شعر هفته / افسانه راز
به بند بند غزل هایم اعتماد نداشت
به متن این همه تاویل اعتقاد نداشت
به این قلم که همیشه به نرخ روز خوش است
به قدر باور یک واژه هم سواد نداشت
که خط به خط مرا پشت هم ندیده گرفت
نگاه خسته و سردی که امتداد نداشت
نشسته پای غرورش کنار جدول خود
برای جمله ی ” من “ظاهرا مداد نداشت
منی که گم شده بودم کنار بودن او
و اتفاق عجیبی که او به یاد نداشت
شبی که باعث صدها هزار قافیه شد
اگر چه خاطره فریاد زنده باد نداشت
به این نتیجه رسیدم که بغض پنجره هم
تمایلی به نفس های سرد باد نداشت