ستاره سهیل

ارسال شده در ۲۱ تیر ۱۳۹۸، توسط کلثوم دده مقام دوم رده نوجوان مسابقه داستان نویسی کمیته دانشجویی بندر خمیر

وقتی تو اوج خواستن، میشی درگیر انبوھی از نداشتن ها ،درگیر مشکلاتی که رسیدن به آرزوھات رو محال میکنه دیگه زندگی برات رنگی نیست،میشه یه زندگی پر ازسیاھی!

حالا اونقدر توی سیاھچال بدبختی فرو بری،که دیگه از خوشی ھا فقط یه اسم برات باقی بمونه ، توی ھر سنی که باشی مرگ میشه یه خوشبختی برات؛وقتی که بدون تکیه گاه خودت باید بشی یه ستون طبیعیه که از درون فرو بریزی؛حالا ھمه ی اینا حکایت زندگی منه،زندگی که با وصله ھای دروغ و بدبختی بهم چسبیده و من توی ھمه ی این بدبختی ها  ،مضحک وار امیدوارم

-باشه…چشم،حتما…خدانگھدار!

با عصبانیت تماس رو قطع کردم؛با صدای بسته شدن در هال،از در اتاق بیرون رفتم،باز ھم مثل این چند مدت چشماش سرخ بود،با طلبکاری گفتم:

-کجا بودی مامان؟!

نگاھش رو به من دوخت و گفت:

-یاد نگرفتی سلام کنی؟!

پوفی کشیدم،زیر لب سلامی کردم،بازم سوالم رو تکرار کردم:

-کار داشتم.

پوزخندی گوشه لبم نشست

-کار داشتی؟!واقعا؟!مامان سر کی رو داری شیره میمالی،بازم رفته بودی در خونشون نه؟مامان مگه من نگفته بودم نرو،ھمچی رو بدتر میکنی  با چشمایی که بازم آماده گریه کردن بود گفت

-میگی بیخیال بشم؟!اون جگرگوشه منه که افتاده…

نذاشتم ادامه بده

-مامان مگه نمیبینی؟من که دارم تلاشمو میکنم،مگه ندیدی چقدر آدم واسطه کردم؟!الان حاج حسین زنگ زد،میگفت شاکی شدن،گفتن اگه دوباره بری ازمون شکایت میکنه،میفھمی مامان؟!شکایت میکنن  

صدای ھق ھقش که بلند شد،بدتر اعصابمو بهم ریخت،کوله پشتیم رو برداشتم و ازخونه زدم بیرون خسته از اینھمه مشکلات،شروع به قدم زدن کردم«اصلا نمیدونم از کجا شروع شد این بدبختی،که ھمون خوشبختی نصف ونیمه رو ھم ازمون گرفت،  کی قراره تموم بشھ مگه چند روزه این دنیای پر از سختی؟دیگه خستم،حالا که نگاه میکنم از آرزوھام تنھا یھ رویای شیرین مونده و حالا من زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم،اسیر چرخ گردون این روزگار شدم»

صدای دیرینگ دیرینگ گوشیم،رشته ی افکارم رو پاره کرد،پوفی کشیدم،بله…!کسی جز این پسره دیوونه نمیتونست باشه

-الو

-به سلام سھیل خان! یادی نمیکنی،یه وقت نگی این متین فلک زده مرده یا زندست

-اولا نفس بگیر خفه شدی،دوما تو یکی بمیر نیستی دلم خوش شه

با دلخوری گفت

-دست شما درد نکنه دیگه

-خب نمیخواد قھر کنی،بگو ببینم چی میخوای

-این چه طرز حرف زدنه

-بگو متین،عجله دارم

-باشه،باشه ببین امشب قراره با بچه ھا بریم بیرون پایه ای یا نه؟

چشمام رو توی حدقه چرخوندم

-میدونی که من اھل این دورھمی ھا نیستم،امروزم کلاس دارم،نمیتونم بیام

لبم رو گاز گرفتم وخداخدا کردم سه پیچ نشه

-بسه داداشم،چقدر خرخونی میکنی؟تازه ھمه بچه ھا ھستن پیمان،محمد…

یھو ساکت شد،پوزخندی زدم،وبا تمسخر گفتم

-آره دیگه ،جمعتون جمعه ،با محمدخان خوش باشین،به من نیازی نیست بدون توجه به ادامه حرفاش،قطع کردم،وگوشی رو توی جیبم انداختم،و به تماسای پشت سرھمش توجه نکردم«بعید میدونم اگه متینم از زندگی من بدونه دیگه طرفم بیاد»سرم رو به چپ و راست تکون دادم،تا این افکار مزاحم از ذھنم بیرون بره،نگاھی به ساعت مچیم انداختم،اوه،اوه..ایندفعه دیر کنم از کار بیکار میشم.

-سھیل…سھیل…کجایی پسر؟

درحالی که دستام رو خشک میکردم،به سمتش رفتم

-بله اوستا

نگاھی به سرتاپام انداخت وبا لبخند گفت

-خسته نباشی

سری تکون دادم و با گفتن ممنون،منتظر ادامه حرفش شدم

-این دو ھفته رو نمیخواد بیای،به درس و مشقت برس

با تعجب نگاھی بھش انداختم

-من مشکلی ندارم،ھمینحوری راحتم

از پشت میزش بلند شد

-نگران چی ھستی پسر؟!مامانت نگرانه،میگفت این چند وقته زیاد به درسات نمیرسی با حرص شروع به جویدن لبکردم،حوصله کل کل کردن نداشتم،از یه سال پیش که توی مکانیکیش مشغول به کار شدم،خیلی ھوام رو داشته،اما نمیدونم چرا این مامان…نفس عمیقی کشیدم و باگفتن باشه ای،کوله پشتیم رو برداشتم تا از مکانیکی یرون برم،که با صدای اوستا حامد به سمتش برگشتم

-حقوق این ماھت رو ھم ریختم به حسابت

سری تکون دادم و با خداحافظی زیر لبی به سمت خونه حرکت کردم

«نمیدونم تا کی میخواد بھ اینکاراش ادامه بده!دیگه من اون بچھ دوساله نیستم که نتونم از پس خودم بربیام،مگه نمیبینه دارم کار میکنم تا کمتر خیاطی کنه؟،کمتر از درد کمرش ناله کنه،مگه نمیبینه به خاطر سیاوش دارم به آب و آتیش میزم»حوصله خونه

رفتن نداشتم،نگاھی بهساعتم کردم،تازه ھفت شب بود،با فکر اینکه برم برای سینا خرید کنم،گوشیم رو بیرون آوردم تا به مامان خبر بدم،حوصله غرغراش رو برای توبیخ دیر کردنم نداشتم،با پیچیده شدن صدای بچگانه سینا لبخندی روی لبم نشست:

-الو

-سلام داداشی

-سلام،کجایی سھیل؟

-میخوام برم برات خرید کنم

-میشه ،زودتر بیای خونھ؟

صدای بغض دار سینا،ته دلم رو لرزوند،با نگرانی گفتم

-چی شده؟

-مامان از عصر ھمش داره گریه میکنه

آھی کشیدم،بازم شروع شد

-چرا؟بازم بیرون رفته بود؟

-نه یه آقایی اومد،به مامان گفت دیگه کاری از دستم برنمیاد،رضایت نمیدن،گفت به سھیلم نگو

با بھت به روبروم خیره شدم،زبونم بند اومده بود

-مر…مرد…چه شکلی بود؟

-از اینا که تسبیح دستشون میگیرن،با ریشای سفید بلند،از اینا که…

با حرفای سینا،جز تصویر حاج حسین،تصویر دیگه ای توی ذھنم نقش نمی بست  چشمام سیاھی می رفت،تحمل اینو دیگه نداشتم،با گفتن زود برمیگردم،تماس رو قطع کردم،روی جدول کنار خیابون نشستم،با سرافکندگی به خودم گفتم«خدای من،واقعا درمورد من چی فکر کردن؟اینھمه مدت منو یه بچه احمق فرض کردن»پوزخند تلخی روی لبم نشست«نه،من نمیزارم به ھمین راحتی داداشمو ازم بگیرن،سیاوش بی گناھه ،من نمیزارم،حالا که پا پس کشیدن،خودم دست به کار میشم»با این فکر زود بلند

شدم،و به سمت ایستگاه اتوبوس دویدم  سرم رو به شیشه سرد اتوبوس تکیه دادم،ساعت ھشت شده بود،و من امیدوار بودم

امروز توی شرکت مونده باشه،با رسیدن به ایستگاه بعدی پیاده شدم،با سردرگمی به شرکت روبروم خیره شدم،لبم رو گاز گرفتم«اصلا من میخوام چی بگم،اگه پرتم کنه بیرون چی؟»نفس عمیقی کشیدم و میون اینھمه سردرگمی،به اون طرف خیابون

رفتم،گیج سرجام ایستاده بودم،نمی دونستم رفتنم درسته یا برگشتنم،ھنوز تصمیمم رو نگرفته بودم،که قامت سیاه رنگ مردی از پله ھای جلوی شرکت پایین اومد،نقشه ھای لوله شده رو زیر بغلش گرفته بود و به سمت پارکینگ می رفت،دلم رو به دریا زدم،و بدون فکر به اینکه چی قراره بشه،به سمتش دویدم

-آقای مشفق…آقای مشفق

مرد با تعجب به سمتم برگشت،به نفس نفس افتاده بودم

-س..سلام

سری تکون داد،وبا تعجب بھم خیره شد تا حرفم رو بزنم،با من من گفتم

-من…من…

نفس عمیقی کشیدم،چشمام رو روی ھم گذاشتم و تند گفتم

-ص…صادقی ھستم

با گیجی نگاھم کرد

-به جا نمیارم

بند کولھ پشتی رو توی مشتم فشردم و قدمی بهعقب برداشتم

-ب…برادر…س…یاوش صادقی

اول با سردرگمی نگاھم کرد،اما به آنی رنگ چھره اش عوض شد،و اخماش توی ھم رفت،با خشم گفت

-اینجا چه غلطی میکنی؟

-من…من…ببینید،آقای ربیعی گفتن که شما…

با دادی که زد، ترسیده به عقب رفتم

-ھان!؟چی گفت؟!گفت رضایت نمیدن؟گفت حقشون رو میخوان؟

سرم رو به طرفین تکون دادم

-سیاوش…سیاوش بی گناھه،اون فقط…فقط…

نقشه ھا رو روی زمین انداخت و به سمتم حمله ور شد،دستش رو به تخت سینه ام کوبید،که با شدت روی زمین افتادم،درد طاقت فرسایی توی دستم پیچید،چشمام رو محکم روی ھم فشار دادم و سعی کردم به دردش بی توجه باشم،صدای فریاد مرد توی

گوشم پیچید

-بی گناھه؟!زده برادر منو کشته بی گناھه؟!ببین بچه جون…رعایت سن و سالت رو دارم که دستم روت بلند نشده،اما…  تھدید وار انگشت اشارش رو به سمتم گرفت

-خدارو شاھد میگیرم،دفعه دیگه دوروبر خودم ببینمت،کاری رو باھات میکنم که باید با برادر قاتلت میکردم،گرفتی چی گفتم؟!

نگاھم رو به چشمای سرخ شده از خشم مرد دوختم،نه حرفی داشتم و نه از درد دستم میتونستم حرفی بزنم،صدای نامفھموم مردمی که تازه دورمون جمع شده بودن،توی سرم می پیچید،صدای مردی از بین جمعیت بلند شد

-چیکارش داری آقا؟ببین بچه رنگ به رو نداره

با گفتن این حرف،دونفر از بین جمعیت به سمتم اومدن و بلندم کردن،اما من ھمچنان نگاھم رو از مرد خشمگین روبروم نمی گرفتم،چیزی روی قلبم سنگینی میکرد و بغضی که راه نفسم رو گرفته بود،گواه از دست رفتن تمام دلخوشی ھام بود،نگاھش رو

از من گرفت،نقشه ھا رو از روی زمین جمع کرد و به راھش ادامه داد

-دستش شکسته آقای دکتر؟

-نه گفتم که،فقط ترک برداشته تا دو ھفته دیگه میتونه گچ دستش رو باز کنه

نگاھم رو به متینی انداختم،که پشت سرھم از دکتر سوال می پرسید،ھی خودم رو لعنت می کردم که چرا زنگ زدم بھش

-بلند شو بریم

زیر بغلم رو گرفت و کمک کرد بلند شم،از بیمارستان که بیرون رفتیم،دستم رو از دستش بیرون آوردم

-باید برم خونه ،تا الان مامانم نگران شده  بدون اینکه نگاھم کنه دستم رو گرفت،و به سمت پارک روبروی بیمارستان کشوند

-فعلا اینجا بشین تا برم برات مسکن بگیرم

من رو روی نیمکت نشوندو خودش به سمت داروخونه رفت،ھوا کم کم داشت رو به سردی میرفت،نگاھم رو به آسمون دوختم،که امشب برام دلگیرتر از ھر وقتی بود،مغزم خالی بود،خسته و سردرگم بودم،بغضی که توی گلوم بود،نفس کشیدن رو

برام سخت کرده بود

-بگیر

سرم رو بلند کردم،اخماش توی ھم گره خورده بود،قرص رو ازش گرفتم،طلبکارانه نگاھم کرد

-نمیخوای بگی چی شده؟

بی حوصله تر از چیزی بودم که بخوام جوابش رو بدم،از روی نیمکت بلند شدم

-شرمندتم رفیق،مجبور بودم که زنگ زدم بھت،حالا ھم باید برم خونه

نگاھش رنگ خشم گرفت

-بری خونه؟!به ھمین راحتی؟!نصفه شبی زنگ زدی به من،اومدم دیدم رنگ به رو نداری،نه میگی چی شده نهمیگی نصفه شبی اونجا چه غلطی میکردی،میدونی چقدرترسیدم؟

درد دستم بدتر اعصابم رو بھم میریخت

-معذرت میخوام،اصلا من غلط کردم به تو زنگ زدم،شرمندتم حالا ھم میخوام برم  با خشم داد زد

-تا نگی چی شده،ھیچ جا نمیری

نمیدونم،اما یه لحظه دیوونه شدم،بی حوصله بودنم با داد متین انگار دیوونم کرد،دست خودم نبود،با صدای دورگه شده گفتم

-چی رو میخوای بدونی ھان؟!چی رو؟!چی رو میخوای بھت بگم؟!بدبختی زندگی من مگه شنیدن داره ھان؟!د بگو لعنتی، شنیدن داره؟

بی توجه به دادوفریادای من دستم رو گرفت و روی نیمکت نشوند،کنارم زانو زد

-بگو رفیق،بگو چیه که انقدر بھمت ریخته ،از وقتی شناختمت،نه گذاشتی بدونم کجا زندگی میکنی،نه از زندگیت چیزی گفتی،اینا به خاطر چیه سھیل؟

بازم تن صدام بالا رفت

-نزاشتم ببینی میدونی چرا؟!چون تو ھم میشدی یکی مثل ھمونایی که پشت سرم حرف میزنن،از زندگیم چیزی نگفتم؟!مگه زندگی من،چیزی برای گفتن ھم داره؟ ناخودآگاه صدام پایین اومد،سرم رو پایین انداختم و زمزمه وار گفتم

-نخواه بگم متین،بزار دوست بمونیم

دست سالمم رو توی دستش گرفت

-به ھمون خدایی که بالای سرمه،من کسی نیستم که به خاطر خونه زندگی کسی باھاش باشم،من خودت رو شناختم پسر،قرار نیست بھترین دوستم رو به خاطر اینجور چیزا از دست بدم

آب دھنم رو قورت دادم تا شاید این بغض لعنتی ھم باھاش پایین بره

-محمد اینکارو باھام کرد،یادته؟!یه سال پیش که اومدم مدرستون با محمد بد بودم؟!اون خوب از زندگیم خبر داره،طعنه ھاش رو یادته؟!

پوزخندی زدم

-اما خب! اگه حاج حسین نبود،الان کل مدرسه میدونستن

-چی رو میدونستن سھیل؟د بگو پسر

نمیدونم شاید کم آورده بودم،شاید قرار بود یه دوست تازه رو ھم دوباره از دست بدم،آخرش کھ چی؟!بازم ھمین آشه با ھمین کاسه  اما نه! نمیخواستم اینطوری بشه ،دستش رو کنار زدم تا بلند بشم،که زودتر مچ دستم رو گرفت

-کجا؟!

اینبار دیگه جوش آوردم،بازم گیر داده بود

-دستم رو ول کن

-تا نگی چی شده،نمیزارم بری

زدم به سیم آخر

-چی رو میخوای بدونی؟از چی برات بگم؟!از بابایی که شش ساله ولمون کرده؟یا از مادری که صبح تا شب کارش شده گریه زاری؟میدونی چرا؟  اینبار داد زدم

-به خاطر برادرم،برادری که آدم کشته میفھمی؟!قاتله،منم برادر اونم،برادر یه قاتل تر شدن چشمام رو احساس میکردم،متین بھت زده به صورتم نگاه میکرد،به درک که میگن مرد گریه نمیکنه ، بزار بگن مرد نیست،داغ شدن گونه ھام رو که احساس کردم،اینبار نالیدم

-گفتن دیگه رضایت نمیدن،میخوان برادرمو قصاص کنن،برادری که حکم پدرم رو داره،رو میخوان ازم بگیرن دست گچ گرفتم.رو جلوی چشمم گرفتم،لبخند تلخی زدم

-میبینی؟اینم گواھه که دیگه رضایت نمیدن

دستای متین که دور شونه ھام حلقه شد،صدای آرومش رو کنار گوشم شنیدم

-به خاطر اینا بود که فکر میکردی،جار میزنم کل شھر بفھمن؟

کمی ازم فاصله گرفت،نگاھش نه رنگ ترحم داشت نه دلسوزی،با لبخند مطمئنی گفت

-کنارتم رفیق

تقریبا خودم رو روی نیمکت پرت کردم،نگاھم رو به آسمون دوختم،تا شاید بند بیاد این اشکای لعنتی که دیگه قصد تموم شدن نداشتن،با صدای خش داری گفتم

-تو ھیچی نمیدونی متین،اون روزایی که میگفتم میرم کلاس اصلا میدونی کجا بودم؟

کنارم روی نیمکت نشست،رد نگاھم رو گرفت و به ستاره ھا خیره شد

-میدونم

سیخ سرجام نشستم،با بھت به سمتش برگشتم،بدون اینکه نگاھم کنه،ادامه داد

-خیلی وقته میدونم،از وقتی اومده بودی،با اون اخلاق گندت،یه علامت سوال بودی برام،به خصوص با طعنه ھای محمد

شونه ای بالا انداخت

-منم گفتم ببینم چیکاره ای

نفس پر حرصی کشیدم

-پس کاراگاه ھم ھستی؟!

لبخند عمیقی زد،و در حالی که به ساعتش اشاره میکرد از روی نیمکت بلند شد

-بله که ھستم!شمااحیانا نمیخواین برین خونه؟

با دست ضربه ای به پیشونیم زدم،و از روی نیمکت بلند شدم

-چرا!

اما یھو سرجام ایستادم،نگاھی به دست گچ گرفته ام انداختم

-اینو چیکارش کنم؟

حالت متفکری به خودش گرفت،لبخندی زد

-بگو دعوا کردی،از تو که بعید نیست

سری تکون دادم، «بعید میدونم مامانم باور کنه،اما چاره دیگه ای ھم نداشتم،اگه بفھمه رفتم اونجا،خیلی بد میشه»شونه ای بالا انداختم،و به دنبال متین از پارک بیرون رفتم برای ھزارمین بار به ساعت خیره شدم،چھار ساعت از رفتنشون میگذشت و ھنوز

برنگشته بودن،اونقدر راه رفته بودم که دیگه پاھام تحمل وزنم رو نداشتن،به دیوارتکیه دادم،و باز نگاھم رو به ساعت دوختم؛دو ماه از اون جریانات میگذره،توی این دوماه متین شده یه برادر برام و باباش یه حامی،از اون آدمایی که کم پیدا میشه توی این روزگار،از وقتی به اصرار متین ھمه ی اتفاقات رو برای باباش تعریف کردم،پابه پای حاج حسین برای رضایت گرفتن رفته؛با صدای سرفه ھای سینا از توی فکر بیرون اومدم،طفلک سینا…توی این چند وقت اونقدر درگیر کارای سیاوش بودیم،که سینا رو یادمون رفته بود،به سمت اتاقش رفتم،پتو رو دور خودش پیچیده بود،دو روزی میشد سرما خورده بود و برای ھمین من مونده بودم پیشش،خودم اینجا بودم و دلم اونجا،پتو رو درست روش کشیدم و از اتاق بیرون اومدم؛اگه این بارم راضی نشن،ھفته دیگه

سیاوش…چنگی به موھام زدم،دیگه خسته تر از اونی بودم که بخوام نبود سیاوش رو تحمل کنم،بدتر از ھمه اینا مامان بود،ذره ذره آب شدنش رو میدیدم،غصه ھا و گریه ھای نصفه شبش رو به چشم دیده بودم،آھی کشیدم،با صدای بسته شدن در به سرعت

سرم رو بالا گرفتم،با دیدن مامان،بی حرف بھش خیره شدم،قلبم به شدت میتپید،نگاه قرمزش،با صورتی که خیس اشک بود،بدتر نگرانم میکرد،واژه ھا رو گم کرده بودم،تقلاھام برای حرف زدن فایده ای نداشت،به صورتم خیره شده بود و قطره ھای اشک با سرعت بیشتری از چشماش سرازیر میشدن،لب ھام رو به ھم زدم،و با صدای ضعیفی گفتم

-چ…چی شد؟!

نگاھش روی صورتم میچرخید و کم کم لبخندی به لبھاش رنگ میداد…

newsletter

عضویت در خبرنامه

زمانی که شماره جدید منتشر شد، ما شما را با خبر میکنیم!