داستان کوتاه “بازیگر”
بهتر از این نمیشود! برق وصل شد؛ همین را ضبط میکنیم!
مَرد در قفسهی سینهاش، دردی را احساس کرد. مچاله شد. خودش را جمع و جور کرد و از کف سِن بلند شد.
کارگردان عاصی و عصبی از قطع ناگهانی برق سالن، دستی روی شانهی بازیگر زد و گفت: خیلی طبیعی مُردی! همین رو تکرار کن تا صحنه رو دوباره ضبط کنیم.
***
بیاعتنا به درد قفسه سینهاش، دیالوگاش را تکرار کرد و زمین خورد. صدای کفِ چوبی سِن بلند شد و مَرد بر روی آن آرام گرفت.
صدای تشویق و هورا و آفرین گفتنهای پشت صحنه فضای سالن را پُر کرد.
بازیگر دیگر بلند نشد. بسیار زیبا و هنرمندانه مُرده بود.