آرامِ متلاطم

مائده حاجی زاده مقام اول رده کودکان برگزیده مسابقه داستان نویسی توسط کمیته دانشجویی بندر خمیر

ارسال شده در ۱۷ خرداد ۱۳۹۸

ترس ، اضطراب ، خستگی و درد تمامی چیزی بود که وجودش را در برگرفته بود انعکاس جیغ‌هایش حتی دل و گوش خودش را نیز به درد می‌آورد. ذکر بود که بر زبان می‌آورد ، دعا بود که تکرار می‌کرد و قرآن بود که همرازش شده بود. او درد می‌کشید که مادر شود او درد می‌کشید تا بهشت را تصاحب کند بهشتی که در زیر پاهایش به او وعده داده‌شده بود. او بود و خدایش و یا ا…….. هایی که بر زبان می‌آورد ، او بود و یک اتاق وسیع و گریه نوزادی که خوش‌آهنگ‌ترین ترانه جهان شد. درد ناشی از زایمان با حضور پر از شوق و حس غریب مادر شدن را باهم حس می‌کرد ، می‌دانست از همین لحظه به بعد کسی را داشت که برایش زندگی کند یکی که برایش بجنگد. فرزندش مادری قوی می‌خواست یا بهتر است بگویم یک مادر جنگجو و می‌خواست زنانه به جنگ سختی‌های پیش روی فرزندش برود. پنج سال شده بود پنج سالی که پر از خفت و خواری گذشته بود پنج سالی که عجیب لبریز از احساس ناب مادرانه شده بود هر شب کتک و تازیانه بود که بر تنش فرود می‌آورد و او برای دفاع از لب از لب برای شکایت باز نمی‌کرد صبر بود که بر روی تمام کبودی‌های زندگی‌اش لانه کرده بود اما امشب پس از چندین سال حال عجیبی داشت خوب یا بدش را نمی‌توانست تشخیص دهد اما حالی متفاوت داشت با صدای پسر پنج‌ساله‌اش از دنیای افکار خارج شد_مامان!!مامان….بوی سوختنی میاد_دلش برای لحن کودکانه‌ی فرزندش ضعف رفت اما همین‌که به یاد حرفش افتاد با سرعت خود را به آشپزخانه رساند با دیدن غذای سیاه شده با سرعت شعله را خاموش کرد و قابلمه را درون سینک ظرف‌شویی انداخت بیشتر از غذا دلش به حال خودش سوخت می‌دانست امشب بازهم تنش به آغوش تازیانه خواهد رفت بغض گلویش را در برگرفت نگاهش را به نگاه پسرکش دوخت چشمان او هم از بغض مادر لبریز بود چیزی در قلبش تکان خورد و باعجله به سمتش رفت و آغوشش را به رویش باز کرد ، تحمل هر چه را داشت این‌یکی را نه! اصلا نمی‌توانست طاقت بیاورد این قانون یک مادر بود. صدای در آمد با شتاب به آن سمت برگشت مانند هر شب با اوضاعی خراب و به‌هم‌ریخته به خانه کوچکشان بازگشته بود ، ناگهان ترس همه وجودش را در برگرفت امشب در چشمانش چیزی را می‌دید که در این چند سال با همه غضب و خشمش ندیده بود از جا بلند شده دست پسرش را محکم گرفت ، لرزی که به جانش افتاده بود انکارناپذیر بود ، جلو آمد درست مقابلش _سلام_ عجیب از این سلام ترسید سلامی که جای کنایه‌های هر شبش نصیبش شده بود با ورود فرد دیگری نگاهش را به در ورودی دوخت با دیدن آن دو چشم زیبای سبزرنگ دلش تکان سختی خورد می‌دانست که هر کاری از او برمی‌آید ولی هیچ‌وقت با این وقاحت و پیش روی دیدگان فرزندش نه! باعجله رامینش را زندگی‌اش را به درون اتاق فرستاد نمی‌خواست چشم‌های کوچکش نظاره‌گر این مجادله باشد ، پوزخند آن زن عجیب سوهان روحش شده بود سعی می‌کرد صدایش را پایین نگه دارد تا سوهان روح فرزندش نشود _اینجا چه خبر؟_ سکوت و پوزخند بود که عایدش شد این بار قاطع‌تر از پیش تکرار کرد _ گفتم اینجا چه خبره_ حمید سینه سپر کرده جلو آمد و گفت_واقعاً واضح نیست یا که خودت رو به خریت زدی_ کلمه خریت در گوشش زنگ زد خریت او در اصل شش سال پیش گذشتن از خانواده‌اش به خاطر این مرد بود عجیب دلش هوای گریه داشت _ همان چیزی که واضحه رو به زبون بیار تا من خر هم حالیم بشه_ صدایش کمی بالا رفته بود انگار دیگر سکوت کافی بود_ همین حالا وسایل تون رو جمع می‌کنید و گورتونو گم _ رعشه بر تنش افتاد صدایش را گم کرد دستش برای اعتراض به این بی‌عدالتی جلو آمد ولی با پیچانده شدن دستش توسط حمید به خود آمد و جیغی پر از درد و از ته دل کشید جیغی که سبب بیرون آمدن پسرکش از اتاق شد نگاهش بر روی آن ثابت ماند نمی‌خواست نظاره‌گر این صحنه باشد صدای آرامی از پشتش نجوا کرد_ اگه میخوای پسرت رو با خودت ببری همین‌الان وقتشه بری وگرنه حسرت دیدنش رو به دلت می‌زارم _ ضربه‌ی آخر خیلی قوی بود طوری که کودکش با سرعت خود را به او رساند و وحشت‌زده صدایش کرد نگاهش بر روی او می‌لغزید نه! حاضر بو همه‌چیزش را از دست بدهد اما پسرش را نه بنابراین سرش را به علامت مثبت تکان داد و به اتاق رفت نمی‌توانست دلش را خوش به چمدان نداشته‌اش کند پس پلاستیکی برداشت و اندک لباسی که خود و فرزندش داشتند درون آن ریخت افکارش مثل خوره به جانش افتاده بودند که در این موقع شب خارج از این خانه چه کنند، خانه شاید مملو از عذاب بود ولی پناهگاهی ایمن در برابر گرگ‌های خارج از آن به‌حساب می‌آمد.آه سردی کشید و دست فرزندش را گرفت و راه در ورودی را در پیش گرفت دری که حال بعد از چندین سال از آن‌ها خروج می‌خواست، بدون آن‌که پشت سرش را بنگرد که شاید اشک‌هایش سرازیر شود قلبش با شدت می‌کوبید سرنوشت او و فرزندش حال کاملا نامعلوم بود… به راه افتاده بود تا شاید مسجدی، مکان آرامی بیابد دلش برای رامین می‌سوخت که با این سن کوچکش چه چیزهایی را باید تجربه می‌کرد، پارکی پیش رویش نمایان شد می‌دانست دل فرزندش از شوق می‌تپد نمی‌خواست حتی ذره‌ای بار این سختی بدوش کوچک او بیافتد پس به سمت پارک رفت و او را برای بازی جلو فرستاد بعد از گذشت دقایقی به‌غلط کردن افتاده بود مزاحت های دو پسری که آنجا بودند شدید عذابش می‌داد ترسیده بود و این در چهره‌اش کاملا قابل‌مشاهده بود، نگاه پسرکش برگشت و با دیدن این صحنه ابرو پیوند داد بلند شده و به این‌طرف آمد سینه سپر کرده تعصب و غیرت پسرانه‌اش را به نمایش می‌گذاشت، نگاه مزاحمان شرم‌زده شده بود سربه‌زیر انداخته بدون کلامی رفتند. دلش غنج رفت برای نگاه پسرکش که هنوز بر روی آن‌ها می‌چرخید، ناگهان برای لحظه‌ای فردی آشنا را دید اما زود گمش کرد بچه‌اش را بغل کرده به آن سمت دوید دیدش که باعجله به سمت دیگری می‌رفت به آن سمت دوید و متوقفش کرد نگاهش با ناباوری روی او مانده بود رامین را زمین گذاشت دستش برای باور این حقیقت زیبا جلو رفت باورش نمی‌شد باعجله به آغوش هم رفتند صدای گریه‌هایشان بود که به اوج رسیده بود. آرامش،دل‌تنگی و بغض تمام احساسشان بود. حال می‌فهمید کسی که هرروز صبح جلوی در مرهمی برای زخم‌هایش می‌گذاشت مادرش بود، کسی که هر شب با زنگ‌های ممتد در از ادامه ضرب و شتم همسرش جلوگیری می‌کرد مادرش بود در اصل فرشته نجات تمام عمرش مادرش بود. باهم از دل‌تنگی‌ها می‌گفتند از جدایی‌ها و این وسط فقط خبر فوت پدرش، عزیزش بود که عقل از سرش پراند نمی‌دانست چه بگوید حتی نمی‌دانست چیزی بگوید! فقط زمانی به خودش آمد که مادرش مادرانه فرزندش را در آغوش کشید و صدایش کرد، مادری که دلش برای روح مظلوم دخترش صادقانه می‌سوخت. او را دعوت به خانه کرد می‌دانست پاره تنش جایی برای ماندن ندارد، تمام راه در افکارش غوطه‌ور بود نمی‌دانست عاقبت خود و کودکش چگونه رقم خواهد خورد وقتی‌که به خود آمد به مقصد رسیده بودند، نگاهش با تعجب همه طرف می‌چرخید گویی حافظه‌اش را ازدست‌داده بود نمی‌دانست آنجا واقعاً غریب است یا او دچار توهم شده ، چشمان سرگردانش را به نگاه مادر دوخت نگاهی که شرم‌زده به زمین دوخته‌شده بود ، سردرگم بود و پریشان دلیل این شرم را نمی‌فهمید به صدا آمد_مامان؟؟!…_ پرسید و خود را لعنت کرد برای این پرسیدن پرسید و هزاران ای‌کاش نپرسیده بودمی بود که نثار خود کرد پرسید_و حقایقی  پیش رویش نمایان شد که کمر خمیده‌اش را بر زمین کوفت که زانوان زخم‌دیده‌اش را به لرزه انداخت آری او دانست که برادرانش چه بی‌رحمانه مادرانه‌های مادرشان را از یاد برده بودند و خواهرش چه ظالمانه به‌جای دخترانه‌هایش زخم بوده که نثار روح مادرش کرده و او دید که چگونه مادرش پیش رویش به زمین افتاد و چگونه غرور مادرانه‌اش به تاراج برده شد. به‌سرعت به سمتش رفت بدنش را تکیه‌گاه بدن آن گوهر آفرینش قرارداد حال خوب به یادش آمده بود که به‌اندازه فرزندش کس دیگری را نیز دوست دارد، کسی که حاضر بود جانش را نیز فدایش کند. از لابه‌لای گفته‌هایش فهمیده بود که مجبور به ازدواج مجدد شده ازدواج با فردی که هیچ شناختی از او نداشت (فقط برای ادامه زندگی). از زمین بلندش کرد کلید را از او گرفته در خانه را باز کرد، نگاهش را در اطراف چرخاند چیز قابل‌توجهی نبود خانه‌ای متوسط در منطقه‌ای متوسط، با ورود به خانه دست فرزندش را محکم گرفت نمی‌خواست احساس غریبی حتی لحظه‌ای او را عذاب دهد نگاهش بر روی مردی ثابت ماند مردی که با صدای در ورودی از جا بلند شده آمد که چیزی بگوید اما با دیدن او و فرزندش ساکت ماند و سرش با تعجب به سمت همسرش چرخید معذب شده از سکوت پیش‌آمده پیش‌دستی کرد و خود را معرفی کرد-آرام هستم از دیدنتان خوشبختم- در حقیقت نمی‌دانست چه بگوید و این جمله ناخودآگاه بر زبانش جاری‌شده بود اما خوب ناراضی نبود از معرفی خود. مادرش شروع به توضیح مفصل‌تری درباره‌اش کرد تا اینکه نگاه متعجب مرد از بین رفت و اظهار خوشبختی کرد، نمی‌دانست اضافی است یا نه؟ سربار است یا نه؟ ولی خوب چاره دیگری نداشت با تعارف مادرش بر روی اولین مبل نشست و پسرش را چسبیده به خود نشاند بدون حتی ذره‌ای فاصله می‌دانست دلش طاقت دوری با او را نمی‌آورد، ساعتی گذشته بود و او در رختخواب به امروز و امسال و سال‌های قبل فکر می‌کرد،می‌اندیشید که چگونه زندگی‌شان دستخوش چنین تغییرات وسیعی شده. به همسر مادرش فکر کرد او خوب بود ولی خوب گاهی فقط کمی نگاهش هرز می‌پرید که او را نگران و مضطرب کرده بود تصمیمش را گرفت او باید زندگی خود و دردانه‌اش را می‌گذراند باید فکری اساسی می‌کرد و تصمیمی قاطع می‌گرفت و خب تصمیم‌های یک مادر می‌توانست دنیا را نیز تکان دهد این قدرت یک مادر بود. با طلوع آفتاب چشمانش را گشود او حال وظایفی داشت که در قبال خود و فرزندش انجام دهد.از جا بلند شده فرزندش را بوسید همان یکدست لباسی که با خود آورده بود را پوشید و از جا بلند شد مادرش را در حال حاضر کردن صبحانه دید لبخندی هرچند محزون بر لبانش نشست هنوز هم عادت‌های قدیمی‌اش را داشت سلام داد و جلو رفت نمی‌دانست چگونه درخواستش را مطرح کند خب کمی خجالت می‌کشید آن‌هم در برابر مادرش، باکمی مِن مِن به زبان آمد_خب میشه یعنی لطفا یک‌ساعتی رامین را نگه‌دارید؟_نگاه مادرش بررویش ماند خب انگار سکوت را بهترین گزینه دانسته بود شرمنده شد خواست به اتاق برود و از خواب بیدارش کند ولی با حرف مادر سر جایش ماند مادرش پذیرفته بود که برای ساعاتی رامین را نگه دارد. خوشحال،  تشکری از ته دل کرد محض احترام برای بیرون رفتن اجازه خواست، لبخند مادرش اجازه را صادر کرد، کمی فقط لحظه‌ای نگاهش به دیدگان مادر افتاد گویی شرمندگی را مشاهده کرد ولی خب چیزی نگفت و از در خارج شد باید راهی برای گذراندن زندگی خود و کودکش می‌یافت. به راه افتاد خیاطی‌اش خوب بود گذر عمر او را مجبور به آموختن چیزهای زیادی کرده بود، چند کارگاه خیاطی را می‌شناخت قبلاً هم مجبور به کارشده بود. در کارگاه را با تحکم باز کرد بااینکه این سومین و آخرین کارگاه بود اما بازهم امید خود را از دست نداده بود می‌دانست برای فرزندش حاضر به انجام هر کاری می‌شود، به سمت اتاق مسئول رفت خب در کنار امیدواری کمی استرس هم ممکن بود!نبود؟. در زد و با صدای بفرمایید وارد شد سلامی داد و منتظر ماند با تعارف بر روی مبل نشست پس از حرف‌های معمولی و احوال‌پرسی به اصل مطلب رسیدند. یکی از احتیاجش به کار گفت و دیگری گوش داد و آن‌یکی از کیفیت کار گفت واو گوش سپرد! می‌دانست راه سختی در پیش دارد اما او تصمیمش را قاطعانه گرفته بود. با صدای مدیر کارگاه از فکر خارج شد _البته ما به کسی احتیاج داریم که موقعیتش این اجازه روبهش بده که شب اینجا بمونه، یعنی در اصل ما به یک کارمند بیست‌وچهارساعته نیاز داریم_کیلو کیلو قند بود که در دلش آب می‌کردند خدا را شاکر بود که بدون  اینکه تقاضا کند چنین فرصتی برایش پیش‌آمده بود در جواب موضوع رامین و همچنین همراهی او در اینجا را مطرح کرد ،زمانی که چهره سؤالی مدیر را دید مجبور به توضیح مفصل‌تری دراین‌باره شد، پس از اتمام آن به‌وضوح دید که چشمان مسئول پر از ترحم شد و پس از کمی فکر کردن موافقت خود را مبنی بر حضور رامین اعلام کرد البته باکمی شرایط که خوب انجام آن‌ها خیلی هم سخت نبود. قلبش از خوشی لبریز شد، بعد از خداحافظی باعجله به سمت خانه به راه افتاد می‌خواست شادی‌اش را با خانواده کوچکش تقسیم کند. وارد کوچه که شد شلوغی جلوی خانه‌پاهایش را بر زمین میخکوب کرد، ترس باری دیگر تمامی وجودش را در برگرفت دعا می‌کرد هیچ اتفاق بدی نیفتاده باشد. آهسته‌آهسته جلو می‌رفت دلش گواه خوبی نمی‌داد قلبش باقدرت می‌تپید گویی که می‌خواست دنده‌هایش را در هم بشکند، با تمام وجود می‌خواست هر چه زودتر این فاصله پر شود تا که او هم مطمئن شود اتفاق بدی انتظارش را نمی‌کشد. به کنار در که رسید چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و بسم ا….. بر زبان آورد، با گشودن چشمانش جسم کوچکی را غوطه‌ور در خون مشاهده کرد دعا دعا می‌کرد این جسم کوچک رامین او نباشد. سست شده قدم برمی‌داشت حیاط خانه پر از آدم شده بود. خیلی‌ها سعی داشتند جلوی حرکتش را بگیرند ولی با تنه‌های محکم از کنارشان می‌گذشت، می‌شنید که با ورودش پچ‌پچ‌ها اوج گرفته بود ولی سعی می‌کرد بی‌تفاوت باشد و توجهی نکند. با رسیدن به جسمی که از پشت بر روی زمین افتاده بود و در خون خود شناور شده بود نفس عمیقی کشید، چهره‌اش رو به آن‌طرف بود اصلا نمی‌خواست به این بیاندیشد که اندام کوچکش شدیداً آشنا می‌زد، دست‌هایش را جلو برد و باکمی مکث گردنش را گرفت و به این‌طرف چرخاند با دیدن صورتش لبخند محزونی بر روی لب‌هایش نشست و کم‌کم به قهقهه‌ای بلند تبدیل شد، می‌لرزید و می‌خندید گویی برای لحظه‌ای کارش از گریه گذشته. آهسته‌آهسته خنده‌اش به هق‌هق تبدیل شد و صورتش به جویباری از اشک، جیغ‌وداد نمی‌کرد شکایت نمی‌کرد، فقط سکوت و هق‌هق بود که از اعماق قلبش خارج می‌شد. محکم در آغوشش کشید، می‌خواستند آن‌ها را از هم جدا کنند و برای همیشه جگرگوشه‌اش را به‌جای دوری بفرستند. در آخر موفق به برداشتن رامین شدند، پارچه سفیدی که رویش کشیدند عجیب عذابش می‌داد. فقط مرگ بود که پیش رویش می‌دید و دیگر سیاهی مطلق … با گشودن چشم‌هایش فقط سفیدی سقف را دید بعد از گذشت زمانی نگاهش را اطراف اتاق چرخاند نگاهی که او را به‌یقین رساند که در بیمارستان به سر می‌برد. با یادآوری اتفاقات پیش‌آمده به‌سرعت از جا بلند شد و باعجله به سمت در اتاق به راه افتاد ولی کسی زودتر از او در را گشود کسی که به‌اندازه رامین دوستش داشت در آغوشش فرورفت صدایش بود که کم‌کم اوج می‌گرفت بدون توجه به اطرافش فرزندش را صدا می‌زد او را از خدا می‌خواست او را از مادرش می‌خواست، آن‌قدر داد زد که به زمین افتاد، پرستارها بودند که با تلاش می‌خواستند مسکنی وارد خونش کنند و او خوب می‌دانست به‌غیراز یک کار هیچ‌چیز دیگری نمی‌تواند آرامش کند حتی برای لحظه‌ای. او این آرامش واهی را نمی‌خواست با اطمینان به آن‌ها یقین داد که دیگر مزاحمت ایجاد نمی‌کند. پس از خروج آن‌ها از اتاق به سمت روشویی رفت، وضو گرفت و به اتاق برگشت و بدون توجه به لباس‌هایش روبه‌قبله نشست و دست‌هایش را بالا آورد. ذکر بود که برای تسکین روح خود و فرزندش بر زبان می‌آورد، دعا بود که برای کودکش نثار می‌کرد و اشک بود که خالصانه های نیایش را جلوه داده بود پس از ساعتی که آرام شد از جا برخاست و نگاهش را به نگاه مادری دوخت که تمام نیایشش را مادرانه تماشا کرده بود، او حقش بود که بداند رامینش کجاست حقش نبود؟! با جواب مادر دنیا کمی دور سرش چرخید ولی خوب او با خود و خدای خود عهد بسته بود که آرام باشد و صبورانه ادامه دهد، مادرش می‌گفت که او سه روز تمام بی‌هوش بوده مادرش می‌گفت که رامینش را بدون حضور او دفن کرده‌اند مادرش می‌گفت و او گوش می‌سپرد مادرش خبر می‌داد و او صبورانه فقط اشک می‌ریخت، هیچ نمی‌گفت ولی ضربه بود که بر پیکر نحیفش وارد می‌شد، با یادآوری موضوعی باعجله از جا برخاست و به سمت در خروجی به راه افتاد، به‌سرعت قدم برمی‌داشت می‌خواست چهره‌اش را بعد از شنیدن این خبر ببیند می‌خواست حال که دلیلی برای سکوت نداشت فریادهایی بر زبان آورد که روح زخم‌دیده‌اش را التیام بخشد به خانه رسید مشت بود که پشت سرهم به در می‌کوفت و فریاد بود که با صدای بلند برمی‌آورد اما هیچ صدایی از داخل بگوش نرسید، مدت‌زمانی گذشته بود و هنوز هم کسی بیرون نیامده بود ناامید شده می‌خواست برگردد که یادش آمد همیشه کلیدی خانه همسایه می‌گذاشت به آنجا رفت و کلید را خواست نگاه همسایه با تعجب بر روی او مانده بود خسته از این سکوت بار دیگر درخواستش را مطرح کرد ولی همسایه خبری جدید به او داد خبری که هیچ انتظارش را نداشت او گفت که حمید تصادف کرده و حالش وخیم است و در بیمارستان به سر می‌برد خبر زیادی شوکه کننده بود چند لحظه‌ای برجایش ماند اما همین‌که به خود آمد سریع به سمت بیمارستان برگشت مادرش را دید که از بیمارستان خارج می‌شد خدا می‌دانست با چه سرعتی رفته و برگشته است که او هنوز در بیمارستان به سر می‌برد و خب او قبل از دیدار با حمید باید سؤالی از مادرش می‌پرسید،جلو رفت و پس از سلام باکمی مکث آرام و با درد دلیل فوت رامین را جویا شد چشمان مادرش باری دیگر از شرمندگی لبریز شد گفت و ندانست چه بر سر فرزندش آورد گفت و نفهمید که چگونه روح یک مادر را به آتش کشید گفت که برای ادامه زندگی مجبور به کارشده و آن روز می‌خواست برای دل دخترکش مرخصی بگیرد تا دلش را نشکند اما مجبور به رفتن شد و رامین را در خانه تنها گذاشت گفت پس از ساعتی که به خانه برگشته جلوی در حیاط رامین ترسیده از تاریکی را می‌بیند که می‌خواست از جلوی در ورودی باعجله به سمتش بیاید ولی پله‌های حیاط امانش نداده‌اند و بر زمینش انداخته‌اند و در یک‌لحظه آن را دچار ضربه‌مغزی کرده گفت که جگرگوشه‌ی فرزندش جلوی دیدگان او جان سپرده گفت و از خجالت سربه‌زیر انداخت و نتوانست به چشمان دخترش نگاه کند و اما او در فکر فرورفته بود دلش نیامد به کار مادرش خرده بگیرد و نمی‌خواست در کار خدا بهانه بیاورد پس آرام رو به مادرش گفت که شرمنده نباشد، اینجا تقدیر است که رقم می‌خورد. سپس از جا بلند شد و به داخل رفت و سراغ حمید را گرفت با شنیدن کلمه کما لحظه‌ای مکث کرد و به آن سمت رفت با دیدنش که بی‌جان بر روی تخت افتاده و سیم‌ها احاطه‌اش کرده‌اند بازهم دلش به درد نیامد تمام آزار و اذیت‌هایش مانند فیلمی از جلوی چشمش می‌گذشت و فرصت دلسوزی را به او نمی‌داد قلبش آرام آیه‌ای را ندا داد

«وَالَّذِينَ كَسَبُوا السَّيِّئَاتِ جَزَاءُ سَيِّئَةٍ بِمِثْلِهَا وَتَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ ۖ مَا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عَاصِمٍ ۖ كَأَنَّمَا أُغْشِيَتْ وُجُوهُهُمْ قِطَعًا مِنَ اللَّيْلِ مُظْلِمًا ۚ أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ ۖ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ» سوره یونس آیه 27

((و کسانی که مرتکب بدی ها شدند پاداش هر بدی همانند آن است، و خواری آنها را می پوشاند و هیچکس نمی تواند آنها را از خدا نگه دارد مانند اینکه چهره هایشان با قطعه ای از شب تاریک پوشیده شده است، اینان اهل آتش اند و در آن جاودانه خواهند ماند. ))

و اما او که با این آیه وضعیت فرد پیش رویش را می دید و به یقین حقیقتش رسیده بود، دلش کمی ترسید و عجیب در فکر فرو رفت، قلبش گواه خوبی نمی داد زیرا حال سوالی برایش پیش آمده بود اینکه گناه او برای ایجاد این همه سختی چه بوده و خب پاسخ سوالش با کنکاش در گذشته اش پیدا میشود.

newsletter

عضویت در خبرنامه

زمانی که شماره جدید منتشر شد، ما شما را با خبر میکنیم!