شعر هفته- معصومه شفیعی

رو بهروی زندگی جنگیده ام با اقتدار
کار کشته کرده من را این حریف کهنه کار
مثل زخمی که دهان وا کردنش از شوق نیست
لب به روی خنده وا کردم ولی با حال زار
خاکِ دنیا سخت بود و ریشهام سرسخت شد
ریشه کردم ذره ذره بیخِ ریش روزگار
در دل عاقل شدن دیوانگی را یافتم
گم شدم در لذت دیوانگی دیوانه وار
شیب دنیا گرچه رو به درهی ترید بود
رو به بالا رفتم عمری در زمین شیب دار
ساختن با زندگی یا زندگی را ساختن ؟
ساختم آجر به آجر یک بنای ماندگار
ایستگاهی کوچکم در سینه ی داغ کویر
دلخوشم گاهی به آواز خوش سوت قطار
پینهای سربسته هستم روی دست برزگر
دلخوشم از لمس گندم ها میان کشتزار
در دل دریایی من قطره های دلخوشی
مثل ماهیهای قرمز، کوچکند و بی شمار