هاجر مهدی حسینی

ارسال شده در ۱۶ فروردین ۱۳۹۹، توسط برگرفته از کتاب زندگی نامه شاعران و مشاهیر هرمزگان- نوشته فاطمه (ایران) دژگانی

هاجر مهدی حسینی در سال ۵۲ در شهرستان میناب و در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش از مداحان و ذاکران امام حسین بود و در همین راستا شعرها و نوحه هایی مذهبی می سرود.  سرودها و نواهای پدر، تاثیرگذارترین اتفاق در زندگی شاعرانه اوست.  تحصیلات خود را تا متوسطه در زادگاهش گذراند و برای تحصیل در رشته علوم اجتماعی وارد تربیت معلم فاطمه الزهرا بندرعباس شد.

 انس او با سعدی و حافظ باعث شد که او در جوانی با زبانی محکم به شعر بپردازد به طوری که می‌توان او را در زمره یکی از غزلسرایان زن موفق استان هرمزگان به حساب آورد.

مهدی حسینی یکی از اعضای انجمن غزل هرمزگان و یکی از کسانی است که انجمن دوشنبه ها را همراه با چند تن از اندیشانش بنا نهاد. آثار او در کتاب ها و مجلات محلی و کشوری به چاپ رسیده است. تاثیرپذیری او از بهمنی در غزل خاصه غزلهای تغزلی و عاشقانه به خوبی مشخص است.

او شاعری است که زنانه در شعر زندگی می کند. اگرچه زبان شعرش در ابتدا به دلیل مانوس بودن با آثار قدما ، کهنه به نظر می آمد اما اکنون با زبانی به روز شعر می‌سراید و بنا به این تغییر فضای شعر و محتوای کلامش نیز تغییر کرده است.

درد شعر او اکنون زنانه و مادرانه است . عشق در اجتماعش رخ می دهد. به طوری که مخاطب باور می‌کند که اتفاقات درون شعرش مسائل زندگی شاعر است.

او دارای مقام هایی در جشنواره‌ها و کنگره‌های شعر است . از جمله: مقام دوم جشنواره خلیج فارس هندیجان در سال ۸۹ ، مقام دوم جشنواره‌های حوزه هنری در بندرعباس، مقام دوم شعر دفاع مقدس ، برگزیده شعر فجر استانی و غیره …

نخستین مجموعه شعر هاجر مهدی‌حسینی با عنوان «عکسی شبیه من خبر روزنامه‌هاست» از سوی انتشارات فصل پنجم منتشر شد.

مهدی‌حسینی درباره این مجموعه شعر گفت: «عکسی شبیه من خبر روزنامه‌هاست» شامل تعدادی از غزل‌های من به همراه چند رباعی و دوبیتی است که طی بازه زمانی ۱۰ سال گذشته سروده شده‌اند.

وی افزود: این شعرها اغلب از درونمایه اجتماعی، عاطفی و مذهبی و آیینی برخوردارند.

این شاعر درباره فضا و زبان غزل‌هایش توضیح داد: حال و هوای این شعرها با یکدیگر متفاوتند، اما آن‌چه در اغلب این شعرها و به‌ویژه غزل‌ها دیده می‌شود، پایبندی به همان ساختار کلاسیک غزل است، البته در برخی شعرها زبان مدرن‌تر و جدیدتری را به‌کار گرفته‌ام.

مهدی حسینی در توضیح معیار گزینش شعرهای این مجموعه گفت: شعرهای این دفتر از یک بازه زمانی ۱۰ ساله انتخاب شده‌اند، اما در انتخاب آن‌ها سعی کرده‌ام متناسب با شرایط، فضای شعرها به زمان حاضر نزدیک‌تر باشند.

نمونه ای از اشعار او :

ای حواشی مرا تنها تو راز

ای دو چشم شاعرت مهمان نواز

واژه ها را می کند همبازیت

 چشمهای مست از خود راضی ات

واژه هایت حرف حرف آبادیند

چشمهایت شعر مادرزادیند

ای تلاش سال های رنج من

ای مسیر نقشه های گنج من

 دزد دریایی شبی در خواب شد

 نقشه یک عمر او بر آب شد

 ای نفس هایت حلال زندگی

 تا تو هستی خوش به حال زندگی

زندگی من توی مرگم تویی

 دفتر عمر چهل برگم تویی

گونه هایم خاک باران خورده اند

شعرهایم روی دستم زده اند

من نمی‌گویم سزایم این نبود

تهمت عشق شما سنگین نبود

محبوبه اسماعیلی

ارسال شده در ۲۸ اسفند ۱۳۹۸، توسط برگرفته از کتاب زندگی نامه شاعران و مشاهیر هرمزگان- نوشته فاطمه (ایران) دژگانی

محبوبه اسماعیلی شاعر، پژوهشگر و ادیب خوش‌سخن هرمزگان در مهر ماه ۱۳۶۰ در خانواده‌ای فرهنگی و ادب‌دوست به دنیا آمد. سرودن شعر را از ۱۳ سالگی شروع کرد و یک سال بعد در مسابقات دانش‌آموزی مقام دوم استانی را به دست آورد. همین موفقیت، عاملی بود برای روی نهادن حرفه‌ای او به دنیای شعر و شاعری. اسماعیلی از سال ۱۳۷۹ که تحصیل در دوره کارشناسی ادبیات فارسی را آغاز کرد، با استقبال شاعران برتر هرمزگان مواجه گشت و سال‌های پیاپی موفق به کسب مقام‌های متعدد در زمینه شعر شد؛ از جمله: مقام اول شعر دانشجوی شیراز، مقام اول شعر استانی هرمزگان، مقام اول شعر عاشورایی استان، مقام اول شعر عاشورایی در حوزه هنر، برگزیده ششمین کنگره شعر جوان کشور، و برگزیده شعر زیر آسمان الوند همدان. از محبوبه اسماعیلی دو کتاب شعر به نام‌های «تو اتفاق نیفتاده‌ای، نمی‌فهمی» و «مراعات بی‌نظیر» به چاپ رسیده است؛ همین‌طور، ایشان دارای مقالات متعدد تحلیلی ادبی و چند کتاب پژوهشی با عناوین: آشپزخانه سنتی هرمزگان، کهن الگوهای استان هرمزگان، نویسندگان کوچک روستای ما و اقلیم بومی در شعر شاعران هرمزگان می‌باشد. اسماعیلی چند مجموعه شامل غزل، ترانه و اشعار کودک نیز آماده چاپ دارد. ایشان هم‌اینک با مدرک کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه پیام نور دبیر متوسطه دوم آموزش‌وپرورش میناب است. او در کارنامه‌اش، دبیری صفحه شعر هفته‌نامه گامرون و سردبیری فصلنامه پژوهشی اورمزد و ویراستاری چندین کتاب پژوهشی را دارد.

در اینجا برای نمونه، غزلی از کتاب «تو اتفاق نیفتاده‌ای، نمی‌فهمی» را می‌آوریم.

نقاش ذهن من! کمکم کن که پا شوم

دِینی شوم به حضرت شعر و اَدا شوم

فرصت به من بده که در این عصر، لااقل

تصویر آبدیده‌ترین نیزه‌ها شوم

تیرِ مرا به زهر بیالود در کمان

از قید و بند بومِ تو باید رها شوم

داغی نشسته بر دلِ تاریخ اگرچه من

هفتاد و دو جراحت دل را دوا شوم

بر آن سرم که سر بسرایم به دست تو

تا انقلاب دیگری از کربلا شوم

***

دو رباعی زیر نیز از کتاب «مراعات بی‌نظیر» این شاعر انتخاب شده است:

می‌خواست شبی به اعتقادم برسد

با این همه، باز ایستادم برسد

ناگاه مرا به دست ابلیس سپرد

این بار فقط خدا به دادم برسد

***

دریای جنوب را نگیرید از من

تأثیر غروب را نگیرید از من

این لحظه کنار ساحل گلشهریم

این لحظه خوب را نگیرید از من

***

کتاب «تو اتفاق نیفتاده‌ای، نمی‌فهمی» مجموعه‌ای است از غزلیات این شاعر جوان که انتشارات شالی آن را به چاپ رسانده است. نوبت چاپ اول پاییز ۱۳۹۱ و شمارگان آن ۱۰۰۰ جلد است.

***

کتاب «مراعات بی‌نظیر» مجموعه رباعیات محبوبه اسماعیلی است که به همت انتشارات دارالتفسیر قم چاپ شده است. نوبت و سال چاپ کتاب، اول/ ۱۳۹۱ و شمارگان آن ۲۰۰۰ جلد است.

امینه دریانورد

شاعری از جنس دریا

ارسال شده در ۱۰ اسفند ۱۳۹۸، توسط برگرفته از کتاب زندگی نامه شاعران و مشاهیر هرمزگان- نوشته فاطمه (ایران) دژگانی

او متولد ۱۳۵۵ در درگهان قشم است. تحصیلات را در رشته مردم‌شناسی در قشم به پایان رساند و در اداره ارشاد اسلامی درگهان قشم مشغول به شد . وی هم اکنون رئیس اداره کتابخانه عمومی قشم است.

زندگی در کنار دریا و اسکله باعث بروز  ذوق و قریحه ی شعری اش شد. به طوری که کاملا مشخص است او با دریا و عناصرش در شعر زیسته است. در نگاه او به طبیعت و بویژه به دریا، آب ، قایق و … کاملا تغزلی و شاعرانه است

امینه دریانورد همواره از بهمنی به احترام یاد کرده است و با خضوع او را استاد تاثیر گذار و البته استاد تمام نمای غزل معاصر می دادند.

 درون مایه اشعارش بیشتر تغزلی و اجتماعی است . در شعرش اندیشه موج می زند . این فلسفه همیشه عمیق بوده و انسان را مجبور به تفکر می‌کند

شعر در او زنانه است . شعر زنانه ای از جنس دریا.  همین ویژگیها باعث شد که دریانورد در زنان شاعر هرمزگان جزء یکی از بهترین ها باشند. او در چندین جشنواره و کنگره ملی شرکت کرده که حائز مقام آنها بوده است.  

برگزیده کنگره چهارم شعر و قصه جوان بندرعباس

برگزیده جشنواره شعر شب های شهریور تهران در سال ۸۸

برگزیده جشنواره شعر دفاع مقدس سال ۸۸

نمونه ای از اشعار او

 برقص تا که برقصد تمام من با تو

ببین به تجربه من خسته می شوم یا تو

من  و تو لنج به ساحل نشسته ایم برقص

خیال کن که منم، من غریق و دریا تو

چه ناگهانی از این اتفاق شیرین تر

 مرا که راه  نجاتی نمانده، اما تو

دوباره آبی و آرام می شوی فردا

و هم جزیره چه زیباست این که فردا تو

 کنار اسکله لنگر گرفته باشی و من

بپرسمت که چه کردی، چه کرده ای آیا تو ؟

که من منی که به ساز زمانه رقص نکرد

چه بی مضایقه رقصید با تو – تنها تو

معرفی کتاب: چهار اثر فلورانس اسکاول شین

موضوع : موفقیت دسته بندی: روانشناسی

ارسال شده در ۳ اسفند ۱۳۹۸، توسط سمانه پاسخی

 چهار اثر فلورانس اسکاول شین برای کسانی که به دنبال آرامش هستند ، برای کسانی که خشم و اندوه تمام وجودشان را فرا گرفته کسانی  که شفا برایشان غیر قابل باور است ، کسانی که هنوز نمی دانند چه چطور آرزو کنند، کسانی که هیچ حرفی در زندگی ندارند نوشته شده است .

این کتاب یکی از پر خواننده ترین کتاب های دنیا محسوب می‌شود که در چهار بخش مختلف : بازی زندگی و چگونگی آن، کلام تو عصای جادویی توست، در مخفی کامیابی و قدرت کلام نوشته شده است که هر یک از این بخش ها درس هایی عمیق از زندگی را داراست.

 این نویسنده آمریکایی با لحنی صمیمی و ساده با خواننده ارتباط برقرار می‌کند و او را جذب می‌کند به شکلی که مخاطب وقتی شروع به خواندن کتاب می‌کند نمی‌تواند از ادامه آن دست بکشد.

 چهار اثر راهنمای کاملی برای یادگیری نحوه ی تبدیل شکست به پیروزی ، عدم رفاه به کامیابی، ترس به ایمان و عصبانیت و خشم عشق است .

در آثار این نویسنده قدرت بخشی ذهنی فوق العاده برای همه افراد به خصوص زنان نهفته است.  در بخش نخست این کتاب درباره بازی زندگی و چگونگی آن است شما با این اصل آشنا می‌شوید که زندگی جنگ نیست، بلکه یک بازی است و برای پیروزی در این بازی باید از معنویت آگاهی پیدا کرد و نیروی خیال را تقویت نمود.

 زیرا انسان هرچه را در خیال خود تصور کند دیر یا زود در زندگیش نمایان می شود. این کتاب به مخاطب چگونگی بردن و بازی زندگی را از طریق تفکرات مثبت و همسو شدن با جریان سرنوشت آموزش می دهد.

 برشی از کتاب

ایمان بدون شهامت محکوم به فناست .

آنان که چشم به یاری خدا دارند، دوباره قدرتمند خواهند شد. آنان همچون عقاب پرواز خواهند کرد، خواهند دوید و خسته نخواهند شد. راه خواهند رفت و ضعیف نخواهند شد .

اگر قصد دارید شروع به خواندن کتاب های انگیزشی کنید این کتاب می‌تواند آغاز خوبی باشد

معرفی کتاب : زنان خردمند نغمه افسردگی سر نمیدهند

نویسنده: لوئیز ال . هی موضوع: مدیتیشن، مثبت‌نگری و شفای روانی

ارسال شده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۸، توسط سمانه پاسخی

در بخشی از کتاب می خوانید : هوش من در حال افزایش است. من تعلیم پذیر هستم. هر روز آگاهی ام را کمی بیشتر به سوی خرد الهی درون خویش پیش می برم. از اینکه سرحال و شاداب هستم خوشحالم و به خاطر خوبی هایی که به سوی من می آید سپاسگزاری می کنم. زندگی برای من یک درس است . مثل یک کودک ، هر روز ذهن و قلبم را به سوی محیط  جلب می کنم تا بینش‌ها، مردم، دیدگاهها و راه‌های جدید را برای درک چیزهایی که در درون و اطراف می گذرد کشف کنم. ذهن انسان ای من ممکن نیست که این را در ابتدا متوجه شود . به نظر، هوش به مقدار زیادی عشق و شکیبایی نیاز دارد. مهارت های روحی ام واقعاً به من کمک می کند تا همه تغییرات را در این مدرسه باورنکردنی زندگی که اینجا روی این سیاره خاکی است راحت تر احساس کنم.

زنان خردمند کتابی است از عقیده هایی که اندیشه خلاق ما را می آراید . به ما فرصت می‌دهد تا راه‌های مختلف و متنوعی را که به وسیله آنها می‌توان به تجربیات و رویدادهای زندگی مان رسید، ببینیم و بشناسیم.

 ما و اندیشه ای پاک و خالص وارد این جهان شدیم تا با خرد درونی خویش ارتباط برقرار سازیم.  وقتی بزرگ می شویم ترس و محدودیت ها را از اطراف خودمان می زداییم و در این هنگام که به بلوغ رسیده ایم، از اعتقادات منفی و نظرهای دشواری پر شده ایم که حتی خود از آنها اطلاع نداشته ایم. بنابراین تلاش می‌کنیم تا زندگی خویش را بر فراز این اعتقادات غلط و منفی بنا کنیم و رویدادها و تجربیات مان را بر اساس آنها رقم بزنیم.

نویسنده کتاب می‌گوید وقتی شروع کردم به رفتن در مسیر زندگی و نظر تازه مجبور بودم که با چیزهای سختی که شنیده بودم مبارزه کنم. هرچه بیشتر اعتقادات خود را در ارتباط با عقیده های تازه آزمایش کردم، بیشتر فهمیدم که چه چیزهای بد و نگران کننده در زندگی اعتقاد داشته ام. و وقتی رها کردن مفاهیم کهنه و منفی را از خود شروع کردم زندگیم به سوی بهتر شدن تغییر کرد. هر جایی از این کتاب را که می خواهید باز کنید و بخوانید. در هر صفحه پیام کاملی را در برابر خود می‌بینید.  شاید چیزی در مقابلتان ظاهر شود که به آن معتقد هستید و شاید هم مخالف آن بوده و نهی اش کنید . به هر حال این بخشی از فرآیند پرورش یافتن و تغییر کردن است. شما در امنیت کامل هستید و همه چیز خوب است. شما دانش آموز زندگی خود هستید و به آن عشق بورزید.

نان

میناب ، استان هرمزگان ، سال هزارو سیصد و شصت یا حتی دورتر – خانه پدر بزرگ

ارسال شده در ۱۲ بهمن ۱۳۹۸، توسط نیلوفر احمدی

هر روز صبح سر ساعت شش صبح ، آفتاب زده یا نزده ؛ زﻧﯽ ﺳﯿﺎه ﭼﺮده و ﻻﻏﺮ‪، دﺳﺖ ﭘﺴﺮﮐﯽ ﻣﻮﻓﺮﻓﺮی را ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ و ﭘﺎی ﭘﯿﺎده

‫از آن ﻃﺮف ﺷﻬﺮ،از ﺑﺮ رودﺧﺎﻧﻪ و ﺑﺎﻏﺎت راه ﻣﯽ اﻓﺘﺎد ﺗﺎ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ارﺑﺎب و ﺑﯽ ﺑﯽ ‪.

‫ﻣﯽ آﻣﺪ دم اﯾﻮان ،روی ﭼﻬﺎرﭘﺎﯾﻪ ای ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﻨﺸﺴﺖ‪ ،ﺑﺴﺎط اش را ﭘﻬﻦ ﻣﯿﮑﺮد و ﺗﻨﺪ و ﺗﻨﺪ ﺑﺎﺳﺮﻋﺘﯽ ﮐﻪ از آن ﻫﯿﮑﻞ ﻧﺤﯿﻒ و

‫ﻻﻏﺮ ﺑﻌﯿﺪ ﺑﻮد؛ ﺧﻤﯿﺮ ﻧﺎن درﺳﺖ ﻣﯿﮑﺮد‪ .ﭘﺴﺮک ﭼﻬﺎر ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﻪ ﻫﻢ وردﺳﺘﺶ ﺑﻮد‪ ،ﮔﺎﻫﯽ آب ﻣﯽ آورد ‪ ،ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﺗﻐﺎر ﺳﻨﮕﯿﻦ

‫ﺳﻔﺎﻟﯽ را ‪.

‫ﺧﻤﯿﺮ ﮐﻪ آﻣﺎده ﻣﯿﺸﺪ‪ ،ﺗﺎﺑﻪ ﭼﺪﻧﯽ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ را روی ﭼﺮاغ ده ﻓﺘﯿﻠﻪ ﻣﯿﮕﺬاﺷﺖ و ﻣﻨﺘﻈﺮ داغ ﺷﺪن ﺗﺎﺑﻪ‪ ،ﺧﻤﯿﺮ را ﺑﺎزی ﻣﯿﺪاد ‪.

‫ﺑﻌﺪ ﺷﺮوع ﻣﯿﮑﺮد ﺑﻪ ﻧﺎن ﭘﺨﺘﻦ و ﻣﻦ از ﮔﻮﺷﻪ اﯾﻮان ﯾﺎ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎی ﺧﻮاب آﻟﻮد و ﺣﯿﺮت زده‪ ،ﻣﯿﺪﯾﺪم ﮐﻪ

‫ﭼﻄﻮر و ﺑﺎ ﭼﻪ ﻣﻬﺎرﺗﯽ اﻧﮕﺸﺘﻬﺎی ﻻﻏﺮ و ﺳﯿﺎه ﭼﺮده اش را ﻓﺮو ﻣﯿﮑﻨﺪ داﺧﻞ ﺗﻐﺎر ﺳﻔﺎﻟﯽ و ﻣﺸﺘﯽ ﺧﻤﯿﺮ در ﻣﯽ آورد وﺗﺎﻻﭘﯽ

‫ﻣﯽ اﻧﺪازد روی ﺗﺎﺑﻪ داغ و در ﻋﺮض ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺑﺎ اﻧﮕﺸﺘﻬﺎی ﺗﺮ وﻓﺮزش آﻧﺮا ﻧﺎزک ﺗﺮ از ﻧﺎن ﻟﻮاش ﭘﻬﻦ ﻣﯿﮑﻨﺪ‪ ،ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻫﻤﺎن

‫ﺳﺮﻋﺖ ‪،از ﻇﺮف ﮐﻮﭼﮑﯽ ﮐﻤﯽ روﻏﻦ ﺣﯿﻮاﻧﯽ ﺑﺎ ﭘﺸﺖ ﻗﺎﺷﻘﯽ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﺪ روی ﻧﺎن و ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻏﯽ روﯾﺶ ﻣﯽ ﺷﮑﺴﺖ و بعد چند قطره مهیاوه که بوی ﺗﻨﺪ ﺧﺮدل و ﻣﺎﻫﯽ ﻣﯿﺪاد‪ ،روﯾﺶ ﻣﯿﭙﺎﺷﯿﺪ ‪ ،ﻧﺎن و روﻏﻦ و ﺗﺨﻢ ﻣﺮغ و ﻣﻬﯿﺎوه در ﻋﺮض ﭼﻨﺪ ‫ﺛﺎﻧﯿﻪ روی ﺗﺎﺑﻪ‪ ،ﺟﻠﺰ و وﻟﺰ ﮐﻨﺎن ﺑﻪ ﻣﻌﺠﻮﻧﯽ ﺧﻮﺷﻤﺰه و اﺷﺘﻬﺎ ﺑﺮاﻧﮕﯿﺰ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯿﺸﺪ ‪ .زن دﻫﻬﺎ ﻧﺎن ﻫﻤﯿﻨﻄﻮر ﭘﺸﺖ ﻫﻢ ﺑﯽ ﻟﺤﻈﻪای درﻧﮓ ﻣﯽ ﭘﺨﺖ‪ .ﻧﺎن “ﺗﻮ ُﻣﺸﯽ” ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ای ﮐﺎﻣﻞ ‪ ،ﺑﺎ ﻃﻌﻤﯽ ﺟﺎدوﯾﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺮا ﻣﯿﺒﺮد ﺑﻪ آﻧﺴﻮی درﯾﺎ ﻫﺎ ‪ ،ﺑﻪ ﺳﺮزﻣﯿﻨﻬﺎی اﺳﺮار آﻣﯿﺰی در ﮔﺮم ﺗﺮﯾﻦ و ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺗﺮﯾﻦ ﻧﻘﺎط دﻧﯿﺎ‪.

‫ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ ﺑﺎ اﺷﺘﻬﺎ‪ ،ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ “ﺗﻮ ُﻣﺸﯽ” ﻫﺎ را ﻣﯿﺒﻠﻌﯿﺪم‪ ،ﺑﻪ زن و ﮔﯿﺴﻮان ﺳﯿﺎه ﻣﺠﻌﺪش ‪ ،دﺳﺘﻬﺎی ﭼﺎﺑﮏ و ﺣﺮﮐﺎت رﻗﺺ

‫ﻣﺎﻧﻨﺪش ﻫﻨﮕﺎم ﭘﺨﺘﻦ ﻧﺎن ﻧﮕﺎه ﻣﯿﮑﺮدم‪.

‫ﮔﺎه ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﮐﻨﺎرش و ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ‪:

‫ ﯾﺎدم ﺑﺪه ﭼﻄﻮر ﻧﺎن ﺑﭙﺰم!‫ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪ ﺑﯿﺼﺪا و ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ ای روﺳﺘﺎﯾﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ‪:

دُﺧﺖ ﺑﯽ ﺑﯽ‪ ،ﺗﻮ ﻧﺎ ُﺗﻨﯽ‪ .دَ س خو اﺳﻮزﻧﯽ! (دﺧﺘﺮ ﺑﯽ ﺑﯽ‪ ،ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ دﺳﺘﺖ رو ﻣﯿﺴﻮزوﻧﯽ !)

‫ﺑﻌﺪ اﺻﺮار ﻣﺮا ﮐﻪ ﻣﯿﺪﯾﺪ ‪،ﭼﺸﻤﮑﯽ ﻣﯿﺰد و ﻣﯿﮕﻔﺖ ‪:

‫ َﺗﻤﻦ ﮐﻪ ﺑﻮ‪ ،ﺑُﺪُ ﯾﺎدت َادَم

(‪ ﺗﻤﻮم ﮐﻪ ﺷﺪ ﺑﯿﺎ ﯾﺎدت ﻣﯿﺪم) ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﭘﺨﺖ ﻧﺎﻧﻬﺎ‪ ،ﺑﺎ ﮐﻤﮏ زن‪ ،آﻫﺴﺘﻪ آﺧﺮﯾﻦ ﺗﮑﻪ ﺧﻤﯿﺮ را روی ﺗﺎﺑﻪ ﻧﯿﻢ ﮔﺮم ﭘﻬﻦ ﻣﯿﮑﺮدم ،اﻣﺎ ﺑﻪ آن ﻧﺎزﮐﯽ و ﯾﮑﺪﺳﺘﯽ در ﻧﻤﯽ آﻣﺪ ﮐﺞ و ﮐﻮﻟﻪ و ﮐﺖ و ﮐﻠﻔﺖ ﻣﯿﺸﺪ؛ زن اﻣﺎ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪ ﺗﺸﻮﯾﻘﻢ ﻣﯿﮑﺮد‪:

‫ﺟﯽ ولله ! ﮐُﺮﺑُﻦ دﺳﺘﺖ‪ .دﺧﺖ ﺑﯽ ﺑﯽ ! (آﻓﺮﯾﻦ ! ﻗﺮﺑﻮن دﺳﺘﺖ‪ .دﺧﺘﺮ ﺑﯽ ﺑﯽ !)

 – ﻧﻪ ﺧﺮاب ﺷﺪ !

‫ ُﻧﻢ ﺧﺪا ! ﺑﺮﮐﺖ ﺧﺪا َﻣﮕَﻪ ﺧﺮاب ﺑﻮ ﮐﻪ ﺧﺪا ﻏﻀﺐ ﻣﻮ َاﮐُﻦ.ﻣﺎﺷﺎلله !

( ﺑﺮﮐﺖ ﺧﺪا رو ﻧﮕﻮ ﺧﺮاب ﺷﺪ ﺧﺪا ﻗﻬﺮش ﻣﯿﮕﯿﺮه!) ‫ﺑﻌﺪ ﻧﺎن ﻣﺮا ﺑﻪ ﺧﻮدم ﻣﯿﺪاد و ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﻣﺎدراﻧﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ‪ ﺑﺨﻪ ُﻣﻢ ﻧﻮش  جنتِ

(‪ .ﺑﺨﻮر ﻣﺎدر ﻧﻮش ﺟﺎﻧﺖ)

‫اﻣﺎ ﻣﻦ ﻧﺎن را ﻣﯽ اﻧﺪاﺧﺘﻢ روی ﺳﻔﺮه و ﻗﻬﺮ ﻣﯿﮑﺮدم ‪.

‫زن ﻧﻤﯿﺨﻨﺪﯾﺪ ﭼﻬﺮه اش ﮐﻤﯽ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﯿﺸﺪ‪ ،ﻧﺎن را ﺑﺮﻣﯿﺪاﺷﺖ و ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪ‪ ،ﻣﯿﮕﺬاﺷﺖ دﻫﺎﻧﺶ و ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ ﺑﺴﺎﻃﺶ را ﺟﻤﻊ

‫ﻣﯿﮑﺮد و دﺳﺖ ﭘﺴﺮک ﻣﻮﻓﺮﻓﺮی را ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ و از در ﺣﯿﺎط ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺑﯿﺮون‪ ،زﯾﺮ ﻟﺐ دﻋﺎ ﻣﯿﺨﻮاﻧﺪ و ﺧﺪا را ﺷﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮد

معرفی کتاب: رمز کامیابی و شکوفایی

نویسنده آنتونی رابینز - ترجمه آزاد تویسرکانی

ارسال شده در ۱۲ بهمن ۱۳۹۸، توسط سمانه پاسخی

 انگیزه اصلی چاپ و نشر این کتاب ، یاری رساندن به کسانی است که در حال سپری کردن دوران دشوار زندگی خود هستند و

می کوشند، معایب و فشارهای جسمی و روحی خود را با بردباری تحمل کنند. آنتونی رابینز قریب به ۲۰ سال از زندگی خود را وقف این امر کرد که به ما نشان دهد چگونه می توان نیروهای ویژه، استعدادها و توانایی های نرفته درونی را کشف و تکامل بخشید. هدف رابینز از نشر این کتاب این بود که بگوید شاید شما این توانایی را دارید که رویایی را که در زمانی در سر می پروراندید با استفاده از نیروهایی که در درون شما تحقق بخشید. نیرویی بر تمام تصمیمات حکفرماست. این نیرو احساس شما را نسبت به خودتان و افکار شما را در هر لحظه از زندگی تعیین می کند.

این نیرو همان نیروی ایمان است.  ایمان می تواند رنگ چشم انسان را تغییر بدهد و حتی ضربان قلب را نیز تحت تاثیر قرار دهد. رابینز در جای دیگر می‌گوید نخستین گام گام برای تغییر در نوع زندگی این است که پیش از هر کاری خود را از قید عقاید منفی و تصورات باطلی که از گذشته بر جا مانده دور کنید. گذشته آینده شما نیست. مهم نیست دیروز چه کردید. مهم این است که هم اکنون و در این لحظه چه می کنید.  برای رسیدن به هدف داشتن پشتکار و سماجت ارزشمند است .

اگر استوار ، راسخ و با پشتکار برای رسیدن به اهداف خود تلاش کنید و علاوه بر آن انعطاف پذیری لازم را داشته باشید سرانجام خواهید توانست به آنچه می خواهید دست یابید . به شرط آنکه این تصور را که راه چاره ای برای شما وجود ندارد ، خود دور کنید.  زندگی همیشه ارزش آن را دارد که برای آن زنده بمانیم . همواره موهبت های بسیاری در زندگی وجود دارند که به جهت برخورداری از آنها می‌توانیم شاکر و سپاسگزار باشیم . خداوند هیچگاه با ما سر دشمنی ندارد . اغلب آن جه او از ما می‌خواهد این است که در رویارویی با دشواری ها بردبار باشیم و پشتکار خود را از دست ندهیم .

رابینز می گوید:  پیروزی، نتیجه تصمیمات صحیح و تصمیمات صحیح نتیجه کسب تجربه، و تجربه نتیجه تصمیمات غلط است .

با اتخاذ و هر تصمیم، شما در حقیقت سرنوشت خود را در دست می گیرید. این شمایید که فرمانروای ملک سرنوشت خود و ناخدای کشتی روح خود هستید. اگر واقعاً قصد دارید که یک تحول بزرگ در زندگی و شیوه آن به وجود آورید ، پس تصمیمات جدی بگیرید.

معرفی کتاب : اصول اعتماد به نفس

آنچه زنان باید بدانند

ارسال شده در ۲۱ دی ۱۳۹۸، توسط سمانه پاسخی

اصول اعتماد به نفس ،آنچه زنان باید بدانند نوشته  “کتی کی و کلر شیپمن” و با ترجمه “سوده کریمی” می باشد.

این کتاب همزمان تحقیقات پیشگام علمی و گزارش های دست اول از قدرتمند ترین زنان جهان را شامل می شود. جوآناکولز ، سردبیر مجله کاسموپولنه یکی از پرفروش ترین مجلات بین المللی مد برای زنان می گوید، زنان کمبود مهارت ندارند ، آنچه آنان نیاز دارند اعتماد به نفس بیشتر است. بسیاری از زنان از توانای های بی شماری برخوردارند ولی جسارت لازم را ندارند. آنان از اینکه حرف بزنند،احمق یا خود بزرگ بین فرض شوند می ترسند و این باعث می شود که از امتحان کردن هر چیز هیجان انگیز ، سخت و احتمالا پر مخاطره دوری کنند. موفقیت رابطه نزدیک تری با اعتماد به نفس دارد تا توانایی . بله اعتماد به نفس مهم تر از توانایی است و ما متاسفانه تمام عمر خود را صرف بالا بردن توانایی هایمان می کنیم .

این کتاب نگاهی نو و خردمندانه به این کلید موفیت دارد و این نکته را به زنان یادآور می شود که اعتماد به نفس مسیر ساز زندگی است . از لحاط حرفه ای ، نظری ، ورزشی ، اجتماعی و حتی از لحاظ عشقی .

پس شهامت متفاوت بودن را داشته باشید. اعتماد به نفس افکار را به عمل تبدیل می کند.

وقتی افراد اعتماد به نفس دارند و وقتی فکر می کنند در کاری وارد هستند ، حتی بدون توجه به اینکه آیا واقعا آن را بلد هستند یا نه ، رفتارهای زبانی و یا غیر زبانی از خود نشان می دهند .

زبان بدن وسیع ، تن صدای پایین و تمایل به صحبت کردن به موقع و آرام را می توان از موارد افراد دارای اعتماد به نفس بر شمرد.

این کتاب به همه ی زنان تعلق دارد . خواندنی هایی جذاب برای هر زنی که می خواهد زندگی اش را به مرحله ای بالاتر ببرد.

معرفی کتاب ” زن کامل”

نویسنده : مارابل مورگان ترجمه : صدف هنرکار

ارسال شده در ۱۴ دی ۱۳۹۸، توسط سمانه پاسخی

این کتاب بیانگر تجربه های تلخ و شیرینی است که مارابل مورگان در طول زندگی زناشویی خود داشته است .

وی در نخستین سالهای زندگی زناشویی خویش با شکست ها و ناکامی های زیادی رو به رو شده بود که این امر خود ناشی از ناآگاهی از استعدادهای ذاتی و نهفته در وجود یک زن و نیز درک صحیح مشکلات زندگی زناشویی بود . او با تلاش زیاد توانست معایب خود را برطرف کرده و توانست در زندگی شخصی و خصوصی خود کامیابی را نصیب شوهر و فرزندانش کند و به یک زن کامل تبدیل شود.

“زن کامل ” روش زندگی است ، یک دیدگاه جدید درباره شما و همسرتان ،  مارابل مورگان این دیدگاه را منعکس می کند که شما می توانید انسانی شگفت انگیز باشید.

اعتماد به نفس و وقار برای هر زنی قابل کسب است . اینکه واقعا چه کسی هستید و به کجا می روید را کشف کنید . اعتقادات خود را تقویت کنید . شناخت خود ، پذیرش خود و عشق به خود باعث می شود که شما برای رسیدن به همسر ، فرزندان و دوستانتان آماده شوید.

این نویسنده آمریکایی در مورد تربیت فرزندان در محیط خانه و خانواده به نکات بسیار ارزشمندی اشاره می کند که از تجربیات او در طول زندگی شخصی خود و دیگران است .

نکته مهمی که در این کتاب بیان شده این است که برای کامیابی در زندگی زناشویی ، همانا اعتقاد و ایمان به وجود خداوند یکتا و پرورش و تقویت آن در فرد فرد افراد خانواده است.

خداوند زن را با صفات ممتاز و شایسته ای آفریده است که چنانچه آن صفات شناسایی و به کار گرفته شود از او یک انسان کامل می سازد.

مطالعه این کتاب به شما کمک می کند که در زندگی زناشویی خود بتوانید محیط گرم و لذت بخشی را برای همسر و فرزندان خود فراهم آورید.

مروارید شاه

ارسال شده در ۱۰ آبان ۱۳۹۸، توسط سید حمزه صدیق مقام دوم بزرگسال مسابقه داستان نویسی کمیته دانشجویی بندر خمیر

سال‌های ﺑﺳﯾﺎر  ﺑﺳﯾﺎر دور، در ﺳﺎﺣل  ﺑﺳﯾﺎر آﺑﯽ ﺟﻧوب، ﻣردﻣﯽ در خانه های ﺧﺷت و ﮔﻠﯽ در ﮐﻧﺎر هم زﻧدﮔﯽ می‌کردند. ﮐﻣﯽ دورﺗر از آن روﺳﺗﺎی ﮐوﭼﮏ، ﭘﯾرﻣردی تک‌وتنها، دور از سروصدای ﮐوﭼﮏ و ﺑزرگ، در ﮐﻧﺎر درﯾﺎ، ﮐﭘری  ﺑرای ﺧودش ساخته ﺑود و ماهیگیری می‌کرد. روﺳﺗﺎﯾﯾﺎن، ﺣرف های عجیب‌وغریب زﯾﺎدی ﭘﺷت ﺳر ﭘﯾرﻣرد می‌زدند. بچه های روﺳﺗﺎ، از ﻧزدﯾﮏ ﺷدن به ﮐﭘر ﭘﯾرﻣرد می‌ترسیدند؛ ﭼون داﺳﺗﺎن های ﺗرﺳﻧﺎک مادرانشان، از ﭘﯾرﻣرد، دیوانه‌ای ساخته ﺑود که ﺷب ها ﺑﺎ ﭼﺷم های ﺑﺎز می‌خوابد و ﺑﺎ اجنه و ارواح ارﺗﺑﺎط دارد و گاهی ھم ﻣوش و ﻣﺎر ﺷﮑﺎر می‌کند و می‌خورد.   ﺑزرگ ترها هم دست‌کمی از بچه ها ﻧداﺷﺗﻧد. درواقع آن ها ھم به ﭘﯾرﻣرد ﻧزدﯾﮏ نمی‌شدند و در دل از او واهمه داﺷﺗﻧد.  ﺑﻌﺿﯽ می‌گفتند او ﺑﺎ ازمابهتران ارﺗﺑﺎط دارد ﺗﺎ آنجا که ﺑﺎ ﯾﮑﯽ از آن ها ازدواج‌کرده اﺳت. ﺑرﺧﯽ هم می‌گفتند ﭘﯾرﻣرد دیوانه اﺳت. او در ﺟواﻧﯽ خاطرخواه دﺧﺗری ﺷده و خانواده دختر که ﺣﺎﺿر به ﭘذﯾرش ازدواج نبوده‌اند، به‌محض اطﻼع، دﺧﺗر را ﻣﺟﺑور کرده‌اند به ﻋﻘد دﯾﮕری درآید و به اﯾن ﺻورت، ﭘﺳرک شیفته و دیوانه ﺷده اﺳت. ﮐﺳﺎﻧﯽ ھم بودند که می‌گفتند ﺧودﺷﺎن در اطراف ﺧﺎﻧﺔ ﭘﯾرﻣرد، صداهای عجیب‌وغریبی شنیده‌اند و ﯾﺎ این‌که ﭘﯾرﻣرد ﺑﺎ اﻓرادی ﺻﺣﺑت می‌کند که دﯾﮕران نمی‌توانند آن ها را ﺑﺑﯾﻧﻧد.  پیرمرد ھم اﯾن را ﺧوب فهمیده ﺑود و از وارد ﺷدن به روﺳﺗﺎ پرهیز می‌کرد و ﺑﺎ ﻣردم ارﺗﺑﺎطﯽ ﻧداﺷت.ﮐﺎر روزاﻧﺔ پیرمرد ﺷده ﺑود؛ رﻓﺗن به درﯾﺎ و ﺑﺎزﮔﺷت از آن، به همراه  ماهی های اﻧدﮐﯽ که ﺻﯾد ﮐرده ﺑود.  ﺑﻌﺿﯽ از روزها که ماهی زﯾﺎدﺗری می‌گرفت و از ﻧﯾﺎز روزانه‌اش ﺑﯾﺷﺗر ﺑود، آن ها را به  ﭘﯾرزن ماهی‌فروش ﻗدﯾﻣﯽ روﺳﺗﺎ می‌داد و به‌جای  آن  ﻣﻘداری آرد و ﺧرﻣﺎ  می‌گرفت. طﯽ ﭼﻧد ﺳﺎل ﮔذﺷته تنها ﮐﺳﯽ که پیرمرد ﺑﺎ او ﺻﺣﺑت ﮐرده ﺑود، همین ﭘﯾرزن ﺑود. ﭘﯾرزن ھم ﺗﺎ او را می‌دید ﺑﺎ ﺗﻣﺳﺧر می‌گفت:  ﭘﯾرﻣرد، هنوز به ﺷﺎه ﻣروارﯾدت ﻧرﺳﯾدی؟ و ﺑﺎ قهقهه می‌زد زﯾر ﺧﻧده. ﭘﯾرﻣرد، آرزوی ﺑزرﮔﯽ در ﺳر داﺷت. آرزوی ﭘﯾدا ﮐردن بزرگ‌ترین ﻣروارﯾد درﯾﺎ ﯾﺎ ﺷﺎه ﻣروارﯾد. ﻣردم روﺳﺗﺎ ھم که از اﯾن آرزوی ﭘﯾرﻣرد آﮔﺎه ﺑودﻧد، او را ﺑﯾﺷﺗر ﻣﺳﺧره می‌کردند و می‌گفتند:

– مردک دیوانه ﺷده و ﺣرﻓﺎی عجیب‌وغریب ﻣﯽ زنه… ﺗو ﮐﺟﺎ و ﺷﺎه ﻣروارﯾد ﮐﺟﺎ!  ﭘﯾرﻣرد، از ﻗدﯾﻣﯽ ترها،  اﻓﺳﺎﻧﺔ “ﺷﺎه ﻣروارﯾد” را ﺷﻧﯾده ﺑود، اﻣﺎ ﺑرﺧﻼف ﻣردم روﺳﺗﺎ، به واﻗﻌﯽ ﺑودن اﯾن ﻣروارﯾد ﺑﺎور داﺷت و آرزو ﻣﯽ ﮐرد، روزی آن را به دﺳت آورد. او ﺷﻧﯾده ﺑود که ﺑرای ﭘﯾدا ﮐردن اﯾن ﻣروارﯾد، ﺑﺎﯾد ﺷب ھﺎی چهاردهم ﻣﺎه به درﯾﺎ زد. ﭘﯾرﻣرد، ﭼﻧدﯾن ﺑﺎر ﺗﺻﻣﯾم ﮔرﻓته ﺑود که در ﺷب های چهاردهم، در ﺣﺎﻟﯽ که ﺑدر ﮐﺎﻣل، در آﺳﻣﺎن وﮐﻧﺎر ﺳﺗﺎرﮔﺎن رﻧﮕﺎرﻧﮓ، ﻣﯽ درﺧﺷد به درﯾﺎ ﺑزﻧد ﺗﺎ ﺷﺎﯾد به آرزوﯾش ﺑرﺳد. ﭘﯾدا ﮐردن ﺷﺎه ﻣروارﯾد تنها دﻟﯾل زﻧدﮔﯽ ﭘﯾرﻣرد ﺷده ﺑود.  آن ﺷب ﺑدر ﮐﺎﻣل ﺑود و ﭘﯾرﻣرد در ﺗﻣﺎم وﺟودش اﺣﺳﺎس ﻋﺟﯾﺑﯽ داﺷت. ﺳراﻧﺟﺎم ﺗﺻﻣﯾم ﻗطﻌﯽ ﺧود را ﮔرﻓت. او ﺑﺎ ﺧودش ﮔﻔت:

 اﻣﺷب ﺑﺎﯾد به درﯾﺎ ﺑزﻧم و به اﯾن ﻣردم ﺣﻘﯾﻘت رو ﺛﺎﺑت ﮐﻧم… به اوﻧﺎ بفهمونم که ﻣن ﻣﯽ ﺗوﻧم از اﻋﻣﺎق ﺗﺎرﯾﮏ اﯾن درﯾﺎ ﺷﺎه ﻣروارﯾد رو به دﺳت ﺑﯾﺎرم.  ﭘﯾرﻣرد در ﻏواﺻﯽ ﺗﺟرﺑﺔ زﯾﺎدی  داﺷت و ﺑﯾﺷﺗر از ھﻣﺔ ﻏواﺻﺎن روﺳﺗﺎ ﻣﯽ ﺗواﻧﺳت، زﯾر آب دوام ﺑﯾﺎورد و ﻧﻔﺳش را ﺑرای ﻣدت طوﻻﻧﯽ ﺗری ﺣﺑس ﮐﻧد، وﻟﯽ ﺧوب ﻣﯽ داﻧﺳت که اﯾن ﺳﻔر، ﻧﯾﺎز به ﺗوان ﺑﺳﯾﺎر ﺑﺎﻻﯾﯽ دارد. ﭘﯾرﻣرد ﺗﺎ آن ﺟﺎ که ﻣﯽ ﺗواﻧﺳت، ﻧﻔس را در ﺳﯾنه ﺣﺑس ﮐرد و به درﯾﺎ زد. ھﻣﯾن طور که داﺷت به ﻋﻣق درﯾﺎ ﻣﯽ رﻓت، ﺻدای ﻣوﯾﺔ  ﺿﻌﯾﻔﯽ را  ﺷﻧﯾد. ﺧوب که دﻗت ﮐرد ﻋروس درﯾﺎﯾﯽ ﮐوﭼﮏ و زﯾﺑﺎﯾﯽ را دﯾد که ﮔوﺷﮫ ای ﻏﻣﮕﯾن ﻧﺷﺳته ﺑود و گریه ﻣﯽ ﮐرد، اﻧﮕﺎر ﺗﻣﺎم ﻏم ﻋﺎﻟم در ﭼﺷﻣﺎﻧش ﺑود. ﺧواﺳت ﺑرود ﺑﺎ ﻋروس درﯾﺎﯾﯽ ﺻﺣﺑت ﮐﻧد که ﻓﮑر ﮐرد: “ﻣن ﺧﯾﻠﯽ وﻗت ﻧدارم، ﻧﮑنه ﻧﻔس ﮐم ﺑﯾﺎرم” وﻟﯽ دﻟش طﺎﻗت ﻧﯾﺎورد و به طرﻓش رﻓت و ﮔﻔت:

– دﺧﺗری به اﯾن زﯾﺑﺎﯾﯽ ﺑﺎ اﯾن ﻟﺑﺎﺳﺎی ﺳﻔﯾد و ﺧوﺷﮕل که ﮔرﯾه ﻧﻣﯽ ﮐنه.  ﺗو ھﻧوز ﺧﯾﻠﯽ ﺟووﻧﯽ. ﺗو اﻻن ﺑﺎﯾد ﺗو اﯾن درﯾﺎی آرام و آﺑﯽ و زﯾﺑﺎ، ﺷﺎد و ﺧوﺷﺣﺎل ﺑﺎﺷﯽ، وﺳط درﯾﺎ ﺑﺧﻧدی و ﺑرﻗﺻﯽ. ﺑﺎﯾد ﺻدای ﺧﻧده هات هفت درﯾﺎ اون طرف ﺗر ﺷﻧﯾده ﺑﺷﮫ. ﭼرا اﯾن طوری زار ﻣﯽ زﻧﯽ؟ ﭼﯽ ﺷده؟

  ھﻣﺎن طور که از ﭼﺷﻣﺎن ﻋروس درﯾﺎﯾﯽ، اﺷﮏ ھﺎی ﻣروارﯾد ﻣﺎﻧﻧد ﺳرازﯾر ﻣﯽ ﺷد به ﭘﯾر ﻣرد ﮔﻔت: – ﻣن ﺑدﺑﺧت ﺗرﯾن ﻣوﺟود ﺗو اﯾن درﯾﺎی ﺑزرﮔم، به ﻟﺑﺎﺳﺎی ﺳﻔﯾد ﺷب ﻋروﺳﯽ ﻣن ﻧﮕﺎه ﻧﮑن؛ ﻣن  ﻣﺟﺑورم اﯾن  ﻟﺑﺎس رو ﺗﺎ اﺑد ﺑﭘوﺷم. ﺳﺎل ھﺎ ﭘﯾش، ﺷب ﻋروﺳﯽ ام، ﺗوی ھﻣون ﺷﺑﯽ که ﻓﮑر ﻣﯽ ﮐردم ﺧوﺷﺑﺧت ﺗرﯾن ﻣوﺟود درﯾﺎم، داﻣﺎد ﻣﻧو ول ﮐرد و رﻓت. داﻣﺎد ﻗول های دروﻏﯽ زﯾﺎدی به ﻣن داد، وﻟﯽ یه ﺷبه ھﻣﮫ رو ﻓراﻣوش ﮐرد و رﻓت ﭘﯽ ﻋﯾﺎﺷﯽ و وﻟﮕردی. ﺣﺎﻻ ھم از ھرﮐﯽ ﺳراﻏش رو ﻣﯽ ﮔﯾرم به ﻣن ﺟواب درﺳﺗﯽ ﻧﻣﯽ ده. ﺣﺎﻻ ﻣن نه ﻣﯽ ﺗوﻧم اﯾن ﻟﺑﺎس رو در ﺑﯾﺎرم و نه طﺎﻗت اﯾن ھﻣﮫ ﺳﺎل ﭘوﺷﯾدﻧش رو دارم. ﻣن ﺑدﺑﺧت ﺗرﯾن ﻋروس دﻧﯾﺎ ھﺳﺗم. ﻋروس درﯾﺎﯾﯽ که اﻧﮕﺎر ﺗﺎزه ﻣﺗوﺟﮫ ﺣﺿور ﭘﯾرﻣرد ﺷده ﺑود ﭘرﺳﯾد: ﺗو اﯾن ﺟﺎ ﭼﯽ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻧﯽ؟

 – ﻣن ﻣﯽ ﺧوام ﺑزرگ ﺗرﯾن ﻣروارﯾد دﻧﯾﺎ روکه بهش ﻣﯾﮕن ﺷﺎه ﻣروارﯾد، ﭘﯾدا ﮐﻧم و ﺻﺎﺣب اون ﺑﺷم. ﭘﯾرﻣرد، داﺳﺗﺎن زﻧدﮔﯽ ﺧودش را ﺗﻌرﯾف ﮐرد. ﻋروس درﯾﺎﯾﯽ ﮔﻔت: – ﻣن ھم در ﻣوردش یه ﭼﯾزاﯾﯽ ﺷﻧﯾده ام، وﻟﯽ ﻧﻣﯽ دوﻧم ﮐﺟﺎﺳت. اﻣﯾدوارم ﻣوﻓق ﺑﺷﯽ.  ﺑﻌد از اﯾن ﮔﻔت وﺷﻧود، ﭘﯾرﻣرد، ﺑﺎ ﻋروس درﯾﺎﯾﯽ ﺧداﺣﺎﻓظﯽ ﮐرد و به راه ﺧود اداﻣﮫ داد. ھﻣﯾن طور رﻓت و رﻓت ﺗﺎ به ﻗﺳﻣت ھﺎی ﺗﺎرﯾﮏ ﺗر درﯾﺎ رﺳﯾد. ناگهان ھﺷت ﭘﺎی ﮐوﭼﮏ وﮐم ﺳن و ﺳﺎﻟﯽ را دﯾد که غمگین و ﻧﮕران ﯾﮏ ﮔوﺷﮫ ﮐز ﮐرده ﺑود؛ به ﺳﻣﺗش و ﮔﻔت: – ﭼرا ﻧﺎراﺣﺗﯽ ﭘﺳرم ؟ ﺗوی ﺷب به اﯾن ﺧوﺑﯽ و آروﻣﯽ، ﭼرا دﺳت و ﭘﺎھﺎﺗو، ﺗوی ھم دﯾﮕﮫ ﻗﻔل ﮐردی و یه ﮔوﺷﮫ ﻣﭼﺎﻟﮫ ﺷدی؟ ھﺷت ﭘﺎ ﺳرش را ﺑﺎﻻ آورد و ﮔﻔت: ﻣن ﺑدﺑﺧت ﺗرﯾن ﻣوﺟود درﯾﺎم ﭘﯾرﻣرد. ﻣن ﺑﺎ اﯾن رﯾﺧت و ﻗﯾﺎﻓﮫ ﺧﺟﺎﻟت ﻣﯽ ﮐﺷم ﺗوی درﯾﺎ ﺑﮕردم. به پاهام ﻧﯾﮕﺎ ﮐن، ﮐﯽ اﯾن ھﻣﮫ ﭘﺎ داره؟ ﺗﺎزه اﯾﻧﺎ ھﻣﺷون به ﯾﮏ اﻧدازه ﻧﯾﺳﺗن. ﻣن ﺑﺎ ﺗﻣﺎم ﮐﺳﺎﯾﯽ که اﯾن ﺟﺎ زﻧدﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻧن، ﻓرق دارم. ﻣن ﺑﺎ اﯾن ظﺎھر ﺑدﺷﮑل و ﺑﺎ اﯾن پاهای دراز و ﮐوﺗﺎه، ﭼﮫ طوری ﻣﯽ ﺗوﻧم ﻣﺛل ﺑﻘیه زﻧدﮔﯽ ﮐﻧم؟ ﭼﮫ طوری ﻣﯽ ﺗوﻧم ﺷﺎد ﺑﺎﺷم؟… ﭘﯾرﻣرد، ﺗو اﯾن ﺟﺎ ﭼﯽ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻧﯽ؟

 ﭘﯾرﻣرد، ﻣﺎﺟرای زﻧدﮔﯽ اش و ﺷﺎه ﻣروارﯾد را به ﺻورت ﮐﺎﻣل ﺑراﯾش ﺗﻌرﯾف ﮐرد. ھﺷت ﭘﺎ ﮔﻔت: – ﻣن ﺗو درﯾﺎ یه ﭼﯾزاﯾﯽ ﺷﻧﯾده ام،  وﻟﯽ ﺧﯾﻠﯽ ﻧﻣﯽ دوﻧم. ﭘس ازﮐﻣﯽ ﺻﺣﺑت، از ھم ﺟدا ﺷدﻧد و ﺧداﺣﺎﻓظﯽ ﮐردﻧد. ﭘﯾرﻣرد، به ﺳﻔرش اداﻣﮫ داد و ھﻣﯾن طور داﺷت به ﺳوی ﻋﻣق درﯾﺎ ﭘﯾش ﻣﯽ رﻓت. اﺣﺳﺎس ﻣﯽﮐرد ﺣﺎﻻ که ﭘﯾرﺷده، ﻧﮕﮫ داﺷﺗن ﻧﻔس، ﺑراﯾش ﺳﺧت ﺗر ﺷده اﺳت. ھر ﭼﻧد ﻧﻣﯽ داﻧﺳت ﭼﮫ  ﻗدر ﻣﯽ ﺗواﻧد  دوام ﺑﯾﺎورد، اﻣﺎ  ﺑرای رﺳﯾدن به آرزوﯾش،  ﺑﺎﯾد به راه  ﺧود اداﻣﮫ  ﻣﯽ داد. ھﻣﯾن طور ﻣﯽ رﻓت و ﻣﯽ رﻓت که اﯾن ﺑﺎر ﯾﮏ ﺳﺗﺎرة درﯾﺎﯾﯽ را دﯾد که ﺧودش را زﯾر ﯾﮏ ﺑوﺗﮫ، در اﻋﻣﺎق درﯾﺎ، پنهان ﮐرده ﺑود و ﻏﻣﮕﯾن به ﻧظر ﻣﯽ رﺳﯾد. ﭘﯾرﻣرد به طرف او رﻓت و به او ﮔﻔت: – ﺳﺗﺎرة درﯾﺎﯾﯽ ﮐوﭼوﻟو، ﭼرا اﯾن ﻗدر ﻏﻣﮕﯾﻧﯽ؟ ﺗو اﻻن ﺑﺎﯾد ﺷﺎداب و ﺳرزﻧده و درﺧﺷﺎن ﺑﺎﺷﯽ، نه اﯾن که ﺧودﺗو  ﭘﺷت یه بوته ﻗﺎﯾم ﮐﻧﯽ.  ﺳﺗﺎرة درﯾﺎﯾﯽ ﺳرش را ﭘﺎﯾﯾن اﻧداﺧت و ﮔﻔت: – ﭘﯾرﻣرد، ﻣن ﺧﯾﻠﯽ ﺑدﺑﺧﺗم. ﻣن که ﺳﺗﺎره ھﺳﺗم، اﻻن ﺑﺎﯾد ﺗوی آﺳﻣوﻧﺎ ﺑﺎ ﺳﺗﺎره های دیگه ﺑﺎﺷم و ﺑرای رﺳﯾدن به ﻣﺎه که اﯾن ھﻣﮫ  ﭘرﻧور وزﯾﺑﺎﺳت ﺑﺎ ﺑﻘﯾﺔ ﺳﺗﺎره ها ﻣﺳﺎﺑﻘﮫ ﺑدم. ﺷﺎﯾد ﺧﯾﻠﯽ ها  ﻧدوﻧن وﻟﯽ آرزوی ﻣﺎ ﺳﺗﺎره ها اﯾنه که دور ﻣﺎه ﺑﮕردﯾم و از دﯾدﻧش ﻟذت ﺑﺑرﯾم، اﻣﺎ ﻣن ﺑدﺑﺧت اﯾن ﺟﺎ ﺗﮏ و تنها وﺳط درﯾﺎ ھﺳﺗم… اﻻﻧم  در ﺣﺳرت دور ﺑودن از آﺳﻣون و دور ﺑودن از ﻣﺎه، دارم ﮔریه

ﻣﯽ ﮐﻧم.  ﺳﺗﺎرة درﯾﺎﯾﯽ رو به ﭘﯾرﻣرد ﮐرد وﮔﻔت :  – ﭘﯾرﻣرد ﺗو اﯾن ﺟﺎ ﭼﯽ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻧﯽ؟ ﭘﯾرﻣرد داﺳﺗﺎن ﺧودش و آرزوی ﭘﯾدا ﮐردن ﺷﺎه ﻣروارﯾد را دوﺑﺎره ﺗﻌرﯾف ﮐرد. ﺳﺗﺎرة درﯾﺎﯾﯽ ﮔﻔت: – ﻣن یه ﭼﯾزاﯾﯽ ﺷﻧﯾده ام و ﺑﻌﺿﯽ وﻗﺗﺎ یه ﻧوری ته درﯾﺎ دﯾده ام، اول ﻓﮑر ﻣﯽ ﮐردم ﻣﺎھﮫ. ﻣﯽ ﺧواﺳﺗم ﭘﯾداش ﮐﻧم، اﻣﺎ ﺑﻌد یه ﻣدﺗﯽ که دﯾدم ﻣﺎه  وﺳط ﺳﺗﺎره ھﺎی دﯾﮕﮫ، داره ﺗوی آﺳﻣون ﻣﯽ ﮔرده، دوﺑﺎره ﻏﻣﮕﯾن ﺷدم. اﻻﻧم ﺧﯾﻠﯽ از اون ﻧوره ﭼﯾزی ﻧﻣﯾدوﻧم، وﻟﯽ ھﻣﯾن رو به رو، اﯾن روﺷﻧﯽ رو دﯾدم.ﺳﺗﺎرة درﯾﺎﯾﯽ به ﺳﻣت ﻋﻣﯾق ﺗر درﯾﺎ اﺷﺎره ﮐرد. ﭘﯾرﻣرد و ﺳﺗﺎرة درﯾﺎﯾﯽ، ﭘس از ﮐﻣﯽ ﺻﺣﺑت، دوﺑﺎره از ھﻣدﯾﮕر ﺟدا ﺷدﻧد. ﭘﯾرﻣرد، ھﻣﯾن طور که داﺷت به راه ﺧودش اداﻣﮫ ﻣﯽ داد، اﺣﺳﺎس ﮐرد ﺗوی ﻋﻣق درﯾﺎ ﯾﮏ روﺷﻧﯽ ﻣﯽ ﺑﯾﻧد. به ﺳﻣت آن ﻧور درﺧﺷﺎن به راه اﻓﺗﺎد. ﻧﺎﮔﮭﺎن ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﺎھﯽ رو به رو ﺷد. از ﻓﻠس ھﺎی ﭼروک ﻣﺎھﯽ ﻣﻌﻠوم ﺑود ﺳن و ﺳﺎل زﯾﺎدی از او ﮔذﺷﺗﮫ  اﺳت. ﭘﯾرﻣرد ﺳﻼم ﮐرد و ﮔﻔت:  – ﻣن ﺗوی درﯾﺎ زﯾﺎد ﻏواﺻﯽ ﮐرده ام و ﺗوی ﻋﻣرم ﺑﺎ ﻣﺎھﯽ ھﺎی زﯾﺎدی رو به رو ﺷده ام وﻟﯽ ﻣﺎھﯽ ای ﻣﺎﻧﻧد ﺗو و درﯾﺎﯾﯽ به اﯾن روﺷﻧﯽ ﻧدﯾده ام. ﻣﺎھﯽ ﮔﻔت: ﻣن ﻣﺎھﯽ ﺻﺑورم و ﺻﺑرم زﯾﺎده، ﺑرای ھﻣﯾن اﯾﻧﺟﺎم ﺗﺎ ﺳﺎل ھﺎی ﺳﺎل، ازﭼﯾزی ﻣواظﺑت ﮐﻧم که ﺧﯾﻠﯽ ﺑﺎ ارزﺷﮫ، ﺗﺎ ﻣﺑﺎدا به دﺳت نا اهلش ﺑﯾﻔﺗﮫ… ﺗو ﺧودت ﺑﮕو اﯾن ﺟﺎ ﭼﯽ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻧﯽ؟ ﭘﯾرﻣرد، داﺳﺗﺎن ﺧودش را از ﺳﯾر ﺗﺎ ﭘﯾﺎز ﺗﻌرﯾف ﮐرد و ﻣﺎﺟرا های زﯾﺎدی را که ﺗوی درﯾﺎ دﯾده ﺑود، ھم اﺿﺎﻓﮫ ﮐرد. ﻣﺎﺟرای ﻋروس درﯾﺎﯾﯽ که ﺳﺎل ها ﭘس از ﭘوﺷﯾدن ﻟﺑﺎس ﻋروﺳﯽ، ﺗوی ﺣﺟﻠﮫ ﻣﻧﺗظر داﻣﺎدش ھﺳت و دﻟزده از اﯾن که داﻣﺎد  او را رھﺎ ﮐرده و ﭘﯽ ﺧوﺷﮕذراﻧﯽ ھﺎی ﺧودش رﻓﺗﮫ اﺳت؛ نه ﻣﯽ ﺗواﻧد ﻟﺑﺎﺳش را در ﺑﯾﺎورد و نه ﻣﯽ ﺗواﻧد ﺑﺎ اﯾن ﺷراﯾط، زﻧدﮔﯽ ﮐﻧد. ﺑﻌد ﻣﺎﺟرای ھﺷت ﭘﺎﯾﯽ را ﮔﻔت که از دﺳت ظﺎھر ﻋﺟﯾب ﻏرﯾب ﺧودش و داﺷﺗن ﭘﺎھﺎی زﯾﺎد اﺣﺳﺎس ﺧﺟﺎﻟت ﻣﯽ ﮐرد و ﻣﯽ ﺗرﺳﯾد که اﮔر ﺗوی ﺟﻣﻊ ﺑﯾﺎﯾد، ھﻣﮫ طوری ﻧﮕﺎھش ﮐﻧﻧد که اﻧﮕﺎر ﺑﺎ ھﻣﺔ ﻣوﺟودات ﻋﺎﻟم ﻓرق دارد. ﺳﭘس داﺳﺗﺎن ﺳﺗﺎره ای را ﺗﻌرﯾف ﮐرد که از ﺑﺧت ﺑدش ﻣﯽ ﻧﺎﻟﯾد و به ﺟﺎی اﯾن که ﺗوی آﺳﻣﺎن در ﮐﻧﺎر ﻣﺎه ﺑﺎﺷد، اﻻن وﺳط درﯾﺎﺳت.  ﻣﺎھﯽ ﺻﺑور ﭘﯾر که ﺧوب به ﺣرف ھﺎی ﭘﯾرﻣرد ﮔوش ﻣﯽ داد، ﺳری ﺗﮑﺎن داد و ﮔﻔت: – ﮔره ﻣﺷﮑﻼت ھﻣﺔ اﯾﻧﺎ به دﺳت ﻣن ﺑﺎز ﻣﯽ ﺷﮫ، ﺗوی ھﻣﯾن ﻣﺳﯾری که ﻣﯽ ﺧوای ﺑرﮔردی ﺳﻼم ﻣﻧو به اوﻧﺎ ﺑرﺳون و اﯾن ﻣﺎﺟراھﺎﯾﯽ که ﻣﯽ ﮔم رو ﺑراﺷون ﺗﻌرﯾف ﮐن. به ﺳﺗﺎرة درﯾﺎﯾﯽ ﺑﮕو که ﺗو ﺳﺗﺎرة ﺧوﺷﺑﺧﺗﯽ ھﺳﺗﯽ؛ ﻣﺎه ﺗو رو از ﺑﯾن اﯾن ھﻣﮫ ﺳﺗﺎره اﻧﺗﺧﺎب ﮐرده ﺗﺎ ﺷب ھﺎی چهاردهم ﻣﺎه که ﺑدر ﮐﺎﻣﻠﮫ

 و اﻧﻌﮑﺎس زﯾﺑﺎی اون ﺗوی درﯾﺎ ﻣﯾﻔﺗﮫ، ﺗو ﺗﻧﮭﺎ ﮐﺳﯽ ﺑﺎﺷﯽ که ﺑﺗوﻧﯽ ﺗﺎ ﺻﺑﺢ  ﺑﺎھﺎش ﺑﺎﺷﯽ و ﺑﺎ ھﻣدﯾﮕﮫ ﺻﺣﺑت ﮐﻧﯾن و اﯾن ﺳﻌﺎدت ﻧﺻﯾب ھرﮐﺳﯽ ﻧﻣﯽ ﺷﮫ که به ﺟﺎی اﯾن که اون ﺑره ﭘﯾش ﻣﺎه، ﻣﺎه ﺑﯾﺎد ﭘﯾﺷش.  به ھﺷت ﭘﺎ ھم ﺑﮕو ﭘدر ﭘدرﺑزرگ ﺗو ﯾﮑﯽ از ﺑزرﮔﺎن و ﺳرﺷﻧﺎﺳﺎن اﯾن درﯾﺎ ﺑوده. یه روز که اون داﺷﺗﮫ ﺗو درﯾﺎ ﻗدم ﻣﯽ زده ﭘﺎھﺎش ﮔﯾر ﻣﯽ ﮐنه به یه ﺟﺎﻟﺑوت و ﭘﺎھﺎش ﻗطﻊ ﻣﯽ ﺷﮫ. ﭘدر ﭘدرﺑزرگ ﻗدرﺗﻣﻧد ﺗو به ﺧﺎطر از دﺳت دادن ﭘﺎھﺎش  ﺑﺳﯾﺎر ﻏﻣﮕﯾن و ﮔوﺷﮫ ﮔﯾر ﻣﯽ ﺷﮫ. اﻓراد دور و ﺑرش که ﺑرای اون اﺣﺗرام  زﯾﺎدی  ﻗﺎﺋل ﺑودن؛ ﺑرای ﺣل ﻣﺷﮑل، ﻋﻘل ﺷون رو روی ھم ﻣﯽ رﯾزن و آﺧر به اﯾن ﻧﺗﯾﺟﮫ ﻣﯽ رﺳن که

 ھرﮐدوم یه ﭘﺎﺷون رو به ﭘدر ﭘدرﺑزرﮔت ﺑدن. ﺑﻌد از اون ﭘدر ﭘدرﺑزرﮔت ﺻﺎﺣب ﭘﺎھﺎی زﯾﺎدی ﺷد و ﺗﺎ زﻧده ﺑود، به اﯾن ھﻣﮫ ﭘﺎ اﻓﺗﺧﺎر ﻣﯽ ﮐرد. ﺣﺎﻻ  ﭘﺎھﺎی زﯾﺎد ﺗو، از ﭘدر ﭘدر ﺑزرﮔت بهت رﺳﯾده و ﺗو نه تنها  از ﺑﻘیه ﭼﯾزی ﮐم ﻧداری، ﺑﻠﮑﮫ ﺑﯾﺷﺗر ھم داری واز طرﻓﯽ اﯾن پاها ﻧﺷوﻧﺔ ﺑزرﮔواری و ﺗوﺟﮫ و اﺣﺗرام ﺑﻘﯾﺔ ﻣوﺟودات درﯾﺎﯾﯽ به ﺗوھﺳت.  – به ﻋروس درﯾﺎﯾﯽ ھم ﺑﮕو که داﻣﺎد ﭘﯽ اﻟواطﯽ ﻧرﻓﺗﮫ، اون بهت دروغ ﻧﮕﻔﺗﮫ و وﻋدة اﻟﮑﯽ و ﺗو ﺧﺎﻟﯽ ﺑﮭت ﻧداده.  اون آرزوش ﺑود ﺷب ﻋروﺳﯾش ﺑﺎ ﺗو ﺑﺎﺷﮫ، وﻟﯽ ﻣﺟﺑور ﺷد به ﺟﻧﮓ ﮐوﺳﮫ ھﺎی درﯾﺎی ﺳﯾﺎه ﺑره. داﻣﺎدت اون ﺟﺎ ﺧﯾﻠﯽ ﺷﺟﺎﻋﺎنه ﻣﺑﺎرزه ﮐرد و ﺗوی اون ﺟﻧﮓ ﮐﺷﺗﮫ ﺷد. اون ﺧﯾﻠﯽ ﺳﺧﺗﯽ ﮐﺷﯾد و به ﺧﺎطر آراﻣﺷﯽ که اﻻن ﺗوی درﯾﺎ دارﯾم ﻣﺎ ھﻣﮫ ﻣدﯾون اون ھﺳﺗﯾم و ﺗو ﺑﺎﯾد بهش اﻓﺗﺧﺎر ﮐﻧﯽ. اﻣﺎ ﺟواب ﺧودﺗو ﺑدم که ﺑزرگ ﺗرﯾن ﻣروارﯾد دﻧﯾﺎ اﻻن ﭘﯾش ﻣنه واﯾن ﻣﺳﺋوﻟﯾت ﺳﻧﮕﯾن رو ﺳﺎل ها به ﻣن ﺳﭘردن ﺗﺎ به دﺳت ﻧﺎ اهلش ﻧﯾﻔﺗﮫ. ﻣن ﻓﮑر ﻣﯽ ﮐﻧم که ﺗو ﻻﯾق ھﺳﺗﯽ. ﺑﯾﺎ اﯾﻧو ﺑردار و ﺑﺎ ﺧودت ﺑﺑر به ﺳﺎﺣل و به ﻣردم ﻧﺷون ﺑده ﺗﺎ ﺣرﻓﺗو ﺑﺎور ﮐﻧن. ﻣﺎھﯽ ﺻﺑور، ﭘﯾرﻣرد را به ﺳﻣت اﺗﺎﻗﯽ که ﻧور زﯾﺎدی از آن ﺧﺎرج ﻣﯽ ﺷد، راھﻧﻣﺎﯾﯽ ﮐرد. آن ﻣروارﯾد، اﯾن ﻗدر ﺳﻔﯾد و ﺑزرگ ﺑود که ﻧورش ﭼﺷم را ﺧﯾره ﻣﯽ ﮐرد. ﭘﯾرﻣرد که از ﭘﯾدا ﮐردن ﺷﺎه ﻣروارﯾد، ﺧﯾﻠﯽ ﺧوﺷﺣﺎل ﺷده ﺑود؛ ﺳرﯾﻊ آن را ﺑرداﺷت، ﺑﺎ ﻣﺎھﯽ ﺻﺑور ﺧدا ﺣﺎﻓظﯽ ﮐرد و ﻣﺳﯾر رﻓﺗﮫ را به ﺳرﻋت ﺑر ﮔﺷت. در ﺑﯾن راه ﺳﺗﺎرة درﯾﺎﯾﯽ، ھﺷت ﭘﺎ و ﻋروس درﯾﺎﯾﯽ را دﯾد و آن ﭼﮫ را ﻣﺎھﯽ ﺻﺑورﮔﻔﺗﮫ ﺑود، ﺑراﯾﺷﺎن ﺗﻌرﯾف ﮐرد. آن ھﺎ ﺧﯾﻠﯽ ﺧوﺷﺣﺎل ﺷدﻧد و از ﭘﯾرﻣرد ﺣﺳﺎﺑﯽ ﺗﺷﮑر ﮐردﻧد. ﭘﯾرﻣرد، به ﻗﺳﻣت ھﺎی ﺑﺎﻻﺗر درﯾﺎ ﺣرﮐت ﻣﯽ ﮐرد. ﻧﻔﺳش ﮐم ﮐم ﺗﻣﺎم ﻣﯽ ﺷد، اﻣﺎ ﺗﺎ ﺳطﺢ درﯾﺎ راھﯽ ﻧﺑود. ﻣطﻣﺋن ﺑود که ﻣﯽ ﺗواﻧد راﺣت به ﺳﺎﺣل ﺑرﺳد. ﭘﯾرﻣرد، ھﻧوز به ﺳطﺢ آب ﻧرﺳﯾده ﺑود که ناگهان ﻓﮑری به ذھﻧش رﺳﯾد. او واﮔویه ﮐرد:

–  اﮔﮫ ﻣن اﯾن ﻣروارﯾد رو به روﺳﺗﺎ ﺑردم، به ھﻣﮫ ﻧﺷوﻧش دادم و به ھﻣﮫ ﺛﺎﺑت ﺷد؛ آﯾﺎ ﮐﺳﯽ ھﺳت که ﻟﯾﺎﻗت نگهداری از اون رو داﺷﺗﮫ ﺑﺎﺷﮫ؟ ﻣن که دیگه ﭘﯾرﺷدم و ﺳﻧﯽ ازم ﮔذﺷﺗﮫ، ﻧﻣﯽ ﺗوﻧم ﺗﺎ ھﻣﯾﺷﮫ از اون ﻣراﻗﺑت ﮐﻧم. ﻣردﻣﯽ که ﻗدر ﭼﯾزھﺎی ﺑﺎ ارزش رو ﻧﻣﯽ دوﻧن، ﭼﮫ طوری ﻣﯽ ﺗوﻧن از اون ﻧﮕﮭداری ﮐﻧن؟  ﺗوی ھﻣﯾن ﻓﮑرھﺎ ﺑود که  اﺣﺳﺎس ﮐرد دﯾﮕر ﺑﯾﺷﺗر از اﯾن ﻧﻣﯽ ﺗواﻧد ﻧﻔﺳش را ﺣﺑس ﮐﻧد. دو دل ﺷده ﺑود. در آن ﻟﺣظﮫ ﻓﻘط دو راه داﺷت: ﯾﺎ ﺑﺎﯾد ﻣروارﯾد را از درﯾﺎ  ﺧﺎرج  ﻣﯽ ﮐرد و دﺳت ﻣردم ﻣﯽ اﻓﺗﺎد و ﯾﺎ دوﺑﺎره به ﺳر ﺟﺎی اوﻟش ﺑرﻣﯽ ﮔرداﻧد. اﺣﺳﺎس ﺗﻧﮕﯽ ﻧﻔس، ﺗﺻﻣﯾم را ﺑراش ﺳﺧت ﺗر ﮐرده ﺑود. ﺳراﻧﺟﺎم،  ﭘﯾرﻣرد ﺗﺻﻣﯾم ﺧودش را ﮔرﻓت و به ﺳرﻋت به طرف ﻋﻣق درﯾﺎ ﺣرﮐت ﮐرد.  ﺻﺑﺢ ﻓردای آن روز، ﺗﺎزه ﺧورﺷﯾد از ﭘﺷت درﯾﺎھﺎ ﺑﺎﻻ آﻣده ﺑود که در روﺳﺗﺎ ﺧﺑرھﺎی ﺟدﯾدی به ﮔوش رﺳﯾد. ﺑزرگ ﺗرھﺎ  ﺑﺎ ھﻣدﯾﮕر ﭘﭻ ﭘﭻ ﻣﯽ ﮐردﻧد. ﮐوﭼﮏ ﺗرھﺎ ھم ﮐم ﮐم از وﺳط ﺣرف ھﺎ ﻣﺗوﺟﮫ ﺷدﻧد که اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺗﺎده اﺳت. ﻣردم در ﻣورد ﭘﯾدا ﺷدن ﺟﺳد ﭘﯾر ﻣرد ﮐﻧﺎر درﯾﺎ ﺻﺣﺑت ﻣﯽ ﮐردﻧد. ھرﮐﺳﯽ در ﻣورد آن اﺗﻔﺎق، ﭼﯾزی ﻣﯽ ﮔﻔت. ﯾﮑﯽ ﻣﯽ ﮔﻔت که ﭘﯾرﻣرد را ﮐوﺳﮫ ها ﮐﺷﺗﮫ اﻧد. ﺗﻌدادی ﻣﯽ ﮔﻔﺗﻧد که ﭘﯾرﻣرد به دﺳت ارواح واﺟنه ای که ﺑﺎ او ارﺗﺑﺎط داﺷﺗﻧد، ﺳر به ﻧﯾﺳت ﺷده اﺳت. ﯾﮑﯽ ﻣﯽ ﮔﻔت که به ﺧﺎطر ﭘﯾری اش ﻣرده و ﮔروھﯽ ھم ﻣﯽ ﮔﻔﺗﻧد که ﺑﺎﻻﺧره ﭘﯾرﻣرد دﯾوانه ﺧودش را ﺗوی درﯾﺎ ﻏرق ﮐرد!

newsletter

عضویت در خبرنامه

زمانی که شماره جدید منتشر شد، ما شما را با خبر میکنیم!