دسته: داستان
بی بی خیجه ( خدیجه)
زن جوان در حالیکه با جارو برقی خونه رو جارو می کرد زنگ موبایلش به صدا در امد با پاهایش جارو را خاموش نمود و گوشی را برداشت . سلام عزیزم، تو هستی دیر کردی از لحن صدایش پیدا بود که شوهرش است . شوهرش: آماده ای که برسونمت وقت ندارم باید سریع برم جایی . زن گفت : تا تو برسی خونه من آماده میشم .
جارو را بلند نمود و داخل کمد گذاشت لباس هایش ر ا پوشید دستی به سر و صورتش کشید و داخل یکی از اتاقها شد…
در آن اتاق پیرزنی دوست داشتنی در حالی که روی سجده اش نشسته بود با باز شدن در اتق نگاهش با لبنخند به نگاه زن جوان اتفاد ، زن جوان جلو آمد و گفت : بی بی جان آرمان خوابه من با محمد میرم بیرون وقتی بیدار شد دیگه خودت زحمتش را بکش. پیرزن در حالی که دهانش با ذکر توام با لبخند به هم می خورد سرش را تکان داد و گفت : چشم عزیزم برو خدا به همراهت با صدای آیفون ، زن کیفش را برداشت و در را پشت سرش بست..
ساعتی گذشت و پیرزن هنوز روی سجاده اش نشسته بود ناگاه در به آهستگی باز شد و کودکی 8 ساله در حالیکه هنوز چهره اش خواب آلود بود وارد اتاق شد با آمدن او پیرزن آغوشش را باز کرد و گفت : بیا عزیز دل بی بی و کودک خودش را در آغوش او رها کرد.
خدیجه خانم پیرزنس ریز نقش که سنش از 80 سال گذشته بود هر چند که کهولت زن را از چهره اش می توان خواند اما هنوز سرپاست صورتی نورانی قدی کوتاه ولی خمیده نیست خوب راه می رود و همه کارهایش را انجام می دهد هنوز عینک ندارد ولی دندان هایش مصنوعیست . مهربانی از چهره اش می بارد . عاشق بچه هاس نورانیست از چهره اش هویداست و به خاطر همین است که همه او را بی بی خدیجه صدا می زنند حتی کسانیکه با او نسبتی ندارند . آرمان در حالیکه روی پاهای بی بی دراز کشیده و بی بی سرش را بوسید و گفت : بله پسرم حتما برات قصه میگم.
سفره شام جمع شد و زن جوان ظرفها را شست و کارهای آشپزخانه را تمام کرد خسته روی مبل در کنار شوهرش که داشت هم تلویزیون تماشا میکرد و هم سرش توی گوشی موبایلش بود نشست. آرمان کیف مدرسه اش را آماده کرد و رفت آهسته در اتاق بی بی باز کرد و وارد شد بی بی نگاهش کرد و گفت: اومدی پسرم بیا اینجا بشین آرمان روی تخت بی بی دراز کشید و گفت : بی بی قصه چی میخوای برام بگی … و بی بی شروع کرد …
خورشید داشت غروب میکرد و زن در حالیکه هیزم ها را جمع کرده بود روی سرش گذاشت و به سوی خانه راهی شد
بی بی هیزم چیه ؟ پسرم هیزم چوبهای خشک درختان است که در گذشته برای روشن کردن آتش و پختن غذا استفاده می کردند وقتی به خونه رسید هیزمها را زمین گذاشت لباس هایش را تکاند دست و صورتش را شست و وارد خونه شد شوهرش که مدتی مریض و افتاده شده بود در گوشه ای از خونه با دیدن او نگاهش کرد . زن نزدیکش شد و گفت حالت چطوره سری تکان داد و گفت خداروشکر تو خسته نباشی . بچه ها هر کدام مشغول کاری بودند به گوشه خانه رفت مقداری آرد از کیسه بیرون آورد خمیر آماده کرد و رفت تا آتش برای پختن آنها آماده کند . زن آخرین نان خود را پخت و داشت وسایلش را جمع می کرد که صدای زنگوله های گوسفندان که از چرا می آمدند شنیده شد. دختر بزرگش را صدا زد که ظرفهای آب آنها را پر کند و آنها را به آغل هایشان هدایت کنند . زن نمازش را خواند پسرها از صحرا برگشته بودند و دخترا هم کارها را انجام داده و همه درکنار پدرشان نشسته بودن . سه پسر و سه دختر – دختر بزرگش حدود 14 سال و کوچکترین پسرش هم 3 سال داشت . شام را آماده کرد و همه دور هم خوردند . بعد زن نزدیک شوهرش آمد و به او کمک کرد تا تکیه بزند و سوپی را که آماده کرده بود به او داد . و دست و دهانش را شست . بچه ها به گوشه از اتاق رفتند تا بخوابند .
آرمان گفت : بی بی مگه اونا اتاق دیگه ای نداشتند . بی بی لبخندی زد و گفت : پسرم اونا فقط یک اتاق داشتند که از چوب درختان ساخته بودند و همه با هم در اون اتاق زندگی می کردند که به اون می گفتند : کتوک یا کپر . بی بی اونا مدرسه می رفتن . نه عزیزم اونجایی که اونا بودند مدرسه نبود فقط یک آقایی بود که به بچه ها قرآن یاد می داد و چون خونه اش خیلی دور بود و یک سالی می شد که بابای بچه ها مریض بود و آنها مجبور بودند به مادرشان کمک کنند دیگه همون مکتب هم نمی رفتند . …
در این لحظه در اتاق بی بی زده شد و مادر آرمان وارد شد و گفت : آرمان جان دیگه باید بخوابی که صبح باید بری مدرسه آرمان به بی بی شب بخیر گفت و به اتاقش بخوابد تا بخوابد.با رفتن آنها بی بی هم جای خوابش را آماده کرد و دراز کشید اما خاطرات گذشته دوباره برایش همچون فیلمی آغاز شده بود صحنه وفات شوهر مهربانش که چون کوهی پشتش بود یادش آمد آن روز که از چیدن خرما بر می گشت هنوز به خانه نرسیده بود که پسرش عبدالله دوان دوان بسویش می آمد به او که رسید گفت : مادر بابا … انگار دنیا به دور سرش چرخید ندونست چطوری خودش را به خانه شان رساند چندین نفر ایستاده بودند او را که دیدند راه برایش باز کردند چند نفر نشسته بودند درکنار شوهرش در حالیکه پارچه ای روی او کشیده بودند نشست پارچه را کنار زد پیشانی سردش را بوسید و حلالش کرد و از او حلالیت طلبید و صدای گریه آرام او و قطرات اشکش را همه دیدند …. .
سالهای سخت تنهایی با شش کودک یتیم آغاز شد ماه ها و سالها سپری شدند بچه ها هر چه بزرگتر می شدند برق شادی در چشمان او می درخشید و به آینده امیدوار تر می شد دختر بزرگش ازدواج کرد و سال بعد پسر بزرگش و بچه ها یکی پس از دیگری ازدواج می کردند و همه در کنار او برای خودشان اتاق می ساختند و زندگی می کردند هر چند که در این سالها که همراه با خشکسالی بود برای او سخت گذشته بود یادش نمی رفت روزی را که در خانه چیزی برای خوردن نداشتند و او مجبور شده بود که هسته های خرما را بجوشاند و ماهیهای خشک شده را بپزد و به بچه ها بخوراند… .
اما ناگهان باز یاد او واقعه تلخ دیگری افتاد اشک از چشمانش سرازیر شد با گوشه ملحفه آن را پاک کرد دلش نمیخواست آن واقعه تلخ را بیاد بیاورد مگر می شد چشمش که روی هم می گذاشت فیلم زندگیش روشن می شد . یادش آمد دخترش را … در حالیکه چند سالی بود او از داشتن نوه لذت می برد و سه تا پسر قد و نیم قد دختر بزرگش معنای شیرین زندگی را به او می چشاندند ناگهان مرگ ناگهانی دخترش ضربه سختی برایش بود او که هنوز جوان بود از دنیا رفت و مرگ شوهر را برای او زنده کرد … و بعد از یکسال که شوهر دخترش زن دیگری اختیار کرد او پسران دخترش را به نزد خود آورد و تصمیم گرفت که خودش آنها را بزرگ کند . زیرا که خودش زندگی را با نا مادری تجربه کرده بود و نمی خواست نوه هایش زیر دست نامادری بزرگ شوند . آرام آرام پلک های بی بی سنگین شد و در حالیکه قطره ای اشکی از گوشه چشمش می چکید به خواب رفت …
روزی دیگر آغاز شد پس از صرف صبحانه همه اعضاء خانه به غیر از بی بی خانه را ترک کردند خانم وآقای خانه به محل کارشان و آرمان هم به مدرسه رفت و بی بی طبق معمول در خانه تنها شد بعضی از کارها را انجام داد وارد اتاقش شد آن جا را جمع و جور کرد و سپس در حالیکه تکیه زده بود از جایش بلند شد و ناگاه گردنبندی که درگردن داشت بندش پاره شده به زمین افتاد آن را برداشت و نگاهی به آن انداخت خاطره آن گردنبند دوباره او را به گذشته اش برد یاد آن شب افتاد …
آن شب بی بی و بچه ها خوابیده بودند که از بیرون صدایی شنیده می شد که او را صدا می زدند در را باز کرد یک زن و یک مرد در حالیکه با فانوسی که دستشان بود به او گفتند : که زن کدخدا درد زایمانش گرفته کدخدا ما را دنبال تو فرستاده زود آماده شو تا برویم. بی بی برگشت و سایلش را برداشت یکی از بچه ها را بیدار کرد و سفارشات لازم را به او گفت و خودش همراه آنها حرکت کردند به خانه کدخدا که رسیدند چندتا مامای دیگر هم آنجا بودند که همه از آمدن بی بی ، نشان حسادت در چهره شان هویدا بود . گویا آنها نتوانسته بودند کاری کنند و یک روز تمام زن کدخدا درد کشیده بود .
کدخدا جلو آمد سلامی به بی بی کرد و گفت : خدیجه خانم من به تو ایمان دارم هر کاری از دستت بر می آید انجام بده. بی بی وارد اتاق شد هر چه می خواست برایش آماده کردند دم دمای صبح با صدای نوزاد کدخدا که داشت چرت می زد از خوابش پرید. بی بی که دیگر کارش تمام شده بود از اتاق بیرون آمد و کدخدا روبرو همه ماما ها و خدمتکارا در حالیکه دستانش به هم می مالید گفت : دیدی گفتم کار خودشه خیلی ممنون زحمت کشیدی. جان زن و بچه ام را نجات دادی خدیجه خانم هم از اینکه سر بلند از این آزمایش در آمده و بسیار خوشحال بود لبخند زد و گفت : خدا را شکر خدا کمک کرد . هر چند خسته بود ولی دیگر احساس خستگی نمی کرد کدخدا اصرار می کرد بماند ولی گفت: خیلی کار دارم باید بروم و بسوی خانه حرکت کرد . نزدیکهای غروب بود که خدمتکار کدخدا آمد و بقچه ای را به او داد و گفت : این از طرف کدخداست برای شما ، خدیجه خانم بقچه را گرفت و تشکر کرد . سپس آن را باز کرد چند تکه پارچه و یک گردنبند نقره ای با نگین های آبی داخل آن بود …
بی بی در حالیکه لبخند رضایت بر لب داشت و گردنبند را لمس می کرد و آهی از دل کشید . بندش را درست کرد و دوباره به گردنش آویخت . …
همه دور سفره نشسته بودند و نهار می خوردند که آرمان رو به بی بی کرد و گفت : بی بی من امروز عصر هم درسهامو می خونم و هم تکالیفم رو می نویسم که شب زودتر اون داستان برام بگی بی بی هم لبخندی زد و گفت چشم عزیزم . زن و شوهر نگاهی به هم کردند و گفتند چه داستانی و آرمان گفت حالا بعد که بی بی به من گفت دیگه برای شما تعریف می کنم خیلی داستان قشنگیه … شب شده و آرمان به اتاق بی بی آمد و داستان را بی بی اینطور ادامه داد …
بله پسر عزیزم روزها پشت سرهم می گذشت طولی نکشید که شوهر آن خانم از دنیا رفت و آنها مشکلاتشان بیشتر شد خیلی برای آن خانم سخت بود که باید برای اون بچه های کوچک هم پدر باشد و هم مادر …
ولی خدا خیلی مهربونه از طرفی هم اون خانم خیلی زن سخت کوش و مقاومی بود سختیهای زیادی کشیده بود و به همین خاطر هم همه چیز یاد گرفته بود. به هر صورت بچه ها بزرگ و بزرگتر شدند و ازدواج کردند در موقع ازدواج آنها خیلی خوشحال می شد و دلش میخواست کاش شوهرش در کنارش بود بعد از آن تولد نوه هایش و لذت بردن در کنار آنها تمام خستیگها و گذشته سختش را فراموش می کرد حالا دیگه بچه هاش بزرگ شده بودند و بی بی داشت آرام آرام خیلی از کارها را به بچه ها واگذار می کرد تقریبا همه کارهای مربوط به خانه و خصوصاً درمان بیماریها را می دانست هر کس مریض می شد به او مراجعه می کردند دستش شفا بود اصلا یک پا دکتر بود . آرمان خندید و گفت : پس بگو پزشک دهکده . بله پسرم اما این خوشی دیری نپایید و متاسفانه هر سه دخترش یکی پس از دیگری در جوانی در حالیکه هر کدامشان بچه های کوچک داشتند از دنیا رفتند و سه فرزند پسر از دختر اولش و دو دختر و یک پسر از دختر دوم و یک پسر از دختر سومش بجا ماند که او همه آنها را به خانه خودش آورد و بزرگشان کرد . البته پدرهای اون بچه ها اگر چه همسر دیگری گرفته بودند اما در خیلی از چیزها به او کمک می کردند ولی همه بچه ها خدیجه خانم را دوست داشتند و همیشه پیش او بودند و او را که حالا سنی از او گذشته بود بی بی صداش می کردند . گفتی بی بی همینطور که من الان تو را صدا می کنم. خدا کنه بی بی اونا مثل بی بی من مهربون و خیلی خوب باشه آخه تو خیلی دوست داشتنی هستی . بی بی خنده کنان گفت : بله پسرم حتما او خوب بوده که بچه ها دوستش داشتند و حتی بزرگترها او را بی بی خدیجه به زبان ساده تر بی بی خیجه صدا می کردند . بله عزیزم دیگه روز به روز همه چیز عوض می شد اون روستا بزرگتر شد و مردمش هم بیشتر شدند بچه های کوچک بی بی بزرگ و بزرگتر می شدند و هر کدامشان دنبال زندگیشان می رفتند و بی بی داستان ما تنها تر می شد به طوریکه هم شکل زندگی و هم شکل خونه ها تغییر کرد دیگه خونه های جدید ساخته می شد هر پسر و دختری ازدواج می کرد از پدر و مادر جدا زندگی می کردند و برای خودشان خونه جداگانه درست می کردند اول با خشت و گل و بعد سنگ و گچ و چیزهای دیگر که من نمی دونم…
حتی کار مردم هم عوض شد قبلا درختان خرما داشتند از ثمر آنها می خوردند گوسفندانی داشتند که از شیر و گوشت آنها استفاده می کردند و از دریا هم ماهی می گرفتند . از درختان نخل یا همین خرما از برگ های اون برای خودشان خیلی وسایل می بافتند مثلا حصیری می بافتند که به اون می گفتند تک که برای نشستن روی آن مثل فرش هایی که امروز ما داریم و یا ظرفهای برای چیدن خرما از درخت که به آن می گفتند تولک یا ظرفهایی برای نگهداری خرماها که بهش می گفتند پَری . آرمان خندید گفت : چی بی بی پَری نکنه پری دریایی باشد . بی بی هم خندید . از همه چیز درخت نخل استفاده می کردند از تنه آن از چوب آن و خلاصه سرت به درد نیارم همه چیز درست می کردند حتی از برگهای آن اسباب بازی برای بچه ها هم درست می کردند .از گوسفندان نه تنها از شیر و گوشتشان بلکه از پوستشان وسیله ای برای آب آوردن از برکه یا چاه نیز درست می کردن که به آن مشک برای آب و کلی برای دوغ می گفتند .
مشک چیه بی بی . آخه پسرم اون وقتها آب لوله کشی نبوده بلکه مردم آب انبارهایی درست می کردند که وقتی باران می آمد آبها ذخیره کنند و در موقع نیاز با مشک از آب انبارها آب به خانه می آوردند . یا توی زمین چاه حفر می کردند تا به آب برسند و از آب آن استفاده کنند نه وسیله ای بوده و نه امکاناتی همه کارشان با پای پیاده و یا اگه خیلی وضعشان خوب بوده الاغی داشتند نه یخچالی نه اجاق گازی و نه هیچ وسیله ای امروزی که تو می بینی . بله پسرم حالا فکرش را بکن اون خانم با چه سختی زندگی کرده و بچه های خودش و بچه های دخترانش را بزرگ کرده و همه اونها را به جایی رسوند و همه برای خودشان زندگی می کردند اینجا بود که در اتاق بی بی باز شد و مادر آرمان آمد و گفت : پسرم دیگه بسه بیا بی بی هم میخاد بخوابه بی بی گفت : دخترم فردا که مدرسه تعطیله اگه اجازه بدی آرمان بمونه پیش من تا امشب داستان را تمام کنم . مادر آرمان گفت : اشکالی نداره بی بی و با آنها خداحافظی کرد در اتاق را پشت سرش بست . …
بله پسرم گفتم که بچه های بی بی بزرگ شدند البته دختراش که فوت کردند پسراش هم ازواج کردند و برای خودشان خونه جداگانه ساختند و هر کدام به خانه های خودشان رفتند بچه های دخترانش هم بزرگ شدند و یکی بعد از دیگری رفت دنبال زندگی خودش و بی بی دیگه تنها شده بود و دیگه بی بی نمی تونست با توجه به شرایط و امکانات جامعه امروزی به تنهایی زندگی کند به همین خاطر پسر بزرگش او را به خانه خودش برد و چند مدتی که اونجا زندگی می کرد به مرور خانه بی بی متروکه شد و از بین رفت و دیگر خونه ای از بی بی به جا نموند . بی بی مجبور بود هر چند وقت خونه یکی از پسراش بمونه و البته رفتارهای عروس ها با او خوب نبود و زندگی در کنار نوه های دختران خود که شوهر کرده بودند برایش راحتتر بود و احساس راحتی می کرد . وقتی به اینجای داستان رسید بی بی نگاهی به آرمان انداخت و دید که او آرام بخواب رفته لبخندی زد و کنار او دراز کشیده و راحت بخواب رفت… صبح شده بود و با توجه به تعطیلی دیرتر از هر روز داشتند صبحانه می خوردند که زنگ آیفون بصدا در آمد آرمان بلند شده و در را باز کرد و گفت مامان خاله مریمه . مریم آمد سلام کرد به او صبحانه تعارف کردند و او گفت : ممنون صرف شده . وقتی داشت چای می خورد بی بی رو به مریم کرد و گفت : مریم جان اومدی دنبال من گفت : بله بچه ها ذله ام کردند و روزشماری می کردند که هر چه زودتر بیای پیششون . بی بی گفت : الهی من فداشون بشم میام مامان جان ولی باید آقا آرمان به من اجازه بده و ساعتی بعد بی بی در حالی که وسایلش را جمع کرده بود با فاطمه و محمد و آرمان خداحافظی کرد و راهی خونه اون یکی از نوه های خودش شد . …
شب شده بود وقتی فاطمه خانم به اتاق آرمان رفت در کنارش نشست و گفت خوب آرمان جان بی بی چه قصه ای برای تعریف کرد و آرمان تمام داستان را برای مادرش مو به مو گفت و در پایان مادرش به او گفت : خوب حاال می دونی اون زن داستان که بوده ؟ آرمان گفت : نه و او گفت خدیجه خانم خود بی بی است و او داستان زندگی خودش را برای تو تعریف کرده … .
آرزوهای مرده
اثر ندا ادیب مقام اول رده نوجوانان برگزیده مسابقه داستان نویسی توسط کمیته دانشجویی بندر خمیر
دراتاق نشسته بودم و درحالی که به صندوق خاطراتم نگاه می کردم؛ خاطراتم را مرور می کردم. به روزهایی فکر می کردم که گذشته بودند. خوب یا بد، تنها گذشته بودند و فقط ردپایی از آن ها، در ذهنم باقی مانده بود. درحال مرور خاطراتم بودم که ورقه ای توجهم را جلب کرد. در سطر اول نوشته بود: (آرزوهای من)!
از لای ورقه ها بیرونش آوردم و آن را به دقت خواندم.
1- دانشگاه امیرکبیر
2- شغل خوب
3- ماشین …
4- خانه
5- …
همین طور ادامه داشت. در آخر برگه، نوشته شده بود: تقدیم به رفیق فیلسوف خل و چلم!
با دیدن این متن، یادم آمد این لیست متعلق به کیست. آرش، دوست قدیمی ام، که هر از گاهی برای صرف چای دعوتم می کرد و با هم همکلام می شدیم؛ ولی چند ماهی بود که از هم خبر نداشتیم. چند ماهی که به یک سال می رسید. متعجب شدم. شاید من آدم فراموشکاری بودم؛ ولی او هر ماه با من تماس می گرفت. دوباره به کاغد نگاه کردم. نکتة جالب این بود که توانسته بود، آرزوهای دوران دبیرستانش را محقق کند و البته همچنان در حال نوشتن آرزوهایش بود. آن ها را لیست و اولویت بندی می کرد و برای رسیدن به تک تک آن ها، تلاش می کرد. از حق هم نگذریم، خوب تلاش می کرد .
تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم. غیبت یکساله اش، بدجور متعجبم می کرد. در لیست مخاطبین تلفنم، به دنبال شمارة همراهش می گشتم. با دیدن اسم «مهندس خوشتیپ»، لبخندی صورتم را پوشاند. خودش این اسم را ذخیره کرده بود. تماس گرفتم و منتظر ماندم تا جواب داد.
– سلام.
– سلام آرش، خوبی؟
– آره، ولی خسته ام.
– آرش، می خوام ببینمت. همون کافی شاپ همیشگی، ساعت 5 فردا عصر.
– باشه.
تلفن را قطع کرد و من گوشی به دست، متعجب ماندم. او آرش بود؟ باورم نمی شد. او کسی نبود که به این زودی ها، تماس را قطع کند و دست از سرم بردارد. او معتقد بود، من یک احمق به تمام معنا هستم که مدام کتاب های روانشناسی می خوانم، در جلسات انگیزشی شرکت می کنم و با سخنان پوچ، خودم را گول می زنم. او همیشه مرا قانع می کرد که درستی سخنانش را بپذیرم؛ ولی حالا باورم نمی شد، او همان آرش قدیمی باشد.
آرش، همیشه پرانرژی بود و منطقی. با کسانی که نمی شناخت خشک و جدی برخورد می کرد و این امر، باعث شده بود خیلی ها، او را مغرور توصیف کنند. آرش، مهندس یک پالایشگاه بود.
هنوز هم، به او فکرمی کردم. هر وقت با هم قرار داشتیم، مجبورم می کرد چای بنوشم؛ چون فکر می کرد خوردن قهوه باعث می شود، آدم در حافظه اش، به دنبال خاطرات تلخ بگردد.
من و آرش در این 10سال دوستی مان، همیشه از هم خبر داشتیم. مطمئن بودم برای آرش اتفاقی افتاده که باعث شده او از من خبری نگیرد.
یکشنبه ساعت4بعدازظهر
از مطب بیرون آمدم و به سمت کافی شاپ به راه افتادم. فکرمی کردم مثل قدیم ها، اولین چیزی که می بینم صورت خندان آرش است که خودنمایی می کند و او با عجله لیست آرزوهایش را بیرون می آورد تا آرزوهایش را نشانم می دهد.
در مسیر رسیدن به کافی شاپ، تنها به آرش فکر می کردم و لیستی که با نام «آرزوهای من داشت». به خاطر لیستش و به خاطر تلاشی که برای به ثمررسیدن آرزوهایش می کرد، همیشه تحسینش می کردم.
در را باز کردم و موج لطیفی از گرما، صورتم را نوازش کرد. میزها را سرسری رد کردم و به میزی رسیدم که همیشه آن جا، با آرش صحبت می کردم. با دیدن مردی ژولیده و ملول، فکر کردم آرش هنوز نیامده است. گوشه ای ایستادم. ناگهان خدمتکارگفت:
– آقای دکتر، دوستتون منتظر هستن، بفرمایین.
رد دستش را که گرفتم، فهمیدم همان مرد با موهای جوگندمی را می گوید؛ همان مردی که پشت میز، قوز کرده بود. درحال تجزیه و تحلیل قیافه اش، به سمت میز رفتم. صندلی را کشیدم. با جاگرفتن من روی صندلی، سرش را بالا آورد. آن چه را که می دیدم، باور نمی کردم. مگر می شد آن آرش همیشه خوشتیپ، آن آرش خوش هیکل، به این روز افتاده باشد! فرو ریختم. آمده بودم تا لیست آرزوهایش را ببینم، اما با یک آرش پیر رو به رو شده بودم.
لبخند زد، لبخندی که تلخ تر از زهر بود.
– آرش، این دیگه چه وضعیه؟
– چشه مگه؟ همینی که می بینی.
– آرش، برام تعریف کن.
– از کجا تعریف کنم؟ از چی تعریف کنم؟ می بینی که… اتفاقی نیفتاده.
– تو که راست می گی، اتفاقی نیفتاده و تو خودت پیر شدی؟ اون اتفاقی که تو رو به این روز انداخته رو برام تعریف کن.
شروع کرد به تعریف کردن. با شنیدن تک تک کلمات آرش، زندگی بر سرم آوار شد.
از تصادف گفت، تصادفی که خانواده اش را از او گرفته بود. از عذاب وجدانی گفت که یقه اش را ول نمی کرد و از نظر من بیهوده بود. او گفت:
– فقط به خاطر حرفای قشنگته که اومدم ببینمت. این اولین باره که دارم میام بیرون.
موهای جوگندمی و ژولیده اش چشمم را می زد. سعی کردم او را از این حال و هوا بیرون بیاورم.
– آرش، می خوام لیست آرزوهاتو ببینم؛ همونی که تو هر قرارمون نشونم می دادی.
– اون دیگه خیلی وقته که باهام نیست.
– آرش، خودتو اذیت نکن. این عذاب وجدانی که ازش حرف می زنی کاملاٌ بی مورده. چرا داری خودتو اذیت می کنی؟ حتماٌ خدا خواسته این جوری بشه.
-کاش منم مرده بودم.
– این چه حرفیه؟ تو باید زنده باشی و زندگی ببخشی.
به سمت ماشین حرکت کردم. توی ماشین که نشستم، آرش رو کرد به من و گفت:
– تو تنها کسی بودی که مجبورم کردی اون لیست آرزوها رو بنویسم، تو تنها کسی بودی که منو به سمت آرامش ترغیب کردی. رفیق، ممنون از بودنت.
همان جا سیراب شدم از حس خوبی که خداوند به من هدیه کرده بود. آرش همان آدم سابق شده بود. همان مهندس پرانرژی و خوشتیپ و خبری از عذاب وجدان نبود.
زندگی در گذشته و فکرکردن به خاطرات تلخ ما، را به سوی خاطرات تلخ سوق می دهد و کائنات را مجبور می کند تا برای ما، تلخ ترین ها را رقم بزند. پس از گذشته ها درس بگیرید و رهایشان کنید. اتفاقات گذشته را در گذشته باقی بگذارید و از آن ها به عنوان خاطره یاد کنید. در حال زندگی کنید. تنها حال است که متعلق به شماست.
آرزوهایتان، مهم ترین علامت زنده بودن شماست. آن ها را فراموش نکنید.
هر وقت، حرف این چنینی می زدم می گفت :
– باز رفتی رویا، ولی این بار این را نگفت و نگرانم کرد، چرا که فهمیدم نایی برای زندگی ندارد.
– آرش، بذار کنار گذشته رو، تو حال زندگی کن.
– من تو حال زندگی می کنم.
– منظورم از گذشته، اون تصادفه…
– نمی شه. همش جلو چشمامه.
– آرش، بیا سعی کن این جوری نباشی، بیا با هم شروع کنیم. خودم کمکت می کنم.
– باشه، اما فقط به این خاطر که با حرفات آرامش گرفتم.
– آرش، واسه اولین قدم، دوباره لیست آرزوهاتو بنویس.
– باشه می نویسم. من دیگه برم.
– به امید دیدار مهندس خوشتیپ!
لبخندی زد و در حال رفتن، دستی برایم تکان داد.
به طرف خانه به راه افتادم. در طول راه، به آرش فکر می کردم. حس بدی داشتم. نمی دانستم چه چیزی باعث شده که این طور از آرش غافل شوم. از دیدن آرش در آن وضعیت، قلبم به درد آمده بود و من نمی توانستم دوست هر لحظة زندگی ام را فراموش کنم.
از همان روز، دست به کار شدم. هر روز، با او صحبت می کردم و سعی می کردم بر او تأثیر بگذارم. علاوه بر کمک به آرش، می خواستم خودم را محک بزنم و نتیجة آن همه کتاب روانشناسی خواندن را ببینم.
هرروز، در ساعات بیکاری ام، به آرش فکر می کردم و برایش یک متن انگیزشی می فرستادم.
تقریباٌ یک ماه از دیدارمان گذشته بود. در بیمارستان مشغول بودم که صدای پیامک تلفن همراهم را شنیدم. پس از اتمام کارم، تلفنم را چک کردم. پیامی از طرف مهندس خوشتیپ داشتم.
– سلام رفیق خیال باف من، فردا ساعت چهار، همون جای همیشگی منتظرتم.
سعی کردم کنجکاویم را کنترل کنم و با او تماس نگیرم. فهمیدم حالش بهتر از گذشته است و حداقل کمی بهبود یافته است که مانند قبل مرا رفیق خیال باف خطاب کرده است.
روز بعد ساعت 4 بعد از ظهر
از صبح منتظر این ساعت بودم. بی صبرانه برای دیدن آرش انتظار می کشیدم.
وقتی به کافی شاپ رسیدم، در را باز کردم و به میز همیشگی خیره شدم. از دور توجهم را جلب کرد. موهایش اصلاح شده بود و خوشتیپی گذشته را باز یافته بود؛ ولی همچنان سرش پایین بود. از ابروهای درهمش حدس زدم باز آن تصادف را مرور می کند؛ چون تنها آن تصادف بود که حالش رابد می کرد و ابروهایش را درهم. با ضربه ای که به میز زدم سرش را بالا آورد و شروع کرد.
– سلام دکتر، من اون لیست رو نوشتم ولی نمی خوام بهت نشونش بدم.
– باشه فقط بهم می گی به چند تا از آرزوهای اون لیست رسیدی؟
– فعلا یه دونه ش.
– آرش می خوای به همة اون آرزوها برسی، مگه نه؟
– آره.
– من می دونم که می تونی. فقط هر وقت دیدی نمی شه و نمی تونی خدا رو صدا کن. خودش بهت کمک می کنه و یه چیز دیگه، الکی نیست که خدا خواست زنده باشی و حتماً از خلقت تو یه هدفی داشته. اینم یادت باشه که خدا همیشه دستاتو گرفته.
لبخندی زد و گفت:
– داری کم کم پرچونگی می کنی، برو که دیرت می شه!
– آرش، اینو بدون فقط خودت می تونی خاطرة اون تصادف رو بذاری پشت سرت. یادت نره… فقط خودت، خداحافظ.
– خدانگهدار.
به راه افتادم و تصمیم گرفتم تا هر وقت که آرش نخواسته، از او خبر نگیرم. حس دوگانه ای داشتم. فکر می کردم خودش می تواند راه را ادامه دهد و این را هم می دانستم که نباید او را تنها بگذارم؛ چرا که اگر حامی داشته باشد، زودتر بهبود می یابد. در آخر تصمیم گرفتم به فرستادن متن های انگیزشی اکتفا کنم.
روز بعد: بیمارستان
در اتاقم نشسته بودم و به آرش فکر می کردم. در اتاقم به صدا در آمد و دختر کوچکی همراه با پدرش وارد شدند. در نگاه اول، دخترک در چشمانم با نمک جلوه کرد. او تب داشت. پس از انجام معاینات، برایش نسخه می نوشتم که با حالتی لرزان نگاهم کرد وگفت :
– عمو، برام آمپول نوشتی؟
جواب دادم: نه، خوشبختانه اون قدر به ویروس اجازه ندادی بدنتو درگیر کنه.
لبخندی بر پهنای صورتش جا گرفت و با همان معصومیت کودکانه گفت:
– می دونستم خدا صدامو می شنوه.
لبخندی زدم و بدرقه اش کردم. حرف های دخترک از ذهنم گذشت. برای آرش نوشتم :«خدارو صداکن. خدا صدات رو می شنوه».
چهارماه از آخرین ملاقات مان گذشته بود و من چز چند پیامک، از آرش خبری نداشتم. در پارک قدم می زدم که تلفنم به صدا در آمد. پیامکی از طرف مهندس خوشتیپ بود.
– سلام دکتر خیال باف، می خوام بهت بگم حرفات معجزه کرد. تو حرفات آرامش خاصی دیدم. آرامشی که از جنس خداست. آره، باورت بشه… به این زودی نتیجه داد. دوباره تو پالایشگاه استخدام شدم. فردا می خوام برم مسافرت، می خوام برم همون جایی که تصادف کردم. می خوام برم و اون خاطرة تلخ رو همون جا بذارم. میای باهام؟
– با کمال میل، حتماً.
صبح روز بعد به دنبالم آمد. فهمیدم حوالی جادة ساری تصادف کرده. به گردنه که رسید، پیاده شدیم. تنهایش گذاشتم. چشمانم را بستم و سعی کردم به خودم فکر کنم. در تمام مدتی که به خودم فکر می کردم، در قلبم به خودم آفرین گفتم. کمی که گذشت، حس کردم خیس شده ام. چشمانم را که باز کردم آرش را با بطری آب، بالای سرم دیدم.
باورنکردنی بود. او همان آرش سابق بود. لبخندی زدم. گفت :
– باز داشتی فلسفه می بافتی؟ پاشو بریم که دیر می شه.
زیرلب گفتم: خدایا شکرت، می دونستم فقط کافیه صدات کنیم تا صدامونو بشنوی و رهامون نکنی.