بی بی خیجه ( خدیجه)
زن جوان در حالیکه با جارو برقی خونه رو جارو می کرد زنگ موبایلش به صدا در امد با پاهایش جارو را خاموش نمود و گوشی را برداشت . سلام عزیزم، تو هستی دیر کردی از لحن صدایش پیدا بود که شوهرش است . شوهرش: آماده ای که برسونمت وقت ندارم باید سریع برم جایی . زن گفت : تا تو برسی خونه من آماده میشم .
جارو را بلند نمود و داخل کمد گذاشت لباس هایش ر ا پوشید دستی به سر و صورتش کشید و داخل یکی از اتاقها شد…
در آن اتاق پیرزنی دوست داشتنی در حالی که روی سجده اش نشسته بود با باز شدن در اتق نگاهش با لبنخند به نگاه زن جوان اتفاد ، زن جوان جلو آمد و گفت : بی بی جان آرمان خوابه من با محمد میرم بیرون وقتی بیدار شد دیگه خودت زحمتش را بکش. پیرزن در حالی که دهانش با ذکر توام با لبخند به هم می خورد سرش را تکان داد و گفت : چشم عزیزم برو خدا به همراهت با صدای آیفون ، زن کیفش را برداشت و در را پشت سرش بست..
ساعتی گذشت و پیرزن هنوز روی سجاده اش نشسته بود ناگاه در به آهستگی باز شد و کودکی 8 ساله در حالیکه هنوز چهره اش خواب آلود بود وارد اتاق شد با آمدن او پیرزن آغوشش را باز کرد و گفت : بیا عزیز دل بی بی و کودک خودش را در آغوش او رها کرد.
خدیجه خانم پیرزنس ریز نقش که سنش از 80 سال گذشته بود هر چند که کهولت زن را از چهره اش می توان خواند اما هنوز سرپاست صورتی نورانی قدی کوتاه ولی خمیده نیست خوب راه می رود و همه کارهایش را انجام می دهد هنوز عینک ندارد ولی دندان هایش مصنوعیست . مهربانی از چهره اش می بارد . عاشق بچه هاس نورانیست از چهره اش هویداست و به خاطر همین است که همه او را بی بی خدیجه صدا می زنند حتی کسانیکه با او نسبتی ندارند . آرمان در حالیکه روی پاهای بی بی دراز کشیده و بی بی سرش را بوسید و گفت : بله پسرم حتما برات قصه میگم.
سفره شام جمع شد و زن جوان ظرفها را شست و کارهای آشپزخانه را تمام کرد خسته روی مبل در کنار شوهرش که داشت هم تلویزیون تماشا میکرد و هم سرش توی گوشی موبایلش بود نشست. آرمان کیف مدرسه اش را آماده کرد و رفت آهسته در اتاق بی بی باز کرد و وارد شد بی بی نگاهش کرد و گفت: اومدی پسرم بیا اینجا بشین آرمان روی تخت بی بی دراز کشید و گفت : بی بی قصه چی میخوای برام بگی … و بی بی شروع کرد …
خورشید داشت غروب میکرد و زن در حالیکه هیزم ها را جمع کرده بود روی سرش گذاشت و به سوی خانه راهی شد
بی بی هیزم چیه ؟ پسرم هیزم چوبهای خشک درختان است که در گذشته برای روشن کردن آتش و پختن غذا استفاده می کردند وقتی به خونه رسید هیزمها را زمین گذاشت لباس هایش را تکاند دست و صورتش را شست و وارد خونه شد شوهرش که مدتی مریض و افتاده شده بود در گوشه ای از خونه با دیدن او نگاهش کرد . زن نزدیکش شد و گفت حالت چطوره سری تکان داد و گفت خداروشکر تو خسته نباشی . بچه ها هر کدام مشغول کاری بودند به گوشه خانه رفت مقداری آرد از کیسه بیرون آورد خمیر آماده کرد و رفت تا آتش برای پختن آنها آماده کند . زن آخرین نان خود را پخت و داشت وسایلش را جمع می کرد که صدای زنگوله های گوسفندان که از چرا می آمدند شنیده شد. دختر بزرگش را صدا زد که ظرفهای آب آنها را پر کند و آنها را به آغل هایشان هدایت کنند . زن نمازش را خواند پسرها از صحرا برگشته بودند و دخترا هم کارها را انجام داده و همه درکنار پدرشان نشسته بودن . سه پسر و سه دختر – دختر بزرگش حدود 14 سال و کوچکترین پسرش هم 3 سال داشت . شام را آماده کرد و همه دور هم خوردند . بعد زن نزدیک شوهرش آمد و به او کمک کرد تا تکیه بزند و سوپی را که آماده کرده بود به او داد . و دست و دهانش را شست . بچه ها به گوشه از اتاق رفتند تا بخوابند .
آرمان گفت : بی بی مگه اونا اتاق دیگه ای نداشتند . بی بی لبخندی زد و گفت : پسرم اونا فقط یک اتاق داشتند که از چوب درختان ساخته بودند و همه با هم در اون اتاق زندگی می کردند که به اون می گفتند : کتوک یا کپر . بی بی اونا مدرسه می رفتن . نه عزیزم اونجایی که اونا بودند مدرسه نبود فقط یک آقایی بود که به بچه ها قرآن یاد می داد و چون خونه اش خیلی دور بود و یک سالی می شد که بابای بچه ها مریض بود و آنها مجبور بودند به مادرشان کمک کنند دیگه همون مکتب هم نمی رفتند . …
در این لحظه در اتاق بی بی زده شد و مادر آرمان وارد شد و گفت : آرمان جان دیگه باید بخوابی که صبح باید بری مدرسه آرمان به بی بی شب بخیر گفت و به اتاقش بخوابد تا بخوابد.با رفتن آنها بی بی هم جای خوابش را آماده کرد و دراز کشید اما خاطرات گذشته دوباره برایش همچون فیلمی آغاز شده بود صحنه وفات شوهر مهربانش که چون کوهی پشتش بود یادش آمد آن روز که از چیدن خرما بر می گشت هنوز به خانه نرسیده بود که پسرش عبدالله دوان دوان بسویش می آمد به او که رسید گفت : مادر بابا … انگار دنیا به دور سرش چرخید ندونست چطوری خودش را به خانه شان رساند چندین نفر ایستاده بودند او را که دیدند راه برایش باز کردند چند نفر نشسته بودند درکنار شوهرش در حالیکه پارچه ای روی او کشیده بودند نشست پارچه را کنار زد پیشانی سردش را بوسید و حلالش کرد و از او حلالیت طلبید و صدای گریه آرام او و قطرات اشکش را همه دیدند …. .
سالهای سخت تنهایی با شش کودک یتیم آغاز شد ماه ها و سالها سپری شدند بچه ها هر چه بزرگتر می شدند برق شادی در چشمان او می درخشید و به آینده امیدوار تر می شد دختر بزرگش ازدواج کرد و سال بعد پسر بزرگش و بچه ها یکی پس از دیگری ازدواج می کردند و همه در کنار او برای خودشان اتاق می ساختند و زندگی می کردند هر چند که در این سالها که همراه با خشکسالی بود برای او سخت گذشته بود یادش نمی رفت روزی را که در خانه چیزی برای خوردن نداشتند و او مجبور شده بود که هسته های خرما را بجوشاند و ماهیهای خشک شده را بپزد و به بچه ها بخوراند… .
اما ناگهان باز یاد او واقعه تلخ دیگری افتاد اشک از چشمانش سرازیر شد با گوشه ملحفه آن را پاک کرد دلش نمیخواست آن واقعه تلخ را بیاد بیاورد مگر می شد چشمش که روی هم می گذاشت فیلم زندگیش روشن می شد . یادش آمد دخترش را … در حالیکه چند سالی بود او از داشتن نوه لذت می برد و سه تا پسر قد و نیم قد دختر بزرگش معنای شیرین زندگی را به او می چشاندند ناگهان مرگ ناگهانی دخترش ضربه سختی برایش بود او که هنوز جوان بود از دنیا رفت و مرگ شوهر را برای او زنده کرد … و بعد از یکسال که شوهر دخترش زن دیگری اختیار کرد او پسران دخترش را به نزد خود آورد و تصمیم گرفت که خودش آنها را بزرگ کند . زیرا که خودش زندگی را با نا مادری تجربه کرده بود و نمی خواست نوه هایش زیر دست نامادری بزرگ شوند . آرام آرام پلک های بی بی سنگین شد و در حالیکه قطره ای اشکی از گوشه چشمش می چکید به خواب رفت …
روزی دیگر آغاز شد پس از صرف صبحانه همه اعضاء خانه به غیر از بی بی خانه را ترک کردند خانم وآقای خانه به محل کارشان و آرمان هم به مدرسه رفت و بی بی طبق معمول در خانه تنها شد بعضی از کارها را انجام داد وارد اتاقش شد آن جا را جمع و جور کرد و سپس در حالیکه تکیه زده بود از جایش بلند شد و ناگاه گردنبندی که درگردن داشت بندش پاره شده به زمین افتاد آن را برداشت و نگاهی به آن انداخت خاطره آن گردنبند دوباره او را به گذشته اش برد یاد آن شب افتاد …
آن شب بی بی و بچه ها خوابیده بودند که از بیرون صدایی شنیده می شد که او را صدا می زدند در را باز کرد یک زن و یک مرد در حالیکه با فانوسی که دستشان بود به او گفتند : که زن کدخدا درد زایمانش گرفته کدخدا ما را دنبال تو فرستاده زود آماده شو تا برویم. بی بی برگشت و سایلش را برداشت یکی از بچه ها را بیدار کرد و سفارشات لازم را به او گفت و خودش همراه آنها حرکت کردند به خانه کدخدا که رسیدند چندتا مامای دیگر هم آنجا بودند که همه از آمدن بی بی ، نشان حسادت در چهره شان هویدا بود . گویا آنها نتوانسته بودند کاری کنند و یک روز تمام زن کدخدا درد کشیده بود .
کدخدا جلو آمد سلامی به بی بی کرد و گفت : خدیجه خانم من به تو ایمان دارم هر کاری از دستت بر می آید انجام بده. بی بی وارد اتاق شد هر چه می خواست برایش آماده کردند دم دمای صبح با صدای نوزاد کدخدا که داشت چرت می زد از خوابش پرید. بی بی که دیگر کارش تمام شده بود از اتاق بیرون آمد و کدخدا روبرو همه ماما ها و خدمتکارا در حالیکه دستانش به هم می مالید گفت : دیدی گفتم کار خودشه خیلی ممنون زحمت کشیدی. جان زن و بچه ام را نجات دادی خدیجه خانم هم از اینکه سر بلند از این آزمایش در آمده و بسیار خوشحال بود لبخند زد و گفت : خدا را شکر خدا کمک کرد . هر چند خسته بود ولی دیگر احساس خستگی نمی کرد کدخدا اصرار می کرد بماند ولی گفت: خیلی کار دارم باید بروم و بسوی خانه حرکت کرد . نزدیکهای غروب بود که خدمتکار کدخدا آمد و بقچه ای را به او داد و گفت : این از طرف کدخداست برای شما ، خدیجه خانم بقچه را گرفت و تشکر کرد . سپس آن را باز کرد چند تکه پارچه و یک گردنبند نقره ای با نگین های آبی داخل آن بود …
بی بی در حالیکه لبخند رضایت بر لب داشت و گردنبند را لمس می کرد و آهی از دل کشید . بندش را درست کرد و دوباره به گردنش آویخت . …
همه دور سفره نشسته بودند و نهار می خوردند که آرمان رو به بی بی کرد و گفت : بی بی من امروز عصر هم درسهامو می خونم و هم تکالیفم رو می نویسم که شب زودتر اون داستان برام بگی بی بی هم لبخندی زد و گفت چشم عزیزم . زن و شوهر نگاهی به هم کردند و گفتند چه داستانی و آرمان گفت حالا بعد که بی بی به من گفت دیگه برای شما تعریف می کنم خیلی داستان قشنگیه … شب شده و آرمان به اتاق بی بی آمد و داستان را بی بی اینطور ادامه داد …
بله پسر عزیزم روزها پشت سرهم می گذشت طولی نکشید که شوهر آن خانم از دنیا رفت و آنها مشکلاتشان بیشتر شد خیلی برای آن خانم سخت بود که باید برای اون بچه های کوچک هم پدر باشد و هم مادر …
ولی خدا خیلی مهربونه از طرفی هم اون خانم خیلی زن سخت کوش و مقاومی بود سختیهای زیادی کشیده بود و به همین خاطر هم همه چیز یاد گرفته بود. به هر صورت بچه ها بزرگ و بزرگتر شدند و ازدواج کردند در موقع ازدواج آنها خیلی خوشحال می شد و دلش میخواست کاش شوهرش در کنارش بود بعد از آن تولد نوه هایش و لذت بردن در کنار آنها تمام خستیگها و گذشته سختش را فراموش می کرد حالا دیگه بچه هاش بزرگ شده بودند و بی بی داشت آرام آرام خیلی از کارها را به بچه ها واگذار می کرد تقریبا همه کارهای مربوط به خانه و خصوصاً درمان بیماریها را می دانست هر کس مریض می شد به او مراجعه می کردند دستش شفا بود اصلا یک پا دکتر بود . آرمان خندید و گفت : پس بگو پزشک دهکده . بله پسرم اما این خوشی دیری نپایید و متاسفانه هر سه دخترش یکی پس از دیگری در جوانی در حالیکه هر کدامشان بچه های کوچک داشتند از دنیا رفتند و سه فرزند پسر از دختر اولش و دو دختر و یک پسر از دختر دوم و یک پسر از دختر سومش بجا ماند که او همه آنها را به خانه خودش آورد و بزرگشان کرد . البته پدرهای اون بچه ها اگر چه همسر دیگری گرفته بودند اما در خیلی از چیزها به او کمک می کردند ولی همه بچه ها خدیجه خانم را دوست داشتند و همیشه پیش او بودند و او را که حالا سنی از او گذشته بود بی بی صداش می کردند . گفتی بی بی همینطور که من الان تو را صدا می کنم. خدا کنه بی بی اونا مثل بی بی من مهربون و خیلی خوب باشه آخه تو خیلی دوست داشتنی هستی . بی بی خنده کنان گفت : بله پسرم حتما او خوب بوده که بچه ها دوستش داشتند و حتی بزرگترها او را بی بی خدیجه به زبان ساده تر بی بی خیجه صدا می کردند . بله عزیزم دیگه روز به روز همه چیز عوض می شد اون روستا بزرگتر شد و مردمش هم بیشتر شدند بچه های کوچک بی بی بزرگ و بزرگتر می شدند و هر کدامشان دنبال زندگیشان می رفتند و بی بی داستان ما تنها تر می شد به طوریکه هم شکل زندگی و هم شکل خونه ها تغییر کرد دیگه خونه های جدید ساخته می شد هر پسر و دختری ازدواج می کرد از پدر و مادر جدا زندگی می کردند و برای خودشان خونه جداگانه درست می کردند اول با خشت و گل و بعد سنگ و گچ و چیزهای دیگر که من نمی دونم…
حتی کار مردم هم عوض شد قبلا درختان خرما داشتند از ثمر آنها می خوردند گوسفندانی داشتند که از شیر و گوشت آنها استفاده می کردند و از دریا هم ماهی می گرفتند . از درختان نخل یا همین خرما از برگ های اون برای خودشان خیلی وسایل می بافتند مثلا حصیری می بافتند که به اون می گفتند تک که برای نشستن روی آن مثل فرش هایی که امروز ما داریم و یا ظرفهای برای چیدن خرما از درخت که به آن می گفتند تولک یا ظرفهایی برای نگهداری خرماها که بهش می گفتند پَری . آرمان خندید گفت : چی بی بی پَری نکنه پری دریایی باشد . بی بی هم خندید . از همه چیز درخت نخل استفاده می کردند از تنه آن از چوب آن و خلاصه سرت به درد نیارم همه چیز درست می کردند حتی از برگهای آن اسباب بازی برای بچه ها هم درست می کردند .از گوسفندان نه تنها از شیر و گوشتشان بلکه از پوستشان وسیله ای برای آب آوردن از برکه یا چاه نیز درست می کردن که به آن مشک برای آب و کلی برای دوغ می گفتند .
مشک چیه بی بی . آخه پسرم اون وقتها آب لوله کشی نبوده بلکه مردم آب انبارهایی درست می کردند که وقتی باران می آمد آبها ذخیره کنند و در موقع نیاز با مشک از آب انبارها آب به خانه می آوردند . یا توی زمین چاه حفر می کردند تا به آب برسند و از آب آن استفاده کنند نه وسیله ای بوده و نه امکاناتی همه کارشان با پای پیاده و یا اگه خیلی وضعشان خوب بوده الاغی داشتند نه یخچالی نه اجاق گازی و نه هیچ وسیله ای امروزی که تو می بینی . بله پسرم حالا فکرش را بکن اون خانم با چه سختی زندگی کرده و بچه های خودش و بچه های دخترانش را بزرگ کرده و همه اونها را به جایی رسوند و همه برای خودشان زندگی می کردند اینجا بود که در اتاق بی بی باز شد و مادر آرمان آمد و گفت : پسرم دیگه بسه بیا بی بی هم میخاد بخوابه بی بی گفت : دخترم فردا که مدرسه تعطیله اگه اجازه بدی آرمان بمونه پیش من تا امشب داستان را تمام کنم . مادر آرمان گفت : اشکالی نداره بی بی و با آنها خداحافظی کرد در اتاق را پشت سرش بست . …
بله پسرم گفتم که بچه های بی بی بزرگ شدند البته دختراش که فوت کردند پسراش هم ازواج کردند و برای خودشان خونه جداگانه ساختند و هر کدام به خانه های خودشان رفتند بچه های دخترانش هم بزرگ شدند و یکی بعد از دیگری رفت دنبال زندگی خودش و بی بی دیگه تنها شده بود و دیگه بی بی نمی تونست با توجه به شرایط و امکانات جامعه امروزی به تنهایی زندگی کند به همین خاطر پسر بزرگش او را به خانه خودش برد و چند مدتی که اونجا زندگی می کرد به مرور خانه بی بی متروکه شد و از بین رفت و دیگر خونه ای از بی بی به جا نموند . بی بی مجبور بود هر چند وقت خونه یکی از پسراش بمونه و البته رفتارهای عروس ها با او خوب نبود و زندگی در کنار نوه های دختران خود که شوهر کرده بودند برایش راحتتر بود و احساس راحتی می کرد . وقتی به اینجای داستان رسید بی بی نگاهی به آرمان انداخت و دید که او آرام بخواب رفته لبخندی زد و کنار او دراز کشیده و راحت بخواب رفت… صبح شده بود و با توجه به تعطیلی دیرتر از هر روز داشتند صبحانه می خوردند که زنگ آیفون بصدا در آمد آرمان بلند شده و در را باز کرد و گفت مامان خاله مریمه . مریم آمد سلام کرد به او صبحانه تعارف کردند و او گفت : ممنون صرف شده . وقتی داشت چای می خورد بی بی رو به مریم کرد و گفت : مریم جان اومدی دنبال من گفت : بله بچه ها ذله ام کردند و روزشماری می کردند که هر چه زودتر بیای پیششون . بی بی گفت : الهی من فداشون بشم میام مامان جان ولی باید آقا آرمان به من اجازه بده و ساعتی بعد بی بی در حالی که وسایلش را جمع کرده بود با فاطمه و محمد و آرمان خداحافظی کرد و راهی خونه اون یکی از نوه های خودش شد . …
شب شده بود وقتی فاطمه خانم به اتاق آرمان رفت در کنارش نشست و گفت خوب آرمان جان بی بی چه قصه ای برای تعریف کرد و آرمان تمام داستان را برای مادرش مو به مو گفت و در پایان مادرش به او گفت : خوب حاال می دونی اون زن داستان که بوده ؟ آرمان گفت : نه و او گفت خدیجه خانم خود بی بی است و او داستان زندگی خودش را برای تو تعریف کرده … .