دردی بدتر از بیماری
یکی ازروزهای گرم تابستان بود.گرما در جنوب هرمزگان بیداد می کرد، خانواده آقای مفاخری برای فرار از گرما و همچنین برای مداوای مادر خانواده به شیراز مسافرت نمودند.
(زمان بعدازظهر روز دوشنبه،مکان هتل نیرومند)
همه اعضای خانواده دور هم نشسته بودند. پدر خانواده در فکر بود چگونه همسرش را که یک هفته قبل عمل(جراحی)شده بود ودوره نقاهت راسپری می کرد برای مراجعه به مطب پزشک معالجش ازطبقه چهارم هتل که فاقد آسانسور بود به پایین ببرد به طوری که خطری متوجه او نشود ، پیشنهاد نمود که همسر را روی چهار پایه گذاشته و چند نفری او را پایین ببرند، همسر که قبلا از این پیشنهاد خوشحال و سرمست شده بود که چقدر مورد توجه همسرش هست،ولی چون جوان بود خجالت می کشید که او را با این وضع حمل کنند و به پایین ببرند همچنین ازاینکه زحمتی برای دیگران فراهم نماید،راضی به این کار نشد و از انجام آن کار امتناع ورزید و همسرش را راضی نمود که آرام و با احتیاط از پله ها پایین برود،ولی موقع برگشت به علت اینکه بالا رفتن مشکل تر است ، قول داد به نظر همسر احترام گذاشته و با صندلی بالا برود.
ساعت ۴/۳۰ دقیقه را نشان می داد و وقت رفتن به مطب پزشک رسید.مادر آهسته و آرام با قدم های شمرده، با هر مشقتی که بود به پایین رفت و فرزند خردسالش را ترک نمود،و سفارشات لازم را جهت حفاظت و نگهداری فرزندش نمود که مواظب پسرم باشید ،او خیلی کوچک است، ممکن است از پنجره پرت شود و یا اینکه از هتل بیرون برود.
در این اثنا که مادر در مطب پزشک معالجش بود خاله خانم و دوستانش به قصد خرید به بیرون هتل رفتند، و پسر دو ساله خانواده را را هم با خود بردند،خاله که خود یک دختر نوجوان و کم سن و سال بود ،وبچه به بغل داشت و به سوی مغازه می رفت خسته شده بود ، پس برای لحظه ای کودک را ازبغل پایین گذاشت و مشغول تماشای ویترین مغازه ها که برق کالاهای موجود درآن چشم ها را خیره می کرد،گشت،اوبرای دقایقی فراموش نمود که کودکی به همراه دارد ،همچنان که غرق تماشای کالاهای رنگارنگ ویترین مغازه ای بود به خود آمد ، دید که کودک نیست ،با خود گفت:وای بر من!خواهر زاده ام همراهم بود.چه شد؟کجا رفت؟”بچه خیلی کوچک بود،تازه وارد دو سالگی شده بود، نمی توانست در برابر ازدحام وشلوغی خیابان ازخود مراقبت نماید.” او سراسیمه شد و هر جا گشت، بچه را نیافت.
او با چشمانی گریان و نالان به هتل برگشت، آنجا هم خبری از کودک خردسال نبود،هرچه گشت اثری از کودک نیافت، او گم شدن کودک را در مرحله اول به پدر کودک اطلاع داد و نهایتا همه کسانی را که در هتل اقامت داشتند. مدیر و کارمندان هتل نیز مطلع گشتند و همه با هم به جستجوی کودک پرداختند.هیچ اثری ازاو نیافتند.
هوا گرگ و میش شده بود ، خورشید داشت کوله بارش را جمع می کرد و خرامیده در پشت کوه ها پنهان می گشت، ترس در دل خانواده مفاخری جای گرفته بود ترس ازاینکه کودک خردسالی که هنوز نمی توانست خواسته و مقصود خود را به کسی بفهماند ، چگونه و چطور ازخیابان بگذرد، ممکن بود با ماشین تصادف کند و یا اینکه دزدی او را برباید.
خلاصه مطلب اینکه هیچ کدام آرام و قرار نداشتند و در دل ها ولوله برپا بود،هر کدام باچشم هایی گریان و پا هایی که خسته بود با خود اندیشه می کردند. پدر با خود می گفت:”حالا چکار کنم؟به مادرش چه بگویم؟ قطعا ناراحتی برایش خطر ساز است و همینطور خاله با خود می اندشید چطور رودر روی خواهرم شوم،چگونه به او بگویم که نتوانستم لحظه ای ازفرزندش مراقبت نمایم و اگر بچه پیدا نشود چکار کنم؟هر کدام با افکاری مشوش به جستجوی خود ادامه می دادند.
مادر خانواده که به همراه برادرش به مطب پزشک معالجش رفته بود، از مطب برگشت.
پدر خانواده که قرار شده بود هنگام برگشت، همسر را روی صندلی گذاشته و ازپله ها بالا ببرد، اصلا متوجه آمدن مادر نشد و کنار در ورودی هتل چنان گرم صحبت کردن بود و گم شدن فرزندش او را نگران و کلافه نموده بود که هیچ توجهی به مادر ننمود و زن آرام و آهسته و یواشکی به گمان فرار ازشوهر به کنجی خزید و بدون اینکه شوهر متوجه آمدنش بشود به بالا رفت و در حین بالا رفتن ازپله ها ،مادر و دختر خاله اش را دید که دوان دوان و نفس زنان ازپله ها پایین می آیند،به آنها سلامی کرد و گفت: کجا با این عجله ؟ آنها در جوابش گفتند: که تلفن دارند،ازدفتر هتل آنها را خواسته اند که بروند و پاسخ گوی تلفن باشند و به همین علت پایین میروند، مادر با خود اندیشید تلفن که در همه اتاق های هتل وجود دارد، چرا برای پاسخ دادن به تلفن باید به دفتر هتل بروند. تعجب کرد، با خود زمزمه نمود،چه خبر شده ؟ شاید خدای ناکرده اتفاق بدی افتاده، نکند که کسی ازبالای هتل پرت شده؟شوهرم که سخت مشغول صحبت کردن بود و اصلا به من توجهی ننمود!مادر ودختر خاله ام سرسیمه به پایین رفتند!
بعد در دل شیطان را لعنت کرد ،و با خود گفت:من چقدر بدبینم،کماکان بالا رفت،تا به در اتاقی که روبروی اتاق خودشان بود رسید،در آنجا زن دایی خود را دید که به آستانه در تکیه زده ومتفکر بود.بعد ازسلام و احوال پرسی گفت : زن دایی جان چه خبر شده؟زن دایی که در دلش غوغا بود،ناراحتی خودش را پنهان کرد،لبخندی زد و گفت: الحمدلله هیچ خبری نیست و همه خوب و سالم و سرحالیم و مادر که خسته شده بود خود را به درون اتاق خودشان و روی تخت انداخت و در آنجا چیزی توجه او را جلب نمود، همه بچه ها ی خانواده و دوستان و همسایگانی که در آن هتل اقامت داشتنددر آنجا جمع شده بودند، البته همه رو به پنجره و پشت به او به بیرون نگاه می کردند و هیچ کدام به او نگاه نمی کردند. اولین کسی که چشمش به او خورد،زن برادرش بود که طفلی خردسال در بغل داشت،سلام کرد و گفت : چه خبر است؟ چه شده؟و زن برادرش با لبخندی ساختگی در جوابش گفت: خبری نیست.
مادر خانواده که نفسش در سینه اش بند آمده بود با صدای بلند خدا را شکر گفت و سپس گفت فکر کردم اتفاق بدی افتاده است و یا اینکه پسرم گمشده است.
در اینجا بود که زن برادرش زد زیر گریه و اشکش سرازیر شد و مادر که متوجه عمق فاجعه شد جیغ نسبتا بلندی کشید که” وای بر من ! ” “دیدی چه خاکی به سرم شد !” “بچه ام گم شده!”بچه ام کجاست!” “چرا ازاو مراقبت نکردید؟” “حتما تا حالا ماشین ها او را زیر گرفته اند یا کسی او را دزدیده!”
هرچه به اطراف اتاق چشم انداخت ،اثری از فرزند نمی یافت.همه مهربانانه و با ترحم به او می نگریستند و در دل ضجه میزدند ولی در ظاهر خود را آرام نشان می دادند و مادر را دلداری می دادند و می گفتند:بچه ات پیدا خواهد شد و هر کدام از سرگذشت برادر و خواهر و بچه های دیگر فامیل که گم شده بودند ،صحبت می کردند ولی مادر همچنان بی قرار بود و زار می زد. چشمان ماد ر به ساعت دیواری افتاد،ساعت همچنان شتابان عقربه هایش را پیش می راند، ساعت از 9 شب گذشته بود، همه جا را تاریکی فرا گرفته بود و خانواده مفاخری نگران و مضطرب بودند ،به همه بیمارستان ها ی موجود در شهر شیراز سرزده بودند ، به همه کلانتری ها مشخصات گم شده خود را اعلام کرده بودند. زمان می گذشت و هیچ خبری و اثری از آن طفل معصوم نبود،آن شب در هتل نیرومند غوغایی برپا بود. مادر جیغ می کشید و یک لحظه آرام و قرار نداشت و با خود بلند بلند می گفت:ای کاش اززیر عمل بیرون نیامده بودم تا این روز و این لحظه را ببینم ، و هر از گاهی خود را به طرف پنجره هتل می کشید به قصد اینکه خود را به بیرون بیاندازد،چون دوری فرزند و گمشده اش او را بی تاب نموده بود و سنگینی این اتفاق کمرش را خرد کرده بود ، دایی خانواده او را در آغوش گرفته و و او را به آرامش دعوت می کرد. مادر لحظه ای فریاد و جیغ سر می داد و لحظه ای هم به پچ پچ و نجواهای آهسته اطرافیانش توجه می کرد که می گفتند به همه بیمارستان ها سر زده ولی اثری ازبچه نبوده ولی در کلانتری گمشده ای پیدا شده ولی گمشده ما نبوده است.
ساعت به ۱۰ رسید ، همچنان خبری ازکودک نبود ، چشمان مادر و اطرافیان از گریه قرمز گشته بود،و گریه امانشان را بریده بود، چه فکرهایی که به مغزشان خطور نمی کرد،بی شک او دیگر زنده نیست ، بچه ای خردسال ۶ ساعت کجا می تواند باشد؟اما اززبان مادر بزرگ دخترخاله بشنویم که آنها بعد ازجستجوی فراوان به شاهچراغ رفتند و در آن مکان مقدس با خدای خود به راز و نیاز پرداختند و دست به دعا بلند نمودند و از خدای بزرگ در خواست کردند که بچه اشان را در هرکجا هست سالم و تندرست بدارد و او را به آغوش خانواده باز گرداند.
آنها هنوز ازشاهچراغ بیرون نرفته بودند که بلندگوی شاهچراغ اعلام نمود که بچه ای۲ ساله در کلانتری ۴ که خیلی هم با هتل آنها فاصله ای نداشت پیدا شده است،آنان با عجله و سراسیمه دروقتی که ساعت از ۱۰ شب هم گذشته بود تاکسی گرفته و شتابان به آن کلانتری می روندوقتی به کلانتری می رسند به انها اطلاع می دهند بچه شما با همین مشخصات که می گویید پیدا شده است ولی قبل از شما پدر خانواده با همراهش آمده و بچه راتحویل گرفته و به هتل برده اند.
در آن لحظه که آنها ازبابت بچه خیالشان راحت شد،متوجه می شوند برای برگشت به هتل دیر شده است و ترس بر وجودشان غلبه می نماید که ای وای چکار کنیم و چگونه به هتل برگردیم زیرا که آنها کیف پول شان را در هتل جا گذاشته بودند.
خلاصه با اضطراب تاکسی گرفته و پولش را در هتل پرداخت نمودند.اما وقتی کودک ۲ ساله به هتل برگردانده شد تفنگ پلاستیکی اش در دردستش و دمپایی را که در هتل می پوشید به پا داشت،و چون خاله اش قبل از گم شدن به او شکلات و بستنی خورانده بود لباسش کاملا کثیف بود و در کلانتری هم به او هله و هوله داده بودند و دستش هنوز از تنقلات چرب بود که به هتل و به نزد خانواده برگشت.حالا ساعت ۱۱ شب بود، و ورق برگشت ، باز گشت کودک در هتل شور و هیجان خاصی برپا شد،همه با ذوق و شوق به دیدن بچه می آمدند و همانجا همه اعضای فامیل سربه سجده گذاشته و سجده شکر نمودند، واقعا معجزه شده بود،چطور بچه به این کوچکی این مسافت طولانی را راه پیموده و ۴ خیابان آن طرف تر ازمحل سکونتش سر در آورده بود ،این هم برای خودش معمایی بود.