دسته: داستان
آرامِ متلاطم
مائده حاجی زاده مقام اول رده کودکان برگزیده مسابقه داستان نویسی توسط کمیته دانشجویی بندر خمیر
ترس ، اضطراب ، خستگی و درد تمامی چیزی بود که وجودش را در برگرفته بود انعکاس جیغهایش حتی دل و گوش خودش را نیز به درد میآورد. ذکر بود که بر زبان میآورد ، دعا بود که تکرار میکرد و قرآن بود که همرازش شده بود. او درد میکشید که مادر شود او درد میکشید تا بهشت را تصاحب کند بهشتی که در زیر پاهایش به او وعده دادهشده بود. او بود و خدایش و یا ا…….. هایی که بر زبان میآورد ، او بود و یک اتاق وسیع و گریه نوزادی که خوشآهنگترین ترانه جهان شد. درد ناشی از زایمان با حضور پر از شوق و حس غریب مادر شدن را باهم حس میکرد ، میدانست از همین لحظه به بعد کسی را داشت که برایش زندگی کند یکی که برایش بجنگد. فرزندش مادری قوی میخواست یا بهتر است بگویم یک مادر جنگجو و میخواست زنانه به جنگ سختیهای پیش روی فرزندش برود. پنج سال شده بود پنج سالی که پر از خفت و خواری گذشته بود پنج سالی که عجیب لبریز از احساس ناب مادرانه شده بود هر شب کتک و تازیانه بود که بر تنش فرود میآورد و او برای دفاع از لب از لب برای شکایت باز نمیکرد صبر بود که بر روی تمام کبودیهای زندگیاش لانه کرده بود اما امشب پس از چندین سال حال عجیبی داشت خوب یا بدش را نمیتوانست تشخیص دهد اما حالی متفاوت داشت با صدای پسر پنجسالهاش از دنیای افکار خارج شد_مامان!!مامان….بوی سوختنی میاد_دلش برای لحن کودکانهی فرزندش ضعف رفت اما همینکه به یاد حرفش افتاد با سرعت خود را به آشپزخانه رساند با دیدن غذای سیاه شده با سرعت شعله را خاموش کرد و قابلمه را درون سینک ظرفشویی انداخت بیشتر از غذا دلش به حال خودش سوخت میدانست امشب بازهم تنش به آغوش تازیانه خواهد رفت بغض گلویش را در برگرفت نگاهش را به نگاه پسرکش دوخت چشمان او هم از بغض مادر لبریز بود چیزی در قلبش تکان خورد و باعجله به سمتش رفت و آغوشش را به رویش باز کرد ، تحمل هر چه را داشت اینیکی را نه! اصلا نمیتوانست طاقت بیاورد این قانون یک مادر بود. صدای در آمد با شتاب به آن سمت برگشت مانند هر شب با اوضاعی خراب و بههمریخته به خانه کوچکشان بازگشته بود ، ناگهان ترس همه وجودش را در برگرفت امشب در چشمانش چیزی را میدید که در این چند سال با همه غضب و خشمش ندیده بود از جا بلند شده دست پسرش را محکم گرفت ، لرزی که به جانش افتاده بود انکارناپذیر بود ، جلو آمد درست مقابلش _سلام_ عجیب از این سلام ترسید سلامی که جای کنایههای هر شبش نصیبش شده بود با ورود فرد دیگری نگاهش را به در ورودی دوخت با دیدن آن دو چشم زیبای سبزرنگ دلش تکان سختی خورد میدانست که هر کاری از او برمیآید ولی هیچوقت با این وقاحت و پیش روی دیدگان فرزندش نه! باعجله رامینش را زندگیاش را به درون اتاق فرستاد نمیخواست چشمهای کوچکش نظارهگر این مجادله باشد ، پوزخند آن زن عجیب سوهان روحش شده بود سعی میکرد صدایش را پایین نگه دارد تا سوهان روح فرزندش نشود _اینجا چه خبر؟_ سکوت و پوزخند بود که عایدش شد این بار قاطعتر از پیش تکرار کرد _ گفتم اینجا چه خبره_ حمید سینه سپر کرده جلو آمد و گفت_واقعاً واضح نیست یا که خودت رو به خریت زدی_ کلمه خریت در گوشش زنگ زد خریت او در اصل شش سال پیش گذشتن از خانوادهاش به خاطر این مرد بود عجیب دلش هوای گریه داشت _ همان چیزی که واضحه رو به زبون بیار تا من خر هم حالیم بشه_ صدایش کمی بالا رفته بود انگار دیگر سکوت کافی بود_ همین حالا وسایل تون رو جمع میکنید و گورتونو گم _ رعشه بر تنش افتاد صدایش را گم کرد دستش برای اعتراض به این بیعدالتی جلو آمد ولی با پیچانده شدن دستش توسط حمید به خود آمد و جیغی پر از درد و از ته دل کشید جیغی که سبب بیرون آمدن پسرکش از اتاق شد نگاهش بر روی آن ثابت ماند نمیخواست نظارهگر این صحنه باشد صدای آرامی از پشتش نجوا کرد_ اگه میخوای پسرت رو با خودت ببری همینالان وقتشه بری وگرنه حسرت دیدنش رو به دلت میزارم _ ضربهی آخر خیلی قوی بود طوری که کودکش با سرعت خود را به او رساند و وحشتزده صدایش کرد نگاهش بر روی او میلغزید نه! حاضر بو همهچیزش را از دست بدهد اما پسرش را نه بنابراین سرش را به علامت مثبت تکان داد و به اتاق رفت نمیتوانست دلش را خوش به چمدان نداشتهاش کند پس پلاستیکی برداشت و اندک لباسی که خود و فرزندش داشتند درون آن ریخت افکارش مثل خوره به جانش افتاده بودند که در این موقع شب خارج از این خانه چه کنند، خانه شاید مملو از عذاب بود ولی پناهگاهی ایمن در برابر گرگهای خارج از آن بهحساب میآمد.آه سردی کشید و دست فرزندش را گرفت و راه در ورودی را در پیش گرفت دری که حال بعد از چندین سال از آنها خروج میخواست، بدون آنکه پشت سرش را بنگرد که شاید اشکهایش سرازیر شود قلبش با شدت میکوبید سرنوشت او و فرزندش حال کاملا نامعلوم بود… به راه افتاده بود تا شاید مسجدی، مکان آرامی بیابد دلش برای رامین میسوخت که با این سن کوچکش چه چیزهایی را باید تجربه میکرد، پارکی پیش رویش نمایان شد میدانست دل فرزندش از شوق میتپد نمیخواست حتی ذرهای بار این سختی بدوش کوچک او بیافتد پس به سمت پارک رفت و او را برای بازی جلو فرستاد بعد از گذشت دقایقی بهغلط کردن افتاده بود مزاحت های دو پسری که آنجا بودند شدید عذابش میداد ترسیده بود و این در چهرهاش کاملا قابلمشاهده بود، نگاه پسرکش برگشت و با دیدن این صحنه ابرو پیوند داد بلند شده و به اینطرف آمد سینه سپر کرده تعصب و غیرت پسرانهاش را به نمایش میگذاشت، نگاه مزاحمان شرمزده شده بود سربهزیر انداخته بدون کلامی رفتند. دلش غنج رفت برای نگاه پسرکش که هنوز بر روی آنها میچرخید، ناگهان برای لحظهای فردی آشنا را دید اما زود گمش کرد بچهاش را بغل کرده به آن سمت دوید دیدش که باعجله به سمت دیگری میرفت به آن سمت دوید و متوقفش کرد نگاهش با ناباوری روی او مانده بود رامین را زمین گذاشت دستش برای باور این حقیقت زیبا جلو رفت باورش نمیشد باعجله به آغوش هم رفتند صدای گریههایشان بود که به اوج رسیده بود. آرامش،دلتنگی و بغض تمام احساسشان بود. حال میفهمید کسی که هرروز صبح جلوی در مرهمی برای زخمهایش میگذاشت مادرش بود، کسی که هر شب با زنگهای ممتد در از ادامه ضرب و شتم همسرش جلوگیری میکرد مادرش بود در اصل فرشته نجات تمام عمرش مادرش بود. باهم از دلتنگیها میگفتند از جداییها و این وسط فقط خبر فوت پدرش، عزیزش بود که عقل از سرش پراند نمیدانست چه بگوید حتی نمیدانست چیزی بگوید! فقط زمانی به خودش آمد که مادرش مادرانه فرزندش را در آغوش کشید و صدایش کرد، مادری که دلش برای روح مظلوم دخترش صادقانه میسوخت. او را دعوت به خانه کرد میدانست پاره تنش جایی برای ماندن ندارد، تمام راه در افکارش غوطهور بود نمیدانست عاقبت خود و کودکش چگونه رقم خواهد خورد وقتیکه به خود آمد به مقصد رسیده بودند، نگاهش با تعجب همه طرف میچرخید گویی حافظهاش را ازدستداده بود نمیدانست آنجا واقعاً غریب است یا او دچار توهم شده ، چشمان سرگردانش را به نگاه مادر دوخت نگاهی که شرمزده به زمین دوختهشده بود ، سردرگم بود و پریشان دلیل این شرم را نمیفهمید به صدا آمد_مامان؟؟!…_ پرسید و خود را لعنت کرد برای این پرسیدن پرسید و هزاران ایکاش نپرسیده بودمی بود که نثار خود کرد پرسید_و حقایقی پیش رویش نمایان شد که کمر خمیدهاش را بر زمین کوفت که زانوان زخمدیدهاش را به لرزه انداخت آری او دانست که برادرانش چه بیرحمانه مادرانههای مادرشان را از یاد برده بودند و خواهرش چه ظالمانه بهجای دخترانههایش زخم بوده که نثار روح مادرش کرده و او دید که چگونه مادرش پیش رویش به زمین افتاد و چگونه غرور مادرانهاش به تاراج برده شد. بهسرعت به سمتش رفت بدنش را تکیهگاه بدن آن گوهر آفرینش قرارداد حال خوب به یادش آمده بود که بهاندازه فرزندش کس دیگری را نیز دوست دارد، کسی که حاضر بود جانش را نیز فدایش کند. از لابهلای گفتههایش فهمیده بود که مجبور به ازدواج مجدد شده ازدواج با فردی که هیچ شناختی از او نداشت (فقط برای ادامه زندگی). از زمین بلندش کرد کلید را از او گرفته در خانه را باز کرد، نگاهش را در اطراف چرخاند چیز قابلتوجهی نبود خانهای متوسط در منطقهای متوسط، با ورود به خانه دست فرزندش را محکم گرفت نمیخواست احساس غریبی حتی لحظهای او را عذاب دهد نگاهش بر روی مردی ثابت ماند مردی که با صدای در ورودی از جا بلند شده آمد که چیزی بگوید اما با دیدن او و فرزندش ساکت ماند و سرش با تعجب به سمت همسرش چرخید معذب شده از سکوت پیشآمده پیشدستی کرد و خود را معرفی کرد-آرام هستم از دیدنتان خوشبختم- در حقیقت نمیدانست چه بگوید و این جمله ناخودآگاه بر زبانش جاریشده بود اما خوب ناراضی نبود از معرفی خود. مادرش شروع به توضیح مفصلتری دربارهاش کرد تا اینکه نگاه متعجب مرد از بین رفت و اظهار خوشبختی کرد، نمیدانست اضافی است یا نه؟ سربار است یا نه؟ ولی خوب چاره دیگری نداشت با تعارف مادرش بر روی اولین مبل نشست و پسرش را چسبیده به خود نشاند بدون حتی ذرهای فاصله میدانست دلش طاقت دوری با او را نمیآورد، ساعتی گذشته بود و او در رختخواب به امروز و امسال و سالهای قبل فکر میکرد،میاندیشید که چگونه زندگیشان دستخوش چنین تغییرات وسیعی شده. به همسر مادرش فکر کرد او خوب بود ولی خوب گاهی فقط کمی نگاهش هرز میپرید که او را نگران و مضطرب کرده بود تصمیمش را گرفت او باید زندگی خود و دردانهاش را میگذراند باید فکری اساسی میکرد و تصمیمی قاطع میگرفت و خب تصمیمهای یک مادر میتوانست دنیا را نیز تکان دهد این قدرت یک مادر بود. با طلوع آفتاب چشمانش را گشود او حال وظایفی داشت که در قبال خود و فرزندش انجام دهد.از جا بلند شده فرزندش را بوسید همان یکدست لباسی که با خود آورده بود را پوشید و از جا بلند شد مادرش را در حال حاضر کردن صبحانه دید لبخندی هرچند محزون بر لبانش نشست هنوز هم عادتهای قدیمیاش را داشت سلام داد و جلو رفت نمیدانست چگونه درخواستش را مطرح کند خب کمی خجالت میکشید آنهم در برابر مادرش، باکمی مِن مِن به زبان آمد_خب میشه یعنی لطفا یکساعتی رامین را نگهدارید؟_نگاه مادرش بررویش ماند خب انگار سکوت را بهترین گزینه دانسته بود شرمنده شد خواست به اتاق برود و از خواب بیدارش کند ولی با حرف مادر سر جایش ماند مادرش پذیرفته بود که برای ساعاتی رامین را نگه دارد. خوشحال، تشکری از ته دل کرد محض احترام برای بیرون رفتن اجازه خواست، لبخند مادرش اجازه را صادر کرد، کمی فقط لحظهای نگاهش به دیدگان مادر افتاد گویی شرمندگی را مشاهده کرد ولی خب چیزی نگفت و از در خارج شد باید راهی برای گذراندن زندگی خود و کودکش مییافت. به راه افتاد خیاطیاش خوب بود گذر عمر او را مجبور به آموختن چیزهای زیادی کرده بود، چند کارگاه خیاطی را میشناخت قبلاً هم مجبور به کارشده بود. در کارگاه را با تحکم باز کرد بااینکه این سومین و آخرین کارگاه بود اما بازهم امید خود را از دست نداده بود میدانست برای فرزندش حاضر به انجام هر کاری میشود، به سمت اتاق مسئول رفت خب در کنار امیدواری کمی استرس هم ممکن بود!نبود؟. در زد و با صدای بفرمایید وارد شد سلامی داد و منتظر ماند با تعارف بر روی مبل نشست پس از حرفهای معمولی و احوالپرسی به اصل مطلب رسیدند. یکی از احتیاجش به کار گفت و دیگری گوش داد و آنیکی از کیفیت کار گفت واو گوش سپرد! میدانست راه سختی در پیش دارد اما او تصمیمش را قاطعانه گرفته بود. با صدای مدیر کارگاه از فکر خارج شد _البته ما به کسی احتیاج داریم که موقعیتش این اجازه روبهش بده که شب اینجا بمونه، یعنی در اصل ما به یک کارمند بیستوچهارساعته نیاز داریم_کیلو کیلو قند بود که در دلش آب میکردند خدا را شاکر بود که بدون اینکه تقاضا کند چنین فرصتی برایش پیشآمده بود در جواب موضوع رامین و همچنین همراهی او در اینجا را مطرح کرد ،زمانی که چهره سؤالی مدیر را دید مجبور به توضیح مفصلتری دراینباره شد، پس از اتمام آن بهوضوح دید که چشمان مسئول پر از ترحم شد و پس از کمی فکر کردن موافقت خود را مبنی بر حضور رامین اعلام کرد البته باکمی شرایط که خوب انجام آنها خیلی هم سخت نبود. قلبش از خوشی لبریز شد، بعد از خداحافظی باعجله به سمت خانه به راه افتاد میخواست شادیاش را با خانواده کوچکش تقسیم کند. وارد کوچه که شد شلوغی جلوی خانهپاهایش را بر زمین میخکوب کرد، ترس باری دیگر تمامی وجودش را در برگرفت دعا میکرد هیچ اتفاق بدی نیفتاده باشد. آهستهآهسته جلو میرفت دلش گواه خوبی نمیداد قلبش باقدرت میتپید گویی که میخواست دندههایش را در هم بشکند، با تمام وجود میخواست هر چه زودتر این فاصله پر شود تا که او هم مطمئن شود اتفاق بدی انتظارش را نمیکشد. به کنار در که رسید چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و بسم ا….. بر زبان آورد، با گشودن چشمانش جسم کوچکی را غوطهور در خون مشاهده کرد دعا دعا میکرد این جسم کوچک رامین او نباشد. سست شده قدم برمیداشت حیاط خانه پر از آدم شده بود. خیلیها سعی داشتند جلوی حرکتش را بگیرند ولی با تنههای محکم از کنارشان میگذشت، میشنید که با ورودش پچپچها اوج گرفته بود ولی سعی میکرد بیتفاوت باشد و توجهی نکند. با رسیدن به جسمی که از پشت بر روی زمین افتاده بود و در خون خود شناور شده بود نفس عمیقی کشید، چهرهاش رو به آنطرف بود اصلا نمیخواست به این بیاندیشد که اندام کوچکش شدیداً آشنا میزد، دستهایش را جلو برد و باکمی مکث گردنش را گرفت و به اینطرف چرخاند با دیدن صورتش لبخند محزونی بر روی لبهایش نشست و کمکم به قهقههای بلند تبدیل شد، میلرزید و میخندید گویی برای لحظهای کارش از گریه گذشته. آهستهآهسته خندهاش به هقهق تبدیل شد و صورتش به جویباری از اشک، جیغوداد نمیکرد شکایت نمیکرد، فقط سکوت و هقهق بود که از اعماق قلبش خارج میشد. محکم در آغوشش کشید، میخواستند آنها را از هم جدا کنند و برای همیشه جگرگوشهاش را بهجای دوری بفرستند. در آخر موفق به برداشتن رامین شدند، پارچه سفیدی که رویش کشیدند عجیب عذابش میداد. فقط مرگ بود که پیش رویش میدید و دیگر سیاهی مطلق … با گشودن چشمهایش فقط سفیدی سقف را دید بعد از گذشت زمانی نگاهش را اطراف اتاق چرخاند نگاهی که او را بهیقین رساند که در بیمارستان به سر میبرد. با یادآوری اتفاقات پیشآمده بهسرعت از جا بلند شد و باعجله به سمت در اتاق به راه افتاد ولی کسی زودتر از او در را گشود کسی که بهاندازه رامین دوستش داشت در آغوشش فرورفت صدایش بود که کمکم اوج میگرفت بدون توجه به اطرافش فرزندش را صدا میزد او را از خدا میخواست او را از مادرش میخواست، آنقدر داد زد که به زمین افتاد، پرستارها بودند که با تلاش میخواستند مسکنی وارد خونش کنند و او خوب میدانست بهغیراز یک کار هیچچیز دیگری نمیتواند آرامش کند حتی برای لحظهای. او این آرامش واهی را نمیخواست با اطمینان به آنها یقین داد که دیگر مزاحمت ایجاد نمیکند. پس از خروج آنها از اتاق به سمت روشویی رفت، وضو گرفت و به اتاق برگشت و بدون توجه به لباسهایش روبهقبله نشست و دستهایش را بالا آورد. ذکر بود که برای تسکین روح خود و فرزندش بر زبان میآورد، دعا بود که برای کودکش نثار میکرد و اشک بود که خالصانه های نیایش را جلوه داده بود پس از ساعتی که آرام شد از جا برخاست و نگاهش را به نگاه مادری دوخت که تمام نیایشش را مادرانه تماشا کرده بود، او حقش بود که بداند رامینش کجاست حقش نبود؟! با جواب مادر دنیا کمی دور سرش چرخید ولی خوب او با خود و خدای خود عهد بسته بود که آرام باشد و صبورانه ادامه دهد، مادرش میگفت که او سه روز تمام بیهوش بوده مادرش میگفت که رامینش را بدون حضور او دفن کردهاند مادرش میگفت و او گوش میسپرد مادرش خبر میداد و او صبورانه فقط اشک میریخت، هیچ نمیگفت ولی ضربه بود که بر پیکر نحیفش وارد میشد، با یادآوری موضوعی باعجله از جا برخاست و به سمت در خروجی به راه افتاد، بهسرعت قدم برمیداشت میخواست چهرهاش را بعد از شنیدن این خبر ببیند میخواست حال که دلیلی برای سکوت نداشت فریادهایی بر زبان آورد که روح زخمدیدهاش را التیام بخشد به خانه رسید مشت بود که پشت سرهم به در میکوفت و فریاد بود که با صدای بلند برمیآورد اما هیچ صدایی از داخل بگوش نرسید، مدتزمانی گذشته بود و هنوز هم کسی بیرون نیامده بود ناامید شده میخواست برگردد که یادش آمد همیشه کلیدی خانه همسایه میگذاشت به آنجا رفت و کلید را خواست نگاه همسایه با تعجب بر روی او مانده بود خسته از این سکوت بار دیگر درخواستش را مطرح کرد ولی همسایه خبری جدید به او داد خبری که هیچ انتظارش را نداشت او گفت که حمید تصادف کرده و حالش وخیم است و در بیمارستان به سر میبرد خبر زیادی شوکه کننده بود چند لحظهای برجایش ماند اما همینکه به خود آمد سریع به سمت بیمارستان برگشت مادرش را دید که از بیمارستان خارج میشد خدا میدانست با چه سرعتی رفته و برگشته است که او هنوز در بیمارستان به سر میبرد و خب او قبل از دیدار با حمید باید سؤالی از مادرش میپرسید،جلو رفت و پس از سلام باکمی مکث آرام و با درد دلیل فوت رامین را جویا شد چشمان مادرش باری دیگر از شرمندگی لبریز شد گفت و ندانست چه بر سر فرزندش آورد گفت و نفهمید که چگونه روح یک مادر را به آتش کشید گفت که برای ادامه زندگی مجبور به کارشده و آن روز میخواست برای دل دخترکش مرخصی بگیرد تا دلش را نشکند اما مجبور به رفتن شد و رامین را در خانه تنها گذاشت گفت پس از ساعتی که به خانه برگشته جلوی در حیاط رامین ترسیده از تاریکی را میبیند که میخواست از جلوی در ورودی باعجله به سمتش بیاید ولی پلههای حیاط امانش ندادهاند و بر زمینش انداختهاند و در یکلحظه آن را دچار ضربهمغزی کرده گفت که جگرگوشهی فرزندش جلوی دیدگان او جان سپرده گفت و از خجالت سربهزیر انداخت و نتوانست به چشمان دخترش نگاه کند و اما او در فکر فرورفته بود دلش نیامد به کار مادرش خرده بگیرد و نمیخواست در کار خدا بهانه بیاورد پس آرام رو به مادرش گفت که شرمنده نباشد، اینجا تقدیر است که رقم میخورد. سپس از جا بلند شد و به داخل رفت و سراغ حمید را گرفت با شنیدن کلمه کما لحظهای مکث کرد و به آن سمت رفت با دیدنش که بیجان بر روی تخت افتاده و سیمها احاطهاش کردهاند بازهم دلش به درد نیامد تمام آزار و اذیتهایش مانند فیلمی از جلوی چشمش میگذشت و فرصت دلسوزی را به او نمیداد قلبش آرام آیهای را ندا داد
«وَالَّذِينَ كَسَبُوا السَّيِّئَاتِ جَزَاءُ سَيِّئَةٍ بِمِثْلِهَا وَتَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ ۖ مَا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عَاصِمٍ ۖ كَأَنَّمَا أُغْشِيَتْ وُجُوهُهُمْ قِطَعًا مِنَ اللَّيْلِ مُظْلِمًا ۚ أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ ۖ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ» سوره یونس آیه 27
((و کسانی که مرتکب بدی ها شدند پاداش هر بدی همانند آن است، و خواری آنها را می پوشاند و هیچکس نمی تواند آنها را از خدا نگه دارد مانند اینکه چهره هایشان با قطعه ای از شب تاریک پوشیده شده است، اینان اهل آتش اند و در آن جاودانه خواهند ماند. ))
و اما او که با این آیه وضعیت فرد پیش رویش را می دید و به یقین حقیقتش رسیده بود، دلش کمی ترسید و عجیب در فکر فرو رفت، قلبش گواه خوبی نمی داد زیرا حال سوالی برایش پیش آمده بود اینکه گناه او برای ایجاد این همه سختی چه بوده و خب پاسخ سوالش با کنکاش در گذشته اش پیدا میشود.
بی بی خیجه ( خدیجه)
زن جوان در حالیکه با جارو برقی خونه رو جارو می کرد زنگ موبایلش به صدا در امد با پاهایش جارو را خاموش نمود و گوشی را برداشت . سلام عزیزم، تو هستی دیر کردی از لحن صدایش پیدا بود که شوهرش است . شوهرش: آماده ای که برسونمت وقت ندارم باید سریع برم جایی . زن گفت : تا تو برسی خونه من آماده میشم .
جارو را بلند نمود و داخل کمد گذاشت لباس هایش ر ا پوشید دستی به سر و صورتش کشید و داخل یکی از اتاقها شد…
در آن اتاق پیرزنی دوست داشتنی در حالی که روی سجده اش نشسته بود با باز شدن در اتق نگاهش با لبنخند به نگاه زن جوان اتفاد ، زن جوان جلو آمد و گفت : بی بی جان آرمان خوابه من با محمد میرم بیرون وقتی بیدار شد دیگه خودت زحمتش را بکش. پیرزن در حالی که دهانش با ذکر توام با لبخند به هم می خورد سرش را تکان داد و گفت : چشم عزیزم برو خدا به همراهت با صدای آیفون ، زن کیفش را برداشت و در را پشت سرش بست..
ساعتی گذشت و پیرزن هنوز روی سجاده اش نشسته بود ناگاه در به آهستگی باز شد و کودکی 8 ساله در حالیکه هنوز چهره اش خواب آلود بود وارد اتاق شد با آمدن او پیرزن آغوشش را باز کرد و گفت : بیا عزیز دل بی بی و کودک خودش را در آغوش او رها کرد.
خدیجه خانم پیرزنس ریز نقش که سنش از 80 سال گذشته بود هر چند که کهولت زن را از چهره اش می توان خواند اما هنوز سرپاست صورتی نورانی قدی کوتاه ولی خمیده نیست خوب راه می رود و همه کارهایش را انجام می دهد هنوز عینک ندارد ولی دندان هایش مصنوعیست . مهربانی از چهره اش می بارد . عاشق بچه هاس نورانیست از چهره اش هویداست و به خاطر همین است که همه او را بی بی خدیجه صدا می زنند حتی کسانیکه با او نسبتی ندارند . آرمان در حالیکه روی پاهای بی بی دراز کشیده و بی بی سرش را بوسید و گفت : بله پسرم حتما برات قصه میگم.
سفره شام جمع شد و زن جوان ظرفها را شست و کارهای آشپزخانه را تمام کرد خسته روی مبل در کنار شوهرش که داشت هم تلویزیون تماشا میکرد و هم سرش توی گوشی موبایلش بود نشست. آرمان کیف مدرسه اش را آماده کرد و رفت آهسته در اتاق بی بی باز کرد و وارد شد بی بی نگاهش کرد و گفت: اومدی پسرم بیا اینجا بشین آرمان روی تخت بی بی دراز کشید و گفت : بی بی قصه چی میخوای برام بگی … و بی بی شروع کرد …
خورشید داشت غروب میکرد و زن در حالیکه هیزم ها را جمع کرده بود روی سرش گذاشت و به سوی خانه راهی شد
بی بی هیزم چیه ؟ پسرم هیزم چوبهای خشک درختان است که در گذشته برای روشن کردن آتش و پختن غذا استفاده می کردند وقتی به خونه رسید هیزمها را زمین گذاشت لباس هایش را تکاند دست و صورتش را شست و وارد خونه شد شوهرش که مدتی مریض و افتاده شده بود در گوشه ای از خونه با دیدن او نگاهش کرد . زن نزدیکش شد و گفت حالت چطوره سری تکان داد و گفت خداروشکر تو خسته نباشی . بچه ها هر کدام مشغول کاری بودند به گوشه خانه رفت مقداری آرد از کیسه بیرون آورد خمیر آماده کرد و رفت تا آتش برای پختن آنها آماده کند . زن آخرین نان خود را پخت و داشت وسایلش را جمع می کرد که صدای زنگوله های گوسفندان که از چرا می آمدند شنیده شد. دختر بزرگش را صدا زد که ظرفهای آب آنها را پر کند و آنها را به آغل هایشان هدایت کنند . زن نمازش را خواند پسرها از صحرا برگشته بودند و دخترا هم کارها را انجام داده و همه درکنار پدرشان نشسته بودن . سه پسر و سه دختر – دختر بزرگش حدود 14 سال و کوچکترین پسرش هم 3 سال داشت . شام را آماده کرد و همه دور هم خوردند . بعد زن نزدیک شوهرش آمد و به او کمک کرد تا تکیه بزند و سوپی را که آماده کرده بود به او داد . و دست و دهانش را شست . بچه ها به گوشه از اتاق رفتند تا بخوابند .
آرمان گفت : بی بی مگه اونا اتاق دیگه ای نداشتند . بی بی لبخندی زد و گفت : پسرم اونا فقط یک اتاق داشتند که از چوب درختان ساخته بودند و همه با هم در اون اتاق زندگی می کردند که به اون می گفتند : کتوک یا کپر . بی بی اونا مدرسه می رفتن . نه عزیزم اونجایی که اونا بودند مدرسه نبود فقط یک آقایی بود که به بچه ها قرآن یاد می داد و چون خونه اش خیلی دور بود و یک سالی می شد که بابای بچه ها مریض بود و آنها مجبور بودند به مادرشان کمک کنند دیگه همون مکتب هم نمی رفتند . …
در این لحظه در اتاق بی بی زده شد و مادر آرمان وارد شد و گفت : آرمان جان دیگه باید بخوابی که صبح باید بری مدرسه آرمان به بی بی شب بخیر گفت و به اتاقش بخوابد تا بخوابد.با رفتن آنها بی بی هم جای خوابش را آماده کرد و دراز کشید اما خاطرات گذشته دوباره برایش همچون فیلمی آغاز شده بود صحنه وفات شوهر مهربانش که چون کوهی پشتش بود یادش آمد آن روز که از چیدن خرما بر می گشت هنوز به خانه نرسیده بود که پسرش عبدالله دوان دوان بسویش می آمد به او که رسید گفت : مادر بابا … انگار دنیا به دور سرش چرخید ندونست چطوری خودش را به خانه شان رساند چندین نفر ایستاده بودند او را که دیدند راه برایش باز کردند چند نفر نشسته بودند درکنار شوهرش در حالیکه پارچه ای روی او کشیده بودند نشست پارچه را کنار زد پیشانی سردش را بوسید و حلالش کرد و از او حلالیت طلبید و صدای گریه آرام او و قطرات اشکش را همه دیدند …. .
سالهای سخت تنهایی با شش کودک یتیم آغاز شد ماه ها و سالها سپری شدند بچه ها هر چه بزرگتر می شدند برق شادی در چشمان او می درخشید و به آینده امیدوار تر می شد دختر بزرگش ازدواج کرد و سال بعد پسر بزرگش و بچه ها یکی پس از دیگری ازدواج می کردند و همه در کنار او برای خودشان اتاق می ساختند و زندگی می کردند هر چند که در این سالها که همراه با خشکسالی بود برای او سخت گذشته بود یادش نمی رفت روزی را که در خانه چیزی برای خوردن نداشتند و او مجبور شده بود که هسته های خرما را بجوشاند و ماهیهای خشک شده را بپزد و به بچه ها بخوراند… .
اما ناگهان باز یاد او واقعه تلخ دیگری افتاد اشک از چشمانش سرازیر شد با گوشه ملحفه آن را پاک کرد دلش نمیخواست آن واقعه تلخ را بیاد بیاورد مگر می شد چشمش که روی هم می گذاشت فیلم زندگیش روشن می شد . یادش آمد دخترش را … در حالیکه چند سالی بود او از داشتن نوه لذت می برد و سه تا پسر قد و نیم قد دختر بزرگش معنای شیرین زندگی را به او می چشاندند ناگهان مرگ ناگهانی دخترش ضربه سختی برایش بود او که هنوز جوان بود از دنیا رفت و مرگ شوهر را برای او زنده کرد … و بعد از یکسال که شوهر دخترش زن دیگری اختیار کرد او پسران دخترش را به نزد خود آورد و تصمیم گرفت که خودش آنها را بزرگ کند . زیرا که خودش زندگی را با نا مادری تجربه کرده بود و نمی خواست نوه هایش زیر دست نامادری بزرگ شوند . آرام آرام پلک های بی بی سنگین شد و در حالیکه قطره ای اشکی از گوشه چشمش می چکید به خواب رفت …
روزی دیگر آغاز شد پس از صرف صبحانه همه اعضاء خانه به غیر از بی بی خانه را ترک کردند خانم وآقای خانه به محل کارشان و آرمان هم به مدرسه رفت و بی بی طبق معمول در خانه تنها شد بعضی از کارها را انجام داد وارد اتاقش شد آن جا را جمع و جور کرد و سپس در حالیکه تکیه زده بود از جایش بلند شد و ناگاه گردنبندی که درگردن داشت بندش پاره شده به زمین افتاد آن را برداشت و نگاهی به آن انداخت خاطره آن گردنبند دوباره او را به گذشته اش برد یاد آن شب افتاد …
آن شب بی بی و بچه ها خوابیده بودند که از بیرون صدایی شنیده می شد که او را صدا می زدند در را باز کرد یک زن و یک مرد در حالیکه با فانوسی که دستشان بود به او گفتند : که زن کدخدا درد زایمانش گرفته کدخدا ما را دنبال تو فرستاده زود آماده شو تا برویم. بی بی برگشت و سایلش را برداشت یکی از بچه ها را بیدار کرد و سفارشات لازم را به او گفت و خودش همراه آنها حرکت کردند به خانه کدخدا که رسیدند چندتا مامای دیگر هم آنجا بودند که همه از آمدن بی بی ، نشان حسادت در چهره شان هویدا بود . گویا آنها نتوانسته بودند کاری کنند و یک روز تمام زن کدخدا درد کشیده بود .
کدخدا جلو آمد سلامی به بی بی کرد و گفت : خدیجه خانم من به تو ایمان دارم هر کاری از دستت بر می آید انجام بده. بی بی وارد اتاق شد هر چه می خواست برایش آماده کردند دم دمای صبح با صدای نوزاد کدخدا که داشت چرت می زد از خوابش پرید. بی بی که دیگر کارش تمام شده بود از اتاق بیرون آمد و کدخدا روبرو همه ماما ها و خدمتکارا در حالیکه دستانش به هم می مالید گفت : دیدی گفتم کار خودشه خیلی ممنون زحمت کشیدی. جان زن و بچه ام را نجات دادی خدیجه خانم هم از اینکه سر بلند از این آزمایش در آمده و بسیار خوشحال بود لبخند زد و گفت : خدا را شکر خدا کمک کرد . هر چند خسته بود ولی دیگر احساس خستگی نمی کرد کدخدا اصرار می کرد بماند ولی گفت: خیلی کار دارم باید بروم و بسوی خانه حرکت کرد . نزدیکهای غروب بود که خدمتکار کدخدا آمد و بقچه ای را به او داد و گفت : این از طرف کدخداست برای شما ، خدیجه خانم بقچه را گرفت و تشکر کرد . سپس آن را باز کرد چند تکه پارچه و یک گردنبند نقره ای با نگین های آبی داخل آن بود …
بی بی در حالیکه لبخند رضایت بر لب داشت و گردنبند را لمس می کرد و آهی از دل کشید . بندش را درست کرد و دوباره به گردنش آویخت . …
همه دور سفره نشسته بودند و نهار می خوردند که آرمان رو به بی بی کرد و گفت : بی بی من امروز عصر هم درسهامو می خونم و هم تکالیفم رو می نویسم که شب زودتر اون داستان برام بگی بی بی هم لبخندی زد و گفت چشم عزیزم . زن و شوهر نگاهی به هم کردند و گفتند چه داستانی و آرمان گفت حالا بعد که بی بی به من گفت دیگه برای شما تعریف می کنم خیلی داستان قشنگیه … شب شده و آرمان به اتاق بی بی آمد و داستان را بی بی اینطور ادامه داد …
بله پسر عزیزم روزها پشت سرهم می گذشت طولی نکشید که شوهر آن خانم از دنیا رفت و آنها مشکلاتشان بیشتر شد خیلی برای آن خانم سخت بود که باید برای اون بچه های کوچک هم پدر باشد و هم مادر …
ولی خدا خیلی مهربونه از طرفی هم اون خانم خیلی زن سخت کوش و مقاومی بود سختیهای زیادی کشیده بود و به همین خاطر هم همه چیز یاد گرفته بود. به هر صورت بچه ها بزرگ و بزرگتر شدند و ازدواج کردند در موقع ازدواج آنها خیلی خوشحال می شد و دلش میخواست کاش شوهرش در کنارش بود بعد از آن تولد نوه هایش و لذت بردن در کنار آنها تمام خستیگها و گذشته سختش را فراموش می کرد حالا دیگه بچه هاش بزرگ شده بودند و بی بی داشت آرام آرام خیلی از کارها را به بچه ها واگذار می کرد تقریبا همه کارهای مربوط به خانه و خصوصاً درمان بیماریها را می دانست هر کس مریض می شد به او مراجعه می کردند دستش شفا بود اصلا یک پا دکتر بود . آرمان خندید و گفت : پس بگو پزشک دهکده . بله پسرم اما این خوشی دیری نپایید و متاسفانه هر سه دخترش یکی پس از دیگری در جوانی در حالیکه هر کدامشان بچه های کوچک داشتند از دنیا رفتند و سه فرزند پسر از دختر اولش و دو دختر و یک پسر از دختر دوم و یک پسر از دختر سومش بجا ماند که او همه آنها را به خانه خودش آورد و بزرگشان کرد . البته پدرهای اون بچه ها اگر چه همسر دیگری گرفته بودند اما در خیلی از چیزها به او کمک می کردند ولی همه بچه ها خدیجه خانم را دوست داشتند و همیشه پیش او بودند و او را که حالا سنی از او گذشته بود بی بی صداش می کردند . گفتی بی بی همینطور که من الان تو را صدا می کنم. خدا کنه بی بی اونا مثل بی بی من مهربون و خیلی خوب باشه آخه تو خیلی دوست داشتنی هستی . بی بی خنده کنان گفت : بله پسرم حتما او خوب بوده که بچه ها دوستش داشتند و حتی بزرگترها او را بی بی خدیجه به زبان ساده تر بی بی خیجه صدا می کردند . بله عزیزم دیگه روز به روز همه چیز عوض می شد اون روستا بزرگتر شد و مردمش هم بیشتر شدند بچه های کوچک بی بی بزرگ و بزرگتر می شدند و هر کدامشان دنبال زندگیشان می رفتند و بی بی داستان ما تنها تر می شد به طوریکه هم شکل زندگی و هم شکل خونه ها تغییر کرد دیگه خونه های جدید ساخته می شد هر پسر و دختری ازدواج می کرد از پدر و مادر جدا زندگی می کردند و برای خودشان خونه جداگانه درست می کردند اول با خشت و گل و بعد سنگ و گچ و چیزهای دیگر که من نمی دونم…
حتی کار مردم هم عوض شد قبلا درختان خرما داشتند از ثمر آنها می خوردند گوسفندانی داشتند که از شیر و گوشت آنها استفاده می کردند و از دریا هم ماهی می گرفتند . از درختان نخل یا همین خرما از برگ های اون برای خودشان خیلی وسایل می بافتند مثلا حصیری می بافتند که به اون می گفتند تک که برای نشستن روی آن مثل فرش هایی که امروز ما داریم و یا ظرفهای برای چیدن خرما از درخت که به آن می گفتند تولک یا ظرفهایی برای نگهداری خرماها که بهش می گفتند پَری . آرمان خندید گفت : چی بی بی پَری نکنه پری دریایی باشد . بی بی هم خندید . از همه چیز درخت نخل استفاده می کردند از تنه آن از چوب آن و خلاصه سرت به درد نیارم همه چیز درست می کردند حتی از برگهای آن اسباب بازی برای بچه ها هم درست می کردند .از گوسفندان نه تنها از شیر و گوشتشان بلکه از پوستشان وسیله ای برای آب آوردن از برکه یا چاه نیز درست می کردن که به آن مشک برای آب و کلی برای دوغ می گفتند .
مشک چیه بی بی . آخه پسرم اون وقتها آب لوله کشی نبوده بلکه مردم آب انبارهایی درست می کردند که وقتی باران می آمد آبها ذخیره کنند و در موقع نیاز با مشک از آب انبارها آب به خانه می آوردند . یا توی زمین چاه حفر می کردند تا به آب برسند و از آب آن استفاده کنند نه وسیله ای بوده و نه امکاناتی همه کارشان با پای پیاده و یا اگه خیلی وضعشان خوب بوده الاغی داشتند نه یخچالی نه اجاق گازی و نه هیچ وسیله ای امروزی که تو می بینی . بله پسرم حالا فکرش را بکن اون خانم با چه سختی زندگی کرده و بچه های خودش و بچه های دخترانش را بزرگ کرده و همه اونها را به جایی رسوند و همه برای خودشان زندگی می کردند اینجا بود که در اتاق بی بی باز شد و مادر آرمان آمد و گفت : پسرم دیگه بسه بیا بی بی هم میخاد بخوابه بی بی گفت : دخترم فردا که مدرسه تعطیله اگه اجازه بدی آرمان بمونه پیش من تا امشب داستان را تمام کنم . مادر آرمان گفت : اشکالی نداره بی بی و با آنها خداحافظی کرد در اتاق را پشت سرش بست . …
بله پسرم گفتم که بچه های بی بی بزرگ شدند البته دختراش که فوت کردند پسراش هم ازواج کردند و برای خودشان خونه جداگانه ساختند و هر کدام به خانه های خودشان رفتند بچه های دخترانش هم بزرگ شدند و یکی بعد از دیگری رفت دنبال زندگی خودش و بی بی دیگه تنها شده بود و دیگه بی بی نمی تونست با توجه به شرایط و امکانات جامعه امروزی به تنهایی زندگی کند به همین خاطر پسر بزرگش او را به خانه خودش برد و چند مدتی که اونجا زندگی می کرد به مرور خانه بی بی متروکه شد و از بین رفت و دیگر خونه ای از بی بی به جا نموند . بی بی مجبور بود هر چند وقت خونه یکی از پسراش بمونه و البته رفتارهای عروس ها با او خوب نبود و زندگی در کنار نوه های دختران خود که شوهر کرده بودند برایش راحتتر بود و احساس راحتی می کرد . وقتی به اینجای داستان رسید بی بی نگاهی به آرمان انداخت و دید که او آرام بخواب رفته لبخندی زد و کنار او دراز کشیده و راحت بخواب رفت… صبح شده بود و با توجه به تعطیلی دیرتر از هر روز داشتند صبحانه می خوردند که زنگ آیفون بصدا در آمد آرمان بلند شده و در را باز کرد و گفت مامان خاله مریمه . مریم آمد سلام کرد به او صبحانه تعارف کردند و او گفت : ممنون صرف شده . وقتی داشت چای می خورد بی بی رو به مریم کرد و گفت : مریم جان اومدی دنبال من گفت : بله بچه ها ذله ام کردند و روزشماری می کردند که هر چه زودتر بیای پیششون . بی بی گفت : الهی من فداشون بشم میام مامان جان ولی باید آقا آرمان به من اجازه بده و ساعتی بعد بی بی در حالی که وسایلش را جمع کرده بود با فاطمه و محمد و آرمان خداحافظی کرد و راهی خونه اون یکی از نوه های خودش شد . …
شب شده بود وقتی فاطمه خانم به اتاق آرمان رفت در کنارش نشست و گفت خوب آرمان جان بی بی چه قصه ای برای تعریف کرد و آرمان تمام داستان را برای مادرش مو به مو گفت و در پایان مادرش به او گفت : خوب حاال می دونی اون زن داستان که بوده ؟ آرمان گفت : نه و او گفت خدیجه خانم خود بی بی است و او داستان زندگی خودش را برای تو تعریف کرده … .
آرزوهای مرده
اثر ندا ادیب مقام اول رده نوجوانان برگزیده مسابقه داستان نویسی توسط کمیته دانشجویی بندر خمیر
دراتاق نشسته بودم و درحالی که به صندوق خاطراتم نگاه می کردم؛ خاطراتم را مرور می کردم. به روزهایی فکر می کردم که گذشته بودند. خوب یا بد، تنها گذشته بودند و فقط ردپایی از آن ها، در ذهنم باقی مانده بود. درحال مرور خاطراتم بودم که ورقه ای توجهم را جلب کرد. در سطر اول نوشته بود: (آرزوهای من)!
از لای ورقه ها بیرونش آوردم و آن را به دقت خواندم.
1- دانشگاه امیرکبیر
2- شغل خوب
3- ماشین …
4- خانه
5- …
همین طور ادامه داشت. در آخر برگه، نوشته شده بود: تقدیم به رفیق فیلسوف خل و چلم!
با دیدن این متن، یادم آمد این لیست متعلق به کیست. آرش، دوست قدیمی ام، که هر از گاهی برای صرف چای دعوتم می کرد و با هم همکلام می شدیم؛ ولی چند ماهی بود که از هم خبر نداشتیم. چند ماهی که به یک سال می رسید. متعجب شدم. شاید من آدم فراموشکاری بودم؛ ولی او هر ماه با من تماس می گرفت. دوباره به کاغد نگاه کردم. نکتة جالب این بود که توانسته بود، آرزوهای دوران دبیرستانش را محقق کند و البته همچنان در حال نوشتن آرزوهایش بود. آن ها را لیست و اولویت بندی می کرد و برای رسیدن به تک تک آن ها، تلاش می کرد. از حق هم نگذریم، خوب تلاش می کرد .
تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم. غیبت یکساله اش، بدجور متعجبم می کرد. در لیست مخاطبین تلفنم، به دنبال شمارة همراهش می گشتم. با دیدن اسم «مهندس خوشتیپ»، لبخندی صورتم را پوشاند. خودش این اسم را ذخیره کرده بود. تماس گرفتم و منتظر ماندم تا جواب داد.
– سلام.
– سلام آرش، خوبی؟
– آره، ولی خسته ام.
– آرش، می خوام ببینمت. همون کافی شاپ همیشگی، ساعت 5 فردا عصر.
– باشه.
تلفن را قطع کرد و من گوشی به دست، متعجب ماندم. او آرش بود؟ باورم نمی شد. او کسی نبود که به این زودی ها، تماس را قطع کند و دست از سرم بردارد. او معتقد بود، من یک احمق به تمام معنا هستم که مدام کتاب های روانشناسی می خوانم، در جلسات انگیزشی شرکت می کنم و با سخنان پوچ، خودم را گول می زنم. او همیشه مرا قانع می کرد که درستی سخنانش را بپذیرم؛ ولی حالا باورم نمی شد، او همان آرش قدیمی باشد.
آرش، همیشه پرانرژی بود و منطقی. با کسانی که نمی شناخت خشک و جدی برخورد می کرد و این امر، باعث شده بود خیلی ها، او را مغرور توصیف کنند. آرش، مهندس یک پالایشگاه بود.
هنوز هم، به او فکرمی کردم. هر وقت با هم قرار داشتیم، مجبورم می کرد چای بنوشم؛ چون فکر می کرد خوردن قهوه باعث می شود، آدم در حافظه اش، به دنبال خاطرات تلخ بگردد.
من و آرش در این 10سال دوستی مان، همیشه از هم خبر داشتیم. مطمئن بودم برای آرش اتفاقی افتاده که باعث شده او از من خبری نگیرد.
یکشنبه ساعت4بعدازظهر
از مطب بیرون آمدم و به سمت کافی شاپ به راه افتادم. فکرمی کردم مثل قدیم ها، اولین چیزی که می بینم صورت خندان آرش است که خودنمایی می کند و او با عجله لیست آرزوهایش را بیرون می آورد تا آرزوهایش را نشانم می دهد.
در مسیر رسیدن به کافی شاپ، تنها به آرش فکر می کردم و لیستی که با نام «آرزوهای من داشت». به خاطر لیستش و به خاطر تلاشی که برای به ثمررسیدن آرزوهایش می کرد، همیشه تحسینش می کردم.
در را باز کردم و موج لطیفی از گرما، صورتم را نوازش کرد. میزها را سرسری رد کردم و به میزی رسیدم که همیشه آن جا، با آرش صحبت می کردم. با دیدن مردی ژولیده و ملول، فکر کردم آرش هنوز نیامده است. گوشه ای ایستادم. ناگهان خدمتکارگفت:
– آقای دکتر، دوستتون منتظر هستن، بفرمایین.
رد دستش را که گرفتم، فهمیدم همان مرد با موهای جوگندمی را می گوید؛ همان مردی که پشت میز، قوز کرده بود. درحال تجزیه و تحلیل قیافه اش، به سمت میز رفتم. صندلی را کشیدم. با جاگرفتن من روی صندلی، سرش را بالا آورد. آن چه را که می دیدم، باور نمی کردم. مگر می شد آن آرش همیشه خوشتیپ، آن آرش خوش هیکل، به این روز افتاده باشد! فرو ریختم. آمده بودم تا لیست آرزوهایش را ببینم، اما با یک آرش پیر رو به رو شده بودم.
لبخند زد، لبخندی که تلخ تر از زهر بود.
– آرش، این دیگه چه وضعیه؟
– چشه مگه؟ همینی که می بینی.
– آرش، برام تعریف کن.
– از کجا تعریف کنم؟ از چی تعریف کنم؟ می بینی که… اتفاقی نیفتاده.
– تو که راست می گی، اتفاقی نیفتاده و تو خودت پیر شدی؟ اون اتفاقی که تو رو به این روز انداخته رو برام تعریف کن.
شروع کرد به تعریف کردن. با شنیدن تک تک کلمات آرش، زندگی بر سرم آوار شد.
از تصادف گفت، تصادفی که خانواده اش را از او گرفته بود. از عذاب وجدانی گفت که یقه اش را ول نمی کرد و از نظر من بیهوده بود. او گفت:
– فقط به خاطر حرفای قشنگته که اومدم ببینمت. این اولین باره که دارم میام بیرون.
موهای جوگندمی و ژولیده اش چشمم را می زد. سعی کردم او را از این حال و هوا بیرون بیاورم.
– آرش، می خوام لیست آرزوهاتو ببینم؛ همونی که تو هر قرارمون نشونم می دادی.
– اون دیگه خیلی وقته که باهام نیست.
– آرش، خودتو اذیت نکن. این عذاب وجدانی که ازش حرف می زنی کاملاٌ بی مورده. چرا داری خودتو اذیت می کنی؟ حتماٌ خدا خواسته این جوری بشه.
-کاش منم مرده بودم.
– این چه حرفیه؟ تو باید زنده باشی و زندگی ببخشی.
به سمت ماشین حرکت کردم. توی ماشین که نشستم، آرش رو کرد به من و گفت:
– تو تنها کسی بودی که مجبورم کردی اون لیست آرزوها رو بنویسم، تو تنها کسی بودی که منو به سمت آرامش ترغیب کردی. رفیق، ممنون از بودنت.
همان جا سیراب شدم از حس خوبی که خداوند به من هدیه کرده بود. آرش همان آدم سابق شده بود. همان مهندس پرانرژی و خوشتیپ و خبری از عذاب وجدان نبود.
زندگی در گذشته و فکرکردن به خاطرات تلخ ما، را به سوی خاطرات تلخ سوق می دهد و کائنات را مجبور می کند تا برای ما، تلخ ترین ها را رقم بزند. پس از گذشته ها درس بگیرید و رهایشان کنید. اتفاقات گذشته را در گذشته باقی بگذارید و از آن ها به عنوان خاطره یاد کنید. در حال زندگی کنید. تنها حال است که متعلق به شماست.
آرزوهایتان، مهم ترین علامت زنده بودن شماست. آن ها را فراموش نکنید.
هر وقت، حرف این چنینی می زدم می گفت :
– باز رفتی رویا، ولی این بار این را نگفت و نگرانم کرد، چرا که فهمیدم نایی برای زندگی ندارد.
– آرش، بذار کنار گذشته رو، تو حال زندگی کن.
– من تو حال زندگی می کنم.
– منظورم از گذشته، اون تصادفه…
– نمی شه. همش جلو چشمامه.
– آرش، بیا سعی کن این جوری نباشی، بیا با هم شروع کنیم. خودم کمکت می کنم.
– باشه، اما فقط به این خاطر که با حرفات آرامش گرفتم.
– آرش، واسه اولین قدم، دوباره لیست آرزوهاتو بنویس.
– باشه می نویسم. من دیگه برم.
– به امید دیدار مهندس خوشتیپ!
لبخندی زد و در حال رفتن، دستی برایم تکان داد.
به طرف خانه به راه افتادم. در طول راه، به آرش فکر می کردم. حس بدی داشتم. نمی دانستم چه چیزی باعث شده که این طور از آرش غافل شوم. از دیدن آرش در آن وضعیت، قلبم به درد آمده بود و من نمی توانستم دوست هر لحظة زندگی ام را فراموش کنم.
از همان روز، دست به کار شدم. هر روز، با او صحبت می کردم و سعی می کردم بر او تأثیر بگذارم. علاوه بر کمک به آرش، می خواستم خودم را محک بزنم و نتیجة آن همه کتاب روانشناسی خواندن را ببینم.
هرروز، در ساعات بیکاری ام، به آرش فکر می کردم و برایش یک متن انگیزشی می فرستادم.
تقریباٌ یک ماه از دیدارمان گذشته بود. در بیمارستان مشغول بودم که صدای پیامک تلفن همراهم را شنیدم. پس از اتمام کارم، تلفنم را چک کردم. پیامی از طرف مهندس خوشتیپ داشتم.
– سلام رفیق خیال باف من، فردا ساعت چهار، همون جای همیشگی منتظرتم.
سعی کردم کنجکاویم را کنترل کنم و با او تماس نگیرم. فهمیدم حالش بهتر از گذشته است و حداقل کمی بهبود یافته است که مانند قبل مرا رفیق خیال باف خطاب کرده است.
روز بعد ساعت 4 بعد از ظهر
از صبح منتظر این ساعت بودم. بی صبرانه برای دیدن آرش انتظار می کشیدم.
وقتی به کافی شاپ رسیدم، در را باز کردم و به میز همیشگی خیره شدم. از دور توجهم را جلب کرد. موهایش اصلاح شده بود و خوشتیپی گذشته را باز یافته بود؛ ولی همچنان سرش پایین بود. از ابروهای درهمش حدس زدم باز آن تصادف را مرور می کند؛ چون تنها آن تصادف بود که حالش رابد می کرد و ابروهایش را درهم. با ضربه ای که به میز زدم سرش را بالا آورد و شروع کرد.
– سلام دکتر، من اون لیست رو نوشتم ولی نمی خوام بهت نشونش بدم.
– باشه فقط بهم می گی به چند تا از آرزوهای اون لیست رسیدی؟
– فعلا یه دونه ش.
– آرش می خوای به همة اون آرزوها برسی، مگه نه؟
– آره.
– من می دونم که می تونی. فقط هر وقت دیدی نمی شه و نمی تونی خدا رو صدا کن. خودش بهت کمک می کنه و یه چیز دیگه، الکی نیست که خدا خواست زنده باشی و حتماً از خلقت تو یه هدفی داشته. اینم یادت باشه که خدا همیشه دستاتو گرفته.
لبخندی زد و گفت:
– داری کم کم پرچونگی می کنی، برو که دیرت می شه!
– آرش، اینو بدون فقط خودت می تونی خاطرة اون تصادف رو بذاری پشت سرت. یادت نره… فقط خودت، خداحافظ.
– خدانگهدار.
به راه افتادم و تصمیم گرفتم تا هر وقت که آرش نخواسته، از او خبر نگیرم. حس دوگانه ای داشتم. فکر می کردم خودش می تواند راه را ادامه دهد و این را هم می دانستم که نباید او را تنها بگذارم؛ چرا که اگر حامی داشته باشد، زودتر بهبود می یابد. در آخر تصمیم گرفتم به فرستادن متن های انگیزشی اکتفا کنم.
روز بعد: بیمارستان
در اتاقم نشسته بودم و به آرش فکر می کردم. در اتاقم به صدا در آمد و دختر کوچکی همراه با پدرش وارد شدند. در نگاه اول، دخترک در چشمانم با نمک جلوه کرد. او تب داشت. پس از انجام معاینات، برایش نسخه می نوشتم که با حالتی لرزان نگاهم کرد وگفت :
– عمو، برام آمپول نوشتی؟
جواب دادم: نه، خوشبختانه اون قدر به ویروس اجازه ندادی بدنتو درگیر کنه.
لبخندی بر پهنای صورتش جا گرفت و با همان معصومیت کودکانه گفت:
– می دونستم خدا صدامو می شنوه.
لبخندی زدم و بدرقه اش کردم. حرف های دخترک از ذهنم گذشت. برای آرش نوشتم :«خدارو صداکن. خدا صدات رو می شنوه».
چهارماه از آخرین ملاقات مان گذشته بود و من چز چند پیامک، از آرش خبری نداشتم. در پارک قدم می زدم که تلفنم به صدا در آمد. پیامکی از طرف مهندس خوشتیپ بود.
– سلام دکتر خیال باف، می خوام بهت بگم حرفات معجزه کرد. تو حرفات آرامش خاصی دیدم. آرامشی که از جنس خداست. آره، باورت بشه… به این زودی نتیجه داد. دوباره تو پالایشگاه استخدام شدم. فردا می خوام برم مسافرت، می خوام برم همون جایی که تصادف کردم. می خوام برم و اون خاطرة تلخ رو همون جا بذارم. میای باهام؟
– با کمال میل، حتماً.
صبح روز بعد به دنبالم آمد. فهمیدم حوالی جادة ساری تصادف کرده. به گردنه که رسید، پیاده شدیم. تنهایش گذاشتم. چشمانم را بستم و سعی کردم به خودم فکر کنم. در تمام مدتی که به خودم فکر می کردم، در قلبم به خودم آفرین گفتم. کمی که گذشت، حس کردم خیس شده ام. چشمانم را که باز کردم آرش را با بطری آب، بالای سرم دیدم.
باورنکردنی بود. او همان آرش سابق بود. لبخندی زدم. گفت :
– باز داشتی فلسفه می بافتی؟ پاشو بریم که دیر می شه.
زیرلب گفتم: خدایا شکرت، می دونستم فقط کافیه صدات کنیم تا صدامونو بشنوی و رهامون نکنی.


