیا رفت و مرگ شوهر را برای او زنده کرد … و بعد از یکسال که شوهر دخترش زن دیگری اختیار کرد  او پسران دخترش را به نزد خود آورد و تصمیم گرفت که خودش آنها را بزرگ کند . زیرا که خودش زندگی را با نا مادری تجربه کرده بود و نمی خواست نوه هایش زیر دست نامادری بزرگ شوند . آرام آرام پلک های بی بی سنگین شد و در حالیکه قطره ای اشکی از گوشه چشمش می چکید به خواب رفت …

روزی دیگر آغاز شد پس از صرف صبحانه همه اعضاء خانه به غیر از بی بی خانه را ترک کردند خانم وآقای خانه به محل کارشان و آرمان هم به مدرسه رفت و بی بی طبق معمول در خانه تنها شد بعضی از کارها را انجام داد وارد اتاقش شد آن جا را جمع و جور کرد و سپس در حالیکه تکیه زده بود از جایش بلند شد و ناگاه گردنبندی که درگردن داشت بندش پاره شده به زمین افتاد آن را برداشت و نگاهی به آن انداخت خاطره آن گردنبند دوباره او را به گذشته اش برد یاد آن شب افتاد …

 آن شب بی بی و بچه ها خوابیده بودند که از بیرون صدایی شنیده می شد که او را صدا می زدند در را باز کرد یک زن و یک مرد در حالیکه با فانوسی که دستشان بود به او گفتند : که زن کدخدا درد زایمانش گرفته کدخدا ما را دنبال تو فرستاده زود آماده شو تا برویم.  بی بی برگشت و سایلش را برداشت یکی از بچه ها را بیدار کرد و سفارشات لازم را به او گفت و خودش همراه آنها حرکت کردند به خانه کدخدا که رسیدند چندتا مامای دیگر هم آنجا بودند که همه از آمدن بی بی ، نشان حسادت در چهره شان هویدا بود . گویا آنها نتوانسته بودند کاری کنند و یک روز تمام زن کدخدا درد کشیده بود .

کدخدا جلو آمد سلامی به بی بی کرد و گفت : خدیجه خانم من به تو ایمان دارم هر کاری از دستت بر می آید انجام بده.  بی بی وارد اتاق شد هر چه می خواست برایش آماده کردند دم دمای صبح با صدای نوزاد کدخدا که داشت چرت می زد از خوابش پرید. بی بی که دیگر کارش تمام شده بود از اتاق بیرون آمد و کدخدا روبرو همه ماما ها و خدمتکارا در حالیکه دستانش به هم می مالید گفت : دیدی گفتم کار خودشه خیلی ممنون زحمت کشیدی. جان زن و بچه ام را نجات دادی خدیجه خانم هم از اینکه سر بلند از این آزمایش در آمده و بسیار خوشحال بود لبخند زد و گفت : خدا را شکر خدا کمک کرد . هر چند خسته بود ولی دیگر احساس خستگی نمی کرد کدخدا اصرار می کرد بماند ولی گفت: خیلی کار دارم باید بروم و بسوی خانه حرکت کرد . نزدیکهای غروب بود که خدمتکار کدخدا آمد و بقچه ای را به او داد و گفت : این از طرف کدخداست برای شما ، خدیجه خانم بقچه را گرفت و تشکر کرد . سپس آن را باز کرد چند تکه پارچه و یک گردنبند نقره ای با نگین های آبی داخل آن بود …

بی بی در حالیکه لبخند رضایت بر لب داشت و گردنبند را لمس می کرد و آهی از دل کشید . بندش را درست کرد و دوباره به گردنش آویخت . …

همه دور سفره نشسته بودند و نهار می خوردند که آرمان رو به بی بی کرد و گفت : بی بی من امروز عصر هم درسهامو می خونم و هم تکالیفم رو می نویسم که شب زودتر اون داستان برام بگی بی بی هم لبخندی زد و گفت چشم عزیزم . زن و شوهر نگاهی به هم کردند و گفتند چه داستانی و آرمان گفت حالا بعد که بی بی به من گفت دیگه برای شما تعریف می کنم خیلی داستان قشنگیه … شب شده و آرمان به اتاق بی بی آمد و داستان را بی بی اینطور ادامه داد …

بله پسر عزیزم روزها پشت سرهم می گذشت طولی نکشید که شوهر آن خانم از دنیا رفت و آنها مشکلاتشان بیشتر شد خیلی برای آن خانم سخت بود که باید برای اون بچه های کوچک هم پدر باشد و هم مادر …

ولی خدا خیلی مهربونه از طرفی هم اون خانم خیلی زن سخت کوش و مقاومی بود سختیهای زیادی کشیده بود و به همین خاطر هم همه چیز یاد گرفته بود. به هر صورت بچه ها بزرگ و بزرگتر شدند و ازدواج کردند در موقع ازدواج آنها خیلی خوشحال می شد و دلش میخواست کاش شوهرش در کنارش بود بعد از آن تولد نوه هایش و لذت بردن در کنار آنها تمام خستیگها و گذشته سختش را فراموش می کرد حالا دیگه بچه هاش بزرگ شده بودند و بی بی داشت آرام آرام خیلی از کارها را به بچه ها واگذار می کرد تقریبا همه کارهای مربوط به خانه و خصوصاً درمان بیماریها را می دانست هر کس مریض می شد به او مراجعه می کردند دستش شفا بود اصلا یک پا دکتر بود . آرمان خندید و گفت : پس بگو پزشک دهکده . بله پسرم اما این خوشی دیری نپایید و متاسفانه هر سه دخترش یکی پس از دیگری در جوانی در حالیکه هر کدامشان بچه های کوچک داشتند از دنیا رفتند و سه فرزند پسر از دختر اولش و دو دختر و یک پسر از دختر دوم و یک پسر از دختر سومش بجا ماند که او همه آنها را به خانه خودش آورد و بزرگشان کرد . البته پدرهای اون بچه ها اگر چه همسر دیگری گرفته بودند اما در خیلی از چیزها به او کمک می کردند ولی همه بچه ها خدیجه خانم را دوست داشتند و همیشه پیش او بودند و او را که حالا سنی از او گذشته بود بی بی صداش می کردند . گفتی بی بی همینطور که من الان تو را صدا می کنم. خدا کنه بی بی اونا مثل بی بی من مهربون و خیلی خوب باشه آخه تو خیلی دوست داشتنی هستی . بی بی خنده کنان گفت : بله پسرم حتما او خوب بوده که بچه ها دوستش داشتند و حتی بزرگترها او را بی بی خدیجه به زبان ساده تر بی بی خیجه صدا می کردند . بله عزیزم دیگه روز به روز همه چیز عوض می شد اون روستا بزرگتر شد و مردمش هم بیشتر شدند بچه های کوچک بی بی بزرگ و بزرگتر می شدند و هر کدامشان دنبال زندگیشان می رفتند و بی بی داستان ما تنها تر می شد به طوریکه هم شکل زندگی و هم شکل خونه ها تغییر کرد دیگه خونه های جدید ساخته می شد هر پسر و دختری ازدواج می کرد از پدر و مادر جدا زندگی می کردند و برای خودشان خونه جداگانه درست می کردند اول با خشت و گل و بعد سنگ و گچ و چیزهای دیگر که من نمی دونم…

 حتی کار مردم هم عوض شد قبلا درختان خرما داشتند از ثمر آنها می خوردند گوسفندانی داشتند که از شیر و گوشت آنها استفاده می کردند و از دریا هم ماهی می گرفتند . از درختان نخل یا همین خرما از برگ های اون برای خودشان خیلی وسایل می بافتند مثلا حصیری می بافتند که به اون می گفتند تک که برای نشستن روی آن مثل فرش هایی که امروز ما داریم و یا ظرفهای برای چیدن خرما از درخت که به آن می گفتند تولک یا ظرفهایی برای نگهداری خرماها که بهش می گفتند پَری . آرمان خندید گفت : چی بی بی پَری نکنه پری دریایی باشد . بی بی هم خندید . از همه چیز درخت نخل استفاده می کردند از تنه آن از چوب آن و خلاصه سرت به درد نیارم همه چیز درست می کردند حتی از برگهای آن اسباب بازی برای بچه ها هم درست می کردند .از گوسفندان نه تنها از شیر و گوشتشان بلکه از پوستشان وسیله ای برای آب آوردن از برکه یا چاه نیز درست می کردن که به آن مشک برای آب و کلی برای دوغ می گفتند .

مشک چیه بی بی . آخه پسرم اون وقتها آب لوله کشی نبوده بلکه مردم آب انبارهایی درست می کردند که وقتی باران می آمد آبها ذخیره کنند و در موقع نیاز با مشک از آب انبارها آب به خانه می آوردند . یا توی زمین چاه حفر می کردند تا به آب برسند و از آب آن استفاده کنند نه وسیله ای بوده و نه امکاناتی همه کارشان با پای پیاده و یا اگه خیلی وضعشان خوب بوده الاغی داشتند نه یخچالی نه اجاق گازی و نه هیچ وسیله ای امروزی که تو می بینی . بله پسرم حالا فکرش را بکن اون خانم با چه سختی زندگی کرده و بچه های خودش و بچه های دخترانش را بزرگ کرده و همه اونها را به جایی رسوند و همه برای خودشان زندگی می کردند اینجا بود که در اتاق بی بی باز شد و مادر  آرمان آمد و گفت : پسرم دیگه بسه بیا بی بی هم میخاد بخوابه بی بی گفت : دخترم فردا که  مدرسه تعطیله اگه اجازه بدی آرمان بمونه پیش من تا امشب داستان را تمام کنم . مادر آرمان گفت : اشکالی نداره بی بی و با آنها خداحافظی کرد در اتاق را پشت سرش بست . …

بله پسرم گفتم که بچه های بی بی بزرگ شدند البته دختراش که فوت کردند پسراش هم ازواج کردند و برای خودشان خونه جداگانه ساختند و هر کدام به خانه های خودشان رفتند بچه های دخترانش هم بزرگ شدند و یکی بعد از دیگری رفت دنبال زندگی خودش و بی بی دیگه تنها شده بود و دیگه بی بی نمی تونست با توجه به شرایط و امکانات جامعه امروزی به تنهایی زندگی کند به همین خاطر پسر بزرگش او را به خانه خودش برد و چند مدتی که اونجا زندگی می کرد به مرور خانه بی بی متروکه شد و از بین رفت و دیگر خونه ای از بی بی به جا نموند . بی بی مجبور بود هر چند وقت خونه یکی از پسراش بمونه و البته رفتارهای عروس ها با او خوب نبود و زندگی در کنار نوه های دختران خود که شوهر کرده بودند برایش راحتتر بود و احساس راحتی می کرد . وقتی به اینجای داستان رسید بی بی نگاهی به آرمان انداخت و دید که او آرام بخواب رفته  لبخندی زد و کنار او دراز کشیده و راحت بخواب رفت… صبح شده بود و با توجه به تعطیلی  دیرتر از هر روز داشتند صبحانه می خوردند که زنگ آیفون بصدا در آمد آرمان بلند شده و در را باز کرد و گفت مامان خاله مریمه . مریم آمد سلام کرد به او صبحانه تعارف کردند و او گفت :  ممنون صرف شده . وقتی داشت چای می خورد بی بی رو به مریم کرد و گفت : مریم جان اومدی دنبال من گفت : بله بچه ها ذله ام کردند و روزشماری می کردند که هر چه زودتر بیای  پیششون . بی بی گفت : الهی من فداشون بشم میام مامان جان ولی باید آقا آرمان به من اجازه بده و ساعتی بعد بی بی در حالی که وسایلش را جمع کرده بود با فاطمه و محمد و آرمان خداحافظی کرد و راهی خونه اون یکی از نوه های خودش شد . …

شب شده بود وقتی فاطمه خانم به اتاق آرمان رفت در کنارش نشست و گفت خوب آرمان جان بی بی چه قصه ای برای تعریف کرد و آرمان تمام داستان را برای مادرش مو به مو گفت و در پایان مادرش به او گفت : خوب حاال می دونی اون زن داستان که بوده ؟ آرمان گفت : نه و او  گفت خدیجه خانم خود بی بی است و او داستان زندگی خودش را برای تو تعریف کرده … .

آرزوهای مرده

اثر ندا ادیب مقام اول رده نوجوانان برگزیده مسابقه داستان نویسی توسط کمیته دانشجویی بندر خمیر

ارسال شده در ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۸

دراتاق نشسته بودم و درحالی که به صندوق خاطراتم نگاه می کردم؛ خاطراتم را مرور می کردم. به روزهایی فکر می کردم که گذشته بودند. خوب یا بد، تنها گذشته بودند و فقط ردپایی از آن ها، در ذهنم باقی مانده بود. درحال مرور خاطراتم بودم که ورقه ای توجهم را جلب کرد. در سطر اول نوشته بود: (آرزوهای من)!

از لای ورقه ها بیرونش آوردم و آن را به دقت خواندم.

1- دانشگاه امیرکبیر

2- شغل خوب

3- ماشین …

4- خانه

5- …

همین طور ادامه داشت. در آخر برگه، نوشته شده بود: تقدیم به رفیق فیلسوف خل و چلم!

با دیدن این متن، یادم آمد این لیست متعلق به کیست. آرش، دوست قدیمی ام، که هر از گاهی برای صرف چای دعوتم می کرد و با هم همکلام می شدیم؛ ولی چند ماهی بود که از هم خبر نداشتیم. چند ماهی که به یک سال می رسید. متعجب شدم. شاید من آدم فراموشکاری بودم؛ ولی او هر ماه با من تماس می گرفت. دوباره به کاغد نگاه کردم. نکتة جالب این بود که توانسته بود، آرزوهای دوران دبیرستانش را محقق کند و البته همچنان در حال نوشتن آرزوهایش بود. آن ها  را لیست و اولویت بندی می کرد و برای رسیدن به تک تک آن ها، تلاش می کرد. از حق هم نگذریم، خوب تلاش می کرد .

تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم. غیبت یکساله اش، بدجور متعجبم می کرد. در لیست مخاطبین تلفنم، به دنبال شمارة همراهش می گشتم. با دیدن اسم «مهندس خوشتیپ»، لبخندی صورتم را پوشاند. خودش این اسم را ذخیره کرده بود. تماس گرفتم و منتظر ماندم تا جواب داد.

– سلام.

– سلام آرش، خوبی؟

– آره، ولی خسته ام.

– آرش، می خوام ببینمت. همون کافی شاپ همیشگی، ساعت 5 فردا عصر.

– باشه.

تلفن را قطع کرد و من گوشی به دست، متعجب ماندم. او آرش بود؟  باورم نمی شد. او کسی نبود که به این زودی ها، تماس را قطع کند و دست از سرم بردارد. او معتقد بود، من یک احمق به تمام معنا هستم که مدام کتاب های روانشناسی می خوانم، در جلسات انگیزشی شرکت می کنم و با سخنان پوچ، خودم را گول می زنم. او همیشه مرا قانع می کرد که درستی سخنانش را بپذیرم؛ ولی حالا باورم نمی شد، او همان آرش قدیمی باشد.

آرش، همیشه پرانرژی بود و منطقی. با کسانی که نمی شناخت خشک و جدی برخورد می کرد و این امر، باعث شده بود خیلی ها، او را مغرور توصیف کنند. آرش، مهندس یک پالایشگاه بود.

هنوز هم، به او فکرمی کردم. هر وقت با هم قرار داشتیم، مجبورم می کرد چای بنوشم؛ چون فکر می کرد خوردن قهوه باعث می شود، آدم در حافظه اش، به دنبال خاطرات تلخ بگردد.

من و آرش در این 10سال دوستی مان، همیشه از هم خبر داشتیم. مطمئن بودم برای آرش  اتفاقی افتاده که باعث شده او از من خبری نگیرد.

یکشنبه ساعت4بعدازظهر

از مطب بیرون آمدم و به سمت کافی شاپ به راه افتادم. فکرمی کردم مثل قدیم ها، اولین چیزی که می بینم صورت خندان آرش است که خودنمایی می کند و او با عجله لیست آرزوهایش را بیرون می آورد تا آرزوهایش را نشانم می دهد.

در مسیر رسیدن به کافی شاپ، تنها به آرش فکر می کردم و لیستی که با نام «آرزوهای من داشت». به خاطر لیستش و به خاطر تلاشی که برای به ثمررسیدن آرزوهایش می کرد، همیشه تحسینش می کردم.

در را باز کردم و موج لطیفی از گرما، صورتم را نوازش کرد. میزها را سرسری رد کردم و به میزی رسیدم که همیشه آن جا، با آرش صحبت می کردم. با دیدن مردی ژولیده و ملول، فکر کردم آرش هنوز نیامده است. گوشه ای ایستادم. ناگهان خدمتکارگفت:

– آقای دکتر، دوستتون منتظر هستن، بفرمایین.

رد دستش را که گرفتم، فهمیدم همان مرد با موهای جوگندمی را می گوید؛ همان مردی که پشت میز، قوز کرده بود. درحال تجزیه و تحلیل قیافه اش، به سمت میز رفتم. صندلی را کشیدم. با جاگرفتن من روی صندلی،  سرش را بالا آورد. آن چه را که می دیدم، باور نمی کردم. مگر می شد آن آرش همیشه خوشتیپ، آن آرش خوش هیکل، به این روز افتاده باشد! فرو ریختم. آمده بودم تا لیست آرزوهایش را ببینم، اما با یک آرش پیر رو به رو شده بودم.

لبخند زد، لبخندی که تلخ تر از زهر بود.

– آرش، این دیگه چه وضعیه؟

– چشه مگه؟ همینی که می بینی.

– آرش، برام تعریف کن.

– از کجا تعریف کنم؟ از چی تعریف کنم؟ می بینی که… اتفاقی نیفتاده.

– تو که راست می گی، اتفاقی نیفتاده و تو خودت پیر شدی؟  اون اتفاقی که تو رو به این روز انداخته رو برام تعریف کن.

شروع کرد به تعریف کردن. با شنیدن تک تک کلمات آرش، زندگی بر سرم آوار شد.

از تصادف گفت، تصادفی که خانواده اش را از او گرفته بود. از عذاب وجدانی گفت که یقه اش را ول نمی کرد و از نظر من  بیهوده بود. او گفت:

– فقط به خاطر حرفای قشنگته که اومدم ببینمت. این اولین باره که دارم میام بیرون.

موهای جوگندمی و ژولیده اش چشمم را می زد. سعی کردم او را از این حال و هوا بیرون بیاورم.

– آرش، می خوام لیست آرزوهاتو ببینم؛ همونی که تو هر قرارمون نشونم می دادی.

– اون دیگه خیلی وقته که باهام نیست.

– آرش، خودتو اذیت نکن. این عذاب وجدانی که ازش حرف می زنی کاملاٌ بی مورده. چرا داری خودتو اذیت می کنی؟ حتماٌ خدا خواسته این جوری بشه.

-کاش منم مرده بودم.

– این چه حرفیه؟ تو باید زنده باشی و زندگی ببخشی.

به سمت ماشین حرکت کردم. توی ماشین که نشستم، آرش رو کرد به من و گفت:

–  تو تنها کسی بودی که مجبورم کردی اون لیست آرزوها رو بنویسم، تو تنها کسی بودی که منو به سمت آرامش ترغیب کردی. رفیق، ممنون از بودنت.

 همان جا سیراب شدم از حس خوبی که خداوند به من هدیه کرده بود. آرش همان آدم سابق شده بود. همان مهندس پرانرژی و خوشتیپ و خبری از عذاب وجدان نبود.

زندگی در گذشته و فکرکردن به خاطرات تلخ ما، را به سوی خاطرات تلخ سوق می دهد و کائنات را مجبور می کند تا برای ما، تلخ ترین ها را رقم بزند. پس از گذشته ها درس بگیرید و رهایشان کنید. اتفاقات گذشته را در گذشته باقی بگذارید و از آن ها به عنوان خاطره یاد کنید. در حال زندگی کنید. تنها حال است که متعلق به شماست.

آرزوهایتان، مهم ترین علامت زنده بودن شماست. آن ها را فراموش نکنید.

هر وقت، حرف این چنینی می زدم می گفت :

– باز رفتی رویا، ولی این بار این را نگفت و نگرانم کرد، چرا که فهمیدم نایی برای زندگی ندارد.

– آرش، بذار کنار گذشته رو، تو حال زندگی کن.

– من تو حال زندگی می کنم.

– منظورم از گذشته، اون تصادفه…

– نمی شه. همش جلو چشمامه.

– آرش، بیا سعی کن این جوری نباشی، بیا با هم شروع کنیم. خودم کمکت می کنم.

– باشه، اما فقط به این خاطر که با حرفات آرامش گرفتم.

– آرش، واسه اولین قدم، دوباره لیست آرزوهاتو بنویس.

– باشه می نویسم. من دیگه برم.

– به امید دیدار مهندس خوشتیپ!

لبخندی زد و در حال رفتن، دستی برایم تکان داد.

به طرف خانه به راه افتادم. در طول راه، به آرش فکر می کردم. حس بدی داشتم. نمی دانستم چه چیزی باعث شده که این طور از آرش غافل شوم. از دیدن آرش در آن وضعیت، قلبم به درد آمده بود و من نمی توانستم دوست هر لحظة زندگی ام را فراموش کنم.

از همان روز، دست به کار شدم. هر روز، با او صحبت می کردم و سعی می کردم بر او تأثیر بگذارم. علاوه بر کمک به آرش، می خواستم خودم را محک بزنم و نتیجة آن همه کتاب روانشناسی خواندن را ببینم.

هرروز، در ساعات بیکاری ام، به آرش فکر می کردم و برایش یک متن انگیزشی می فرستادم.

تقریباٌ یک ماه از دیدارمان گذشته بود. در بیمارستان مشغول بودم که صدای پیامک تلفن همراهم را شنیدم. پس از اتمام کارم، تلفنم را چک کردم. پیامی از طرف مهندس خوشتیپ داشتم.

– سلام رفیق خیال باف من، فردا ساعت چهار، همون جای همیشگی منتظرتم.

سعی کردم کنجکاویم را کنترل کنم و با او تماس نگیرم. فهمیدم حالش بهتر از گذشته است و حداقل کمی بهبود یافته است که مانند قبل مرا رفیق خیال باف خطاب کرده است.

روز بعد ساعت 4 بعد از ظهر

از صبح منتظر این ساعت بودم. بی صبرانه برای دیدن آرش انتظار می کشیدم.

وقتی به کافی شاپ رسیدم، در را باز کردم و به میز همیشگی خیره شدم. از دور توجهم را جلب کرد. موهایش اصلاح شده بود و خوشتیپی گذشته را باز یافته بود؛ ولی همچنان سرش پایین بود. از ابروهای درهمش حدس زدم باز آن تصادف را مرور می کند؛ چون تنها آن تصادف بود که حالش رابد می کرد و ابروهایش را درهم. با ضربه ای که به میز زدم سرش را بالا آورد و شروع کرد.

– سلام دکتر، من اون لیست رو نوشتم ولی نمی خوام بهت نشونش بدم.

– باشه فقط بهم می گی به چند تا از آرزوهای اون لیست رسیدی؟

– فعلا یه دونه ش.

– آرش می خوای به همة اون آرزوها برسی، مگه نه؟

– آره.

– من می دونم که می تونی. فقط هر وقت دیدی نمی شه و نمی تونی خدا رو صدا کن. خودش بهت کمک می کنه و یه چیز دیگه، الکی نیست که خدا خواست زنده باشی و حتماً از خلقت تو یه هدفی داشته. اینم یادت باشه که خدا همیشه دستاتو گرفته.

لبخندی زد و گفت:

– داری کم کم پرچونگی می کنی، برو که دیرت می شه!

– آرش، اینو بدون فقط خودت می تونی خاطرة اون تصادف رو بذاری پشت سرت. یادت نره… فقط خودت، خداحافظ.

– خدانگهدار.

به راه افتادم و تصمیم گرفتم تا هر وقت که آرش نخواسته، از او خبر نگیرم. حس دوگانه ای داشتم. فکر می کردم خودش می تواند راه را ادامه دهد و این را هم می دانستم که نباید او را تنها بگذارم؛ چرا که اگر حامی داشته باشد، زودتر بهبود می یابد. در آخر تصمیم گرفتم به فرستادن متن های انگیزشی اکتفا کنم.

روز بعد: بیمارستان

در اتاقم نشسته بودم و به آرش فکر می کردم. در اتاقم به صدا در آمد و دختر کوچکی همراه با پدرش وارد شدند. در نگاه اول، دخترک در چشمانم با نمک جلوه کرد. او تب داشت. پس از انجام معاینات، برایش نسخه می نوشتم که با حالتی لرزان نگاهم کرد وگفت :

– عمو، برام آمپول نوشتی؟ 

جواب دادم: نه، خوشبختانه اون قدر به ویروس اجازه ندادی بدنتو درگیر کنه.

لبخندی بر پهنای صورتش جا گرفت و با همان معصومیت کودکانه گفت:

– می دونستم خدا صدامو می شنوه.

لبخندی زدم و بدرقه اش  کردم. حرف های دخترک از ذهنم گذشت. برای آرش نوشتم :«خدارو صداکن. خدا صدات رو می شنوه».

چهارماه از آخرین ملاقات مان گذشته بود و من چز چند پیامک، از آرش خبری نداشتم. در پارک قدم می زدم که تلفنم به صدا در آمد. پیامکی از طرف مهندس خوشتیپ بود.

– سلام دکتر خیال باف، می خوام بهت بگم حرفات معجزه کرد. تو حرفات آرامش خاصی دیدم. آرامشی که از جنس خداست. آره،  باورت بشه… به این زودی نتیجه داد. دوباره تو پالایشگاه استخدام شدم. فردا می خوام برم مسافرت، می خوام برم همون جایی که تصادف کردم. می خوام برم و اون خاطرة تلخ رو همون جا بذارم. میای باهام؟

– با کمال میل، حتماً.

صبح روز بعد به دنبالم آمد. فهمیدم حوالی جادة ساری تصادف کرده. به گردنه که رسید، پیاده شدیم. تنهایش گذاشتم.  چشمانم را بستم و سعی کردم به خودم فکر کنم. در تمام مدتی که به خودم فکر می کردم، در قلبم  به خودم آفرین گفتم. کمی که گذشت، حس کردم خیس شده ام. چشمانم را که باز کردم آرش را با بطری آب، بالای سرم دیدم.

باورنکردنی بود. او همان آرش سابق بود. لبخندی زدم. گفت :

– باز داشتی فلسفه می بافتی؟ پاشو بریم که دیر می شه.

زیرلب گفتم: خدایا شکرت، می دونستم فقط کافیه صدات کنیم تا صدامونو بشنوی و رهامون نکنی.

newsletter

عضویت در خبرنامه

زمانی که شماره جدید منتشر شد، ما شما را با خبر میکنیم!