مروارید شاه
سالهای ﺑﺳﯾﺎر ﺑﺳﯾﺎر دور، در ﺳﺎﺣل ﺑﺳﯾﺎر آﺑﯽ ﺟﻧوب، ﻣردﻣﯽ در خانه های ﺧﺷت و ﮔﻠﯽ در ﮐﻧﺎر هم زﻧدﮔﯽ میکردند. ﮐﻣﯽ دورﺗر از آن روﺳﺗﺎی ﮐوﭼﮏ، ﭘﯾرﻣردی تکوتنها، دور از سروصدای ﮐوﭼﮏ و ﺑزرگ، در ﮐﻧﺎر درﯾﺎ، ﮐﭘری ﺑرای ﺧودش ساخته ﺑود و ماهیگیری میکرد. روﺳﺗﺎﯾﯾﺎن، ﺣرف های عجیبوغریب زﯾﺎدی ﭘﺷت ﺳر ﭘﯾرﻣرد میزدند. بچه های روﺳﺗﺎ، از ﻧزدﯾﮏ ﺷدن به ﮐﭘر ﭘﯾرﻣرد میترسیدند؛ ﭼون داﺳﺗﺎن های ﺗرﺳﻧﺎک مادرانشان، از ﭘﯾرﻣرد، دیوانهای ساخته ﺑود که ﺷب ها ﺑﺎ ﭼﺷم های ﺑﺎز میخوابد و ﺑﺎ اجنه و ارواح ارﺗﺑﺎط دارد و گاهی ھم ﻣوش و ﻣﺎر ﺷﮑﺎر میکند و میخورد. ﺑزرگ ترها هم دستکمی از بچه ها ﻧداﺷﺗﻧد. درواقع آن ها ھم به ﭘﯾرﻣرد ﻧزدﯾﮏ نمیشدند و در دل از او واهمه داﺷﺗﻧد. ﺑﻌﺿﯽ میگفتند او ﺑﺎ ازمابهتران ارﺗﺑﺎط دارد ﺗﺎ آنجا که ﺑﺎ ﯾﮑﯽ از آن ها ازدواجکرده اﺳت. ﺑرﺧﯽ هم میگفتند ﭘﯾرﻣرد دیوانه اﺳت. او در ﺟواﻧﯽ خاطرخواه دﺧﺗری ﺷده و خانواده دختر که ﺣﺎﺿر به ﭘذﯾرش ازدواج نبودهاند، بهمحض اطﻼع، دﺧﺗر را ﻣﺟﺑور کردهاند به ﻋﻘد دﯾﮕری درآید و به اﯾن ﺻورت، ﭘﺳرک شیفته و دیوانه ﺷده اﺳت. ﮐﺳﺎﻧﯽ ھم بودند که میگفتند ﺧودﺷﺎن در اطراف ﺧﺎﻧﺔ ﭘﯾرﻣرد، صداهای عجیبوغریبی شنیدهاند و ﯾﺎ اینکه ﭘﯾرﻣرد ﺑﺎ اﻓرادی ﺻﺣﺑت میکند که دﯾﮕران نمیتوانند آن ها را ﺑﺑﯾﻧﻧد. پیرمرد ھم اﯾن را ﺧوب فهمیده ﺑود و از وارد ﺷدن به روﺳﺗﺎ پرهیز میکرد و ﺑﺎ ﻣردم ارﺗﺑﺎطﯽ ﻧداﺷت.ﮐﺎر روزاﻧﺔ پیرمرد ﺷده ﺑود؛ رﻓﺗن به درﯾﺎ و ﺑﺎزﮔﺷت از آن، به همراه ماهی های اﻧدﮐﯽ که ﺻﯾد ﮐرده ﺑود. ﺑﻌﺿﯽ از روزها که ماهی زﯾﺎدﺗری میگرفت و از ﻧﯾﺎز روزانهاش ﺑﯾﺷﺗر ﺑود، آن ها را به ﭘﯾرزن ماهیفروش ﻗدﯾﻣﯽ روﺳﺗﺎ میداد و بهجای آن ﻣﻘداری آرد و ﺧرﻣﺎ میگرفت. طﯽ ﭼﻧد ﺳﺎل ﮔذﺷته تنها ﮐﺳﯽ که پیرمرد ﺑﺎ او ﺻﺣﺑت ﮐرده ﺑود، همین ﭘﯾرزن ﺑود. ﭘﯾرزن ھم ﺗﺎ او را میدید ﺑﺎ ﺗﻣﺳﺧر میگفت: ﭘﯾرﻣرد، هنوز به ﺷﺎه ﻣروارﯾدت ﻧرﺳﯾدی؟ و ﺑﺎ قهقهه میزد زﯾر ﺧﻧده. ﭘﯾرﻣرد، آرزوی ﺑزرﮔﯽ در ﺳر داﺷت. آرزوی ﭘﯾدا ﮐردن بزرگترین ﻣروارﯾد درﯾﺎ ﯾﺎ ﺷﺎه ﻣروارﯾد. ﻣردم روﺳﺗﺎ ھم که از اﯾن آرزوی ﭘﯾرﻣرد آﮔﺎه ﺑودﻧد، او را ﺑﯾﺷﺗر ﻣﺳﺧره میکردند و میگفتند:
– مردک دیوانه ﺷده و ﺣرﻓﺎی عجیبوغریب ﻣﯽ زنه… ﺗو ﮐﺟﺎ و ﺷﺎه ﻣروارﯾد ﮐﺟﺎ! ﭘﯾرﻣرد، از ﻗدﯾﻣﯽ ترها، اﻓﺳﺎﻧﺔ “ﺷﺎه ﻣروارﯾد” را ﺷﻧﯾده ﺑود، اﻣﺎ ﺑرﺧﻼف ﻣردم روﺳﺗﺎ، به واﻗﻌﯽ ﺑودن اﯾن ﻣروارﯾد ﺑﺎور داﺷت و آرزو ﻣﯽ ﮐرد، روزی آن را به دﺳت آورد. او ﺷﻧﯾده ﺑود که ﺑرای ﭘﯾدا ﮐردن اﯾن ﻣروارﯾد، ﺑﺎﯾد ﺷب ھﺎی چهاردهم ﻣﺎه به درﯾﺎ زد. ﭘﯾرﻣرد، ﭼﻧدﯾن ﺑﺎر ﺗﺻﻣﯾم ﮔرﻓته ﺑود که در ﺷب های چهاردهم، در ﺣﺎﻟﯽ که ﺑدر ﮐﺎﻣل، در آﺳﻣﺎن وﮐﻧﺎر ﺳﺗﺎرﮔﺎن رﻧﮕﺎرﻧﮓ، ﻣﯽ درﺧﺷد به درﯾﺎ ﺑزﻧد ﺗﺎ ﺷﺎﯾد به آرزوﯾش ﺑرﺳد. ﭘﯾدا ﮐردن ﺷﺎه ﻣروارﯾد تنها دﻟﯾل زﻧدﮔﯽ ﭘﯾرﻣرد ﺷده ﺑود. آن ﺷب ﺑدر ﮐﺎﻣل ﺑود و ﭘﯾرﻣرد در ﺗﻣﺎم وﺟودش اﺣﺳﺎس ﻋﺟﯾﺑﯽ داﺷت. ﺳراﻧﺟﺎم ﺗﺻﻣﯾم ﻗطﻌﯽ ﺧود را ﮔرﻓت. او ﺑﺎ ﺧودش ﮔﻔت:
اﻣﺷب ﺑﺎﯾد به درﯾﺎ ﺑزﻧم و به اﯾن ﻣردم ﺣﻘﯾﻘت رو ﺛﺎﺑت ﮐﻧم… به اوﻧﺎ بفهمونم که ﻣن ﻣﯽ ﺗوﻧم از اﻋﻣﺎق ﺗﺎرﯾﮏ اﯾن درﯾﺎ ﺷﺎه ﻣروارﯾد رو به دﺳت ﺑﯾﺎرم. ﭘﯾرﻣرد در ﻏواﺻﯽ ﺗﺟرﺑﺔ زﯾﺎدی داﺷت و ﺑﯾﺷﺗر از ھﻣﺔ ﻏواﺻﺎن روﺳﺗﺎ ﻣﯽ ﺗواﻧﺳت، زﯾر آب دوام ﺑﯾﺎورد و ﻧﻔﺳش را ﺑرای ﻣدت طوﻻﻧﯽ ﺗری ﺣﺑس ﮐﻧد، وﻟﯽ ﺧوب ﻣﯽ داﻧﺳت که اﯾن ﺳﻔر، ﻧﯾﺎز به ﺗوان ﺑﺳﯾﺎر ﺑﺎﻻﯾﯽ دارد. ﭘﯾرﻣرد ﺗﺎ آن ﺟﺎ که ﻣﯽ ﺗواﻧﺳت، ﻧﻔس را در ﺳﯾنه ﺣﺑس ﮐرد و به درﯾﺎ زد. ھﻣﯾن طور که داﺷت به ﻋﻣق درﯾﺎ ﻣﯽ رﻓت، ﺻدای ﻣوﯾﺔ ﺿﻌﯾﻔﯽ را ﺷﻧﯾد. ﺧوب که دﻗت ﮐرد ﻋروس درﯾﺎﯾﯽ ﮐوﭼﮏ و زﯾﺑﺎﯾﯽ را دﯾد که ﮔوﺷﮫ ای ﻏﻣﮕﯾن ﻧﺷﺳته ﺑود و گریه ﻣﯽ ﮐرد، اﻧﮕﺎر ﺗﻣﺎم ﻏم ﻋﺎﻟم در ﭼﺷﻣﺎﻧش ﺑود. ﺧواﺳت ﺑرود ﺑﺎ ﻋروس درﯾﺎﯾﯽ ﺻﺣﺑت ﮐﻧد که ﻓﮑر ﮐرد: “ﻣن ﺧﯾﻠﯽ وﻗت ﻧدارم، ﻧﮑنه ﻧﻔس ﮐم ﺑﯾﺎرم” وﻟﯽ دﻟش طﺎﻗت ﻧﯾﺎورد و به طرﻓش رﻓت و ﮔﻔت:
– دﺧﺗری به اﯾن زﯾﺑﺎﯾﯽ ﺑﺎ اﯾن ﻟﺑﺎﺳﺎی ﺳﻔﯾد و ﺧوﺷﮕل که ﮔرﯾه ﻧﻣﯽ ﮐنه. ﺗو ھﻧوز ﺧﯾﻠﯽ ﺟووﻧﯽ. ﺗو اﻻن ﺑﺎﯾد ﺗو اﯾن درﯾﺎی آرام و آﺑﯽ و زﯾﺑﺎ، ﺷﺎد و ﺧوﺷﺣﺎل ﺑﺎﺷﯽ، وﺳط درﯾﺎ ﺑﺧﻧدی و ﺑرﻗﺻﯽ. ﺑﺎﯾد ﺻدای ﺧﻧده هات هفت درﯾﺎ اون طرف ﺗر ﺷﻧﯾده ﺑﺷﮫ. ﭼرا اﯾن طوری زار ﻣﯽ زﻧﯽ؟ ﭼﯽ ﺷده؟
ھﻣﺎن طور که از ﭼﺷﻣﺎن ﻋروس درﯾﺎﯾﯽ، اﺷﮏ ھﺎی ﻣروارﯾد ﻣﺎﻧﻧد ﺳرازﯾر ﻣﯽ ﺷد به ﭘﯾر ﻣرد ﮔﻔت: – ﻣن ﺑدﺑﺧت ﺗرﯾن ﻣوﺟود ﺗو اﯾن درﯾﺎی ﺑزرﮔم، به ﻟﺑﺎﺳﺎی ﺳﻔﯾد ﺷب ﻋروﺳﯽ ﻣن ﻧﮕﺎه ﻧﮑن؛ ﻣن ﻣﺟﺑورم اﯾن ﻟﺑﺎس رو ﺗﺎ اﺑد ﺑﭘوﺷم. ﺳﺎل ھﺎ ﭘﯾش، ﺷب ﻋروﺳﯽ ام، ﺗوی ھﻣون ﺷﺑﯽ که ﻓﮑر ﻣﯽ ﮐردم ﺧوﺷﺑﺧت ﺗرﯾن ﻣوﺟود درﯾﺎم، داﻣﺎد ﻣﻧو ول ﮐرد و رﻓت. داﻣﺎد ﻗول های دروﻏﯽ زﯾﺎدی به ﻣن داد، وﻟﯽ یه ﺷبه ھﻣﮫ رو ﻓراﻣوش ﮐرد و رﻓت ﭘﯽ ﻋﯾﺎﺷﯽ و وﻟﮕردی. ﺣﺎﻻ ھم از ھرﮐﯽ ﺳراﻏش رو ﻣﯽ ﮔﯾرم به ﻣن ﺟواب درﺳﺗﯽ ﻧﻣﯽ ده. ﺣﺎﻻ ﻣن نه ﻣﯽ ﺗوﻧم اﯾن ﻟﺑﺎس رو در ﺑﯾﺎرم و نه طﺎﻗت اﯾن ھﻣﮫ ﺳﺎل ﭘوﺷﯾدﻧش رو دارم. ﻣن ﺑدﺑﺧت ﺗرﯾن ﻋروس دﻧﯾﺎ ھﺳﺗم. ﻋروس درﯾﺎﯾﯽ که اﻧﮕﺎر ﺗﺎزه ﻣﺗوﺟﮫ ﺣﺿور ﭘﯾرﻣرد ﺷده ﺑود ﭘرﺳﯾد: ﺗو اﯾن ﺟﺎ ﭼﯽ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻧﯽ؟
– ﻣن ﻣﯽ ﺧوام ﺑزرگ ﺗرﯾن ﻣروارﯾد دﻧﯾﺎ روکه بهش ﻣﯾﮕن ﺷﺎه ﻣروارﯾد، ﭘﯾدا ﮐﻧم و ﺻﺎﺣب اون ﺑﺷم. ﭘﯾرﻣرد، داﺳﺗﺎن زﻧدﮔﯽ ﺧودش را ﺗﻌرﯾف ﮐرد. ﻋروس درﯾﺎﯾﯽ ﮔﻔت: – ﻣن ھم در ﻣوردش یه ﭼﯾزاﯾﯽ ﺷﻧﯾده ام، وﻟﯽ ﻧﻣﯽ دوﻧم ﮐﺟﺎﺳت. اﻣﯾدوارم ﻣوﻓق ﺑﺷﯽ. ﺑﻌد از اﯾن ﮔﻔت وﺷﻧود، ﭘﯾرﻣرد، ﺑﺎ ﻋروس درﯾﺎﯾﯽ ﺧداﺣﺎﻓظﯽ ﮐرد و به راه ﺧود اداﻣﮫ داد. ھﻣﯾن طور رﻓت و رﻓت ﺗﺎ به ﻗﺳﻣت ھﺎی ﺗﺎرﯾﮏ ﺗر درﯾﺎ رﺳﯾد. ناگهان ھﺷت ﭘﺎی ﮐوﭼﮏ وﮐم ﺳن و ﺳﺎﻟﯽ را دﯾد که غمگین و ﻧﮕران ﯾﮏ ﮔوﺷﮫ ﮐز ﮐرده ﺑود؛ به ﺳﻣﺗش و ﮔﻔت: – ﭼرا ﻧﺎراﺣﺗﯽ ﭘﺳرم ؟ ﺗوی ﺷب به اﯾن ﺧوﺑﯽ و آروﻣﯽ، ﭼرا دﺳت و ﭘﺎھﺎﺗو، ﺗوی ھم دﯾﮕﮫ ﻗﻔل ﮐردی و یه ﮔوﺷﮫ ﻣﭼﺎﻟﮫ ﺷدی؟ ھﺷت ﭘﺎ ﺳرش را ﺑﺎﻻ آورد و ﮔﻔت: ﻣن ﺑدﺑﺧت ﺗرﯾن ﻣوﺟود درﯾﺎم ﭘﯾرﻣرد. ﻣن ﺑﺎ اﯾن رﯾﺧت و ﻗﯾﺎﻓﮫ ﺧﺟﺎﻟت ﻣﯽ ﮐﺷم ﺗوی درﯾﺎ ﺑﮕردم. به پاهام ﻧﯾﮕﺎ ﮐن، ﮐﯽ اﯾن ھﻣﮫ ﭘﺎ داره؟ ﺗﺎزه اﯾﻧﺎ ھﻣﺷون به ﯾﮏ اﻧدازه ﻧﯾﺳﺗن. ﻣن ﺑﺎ ﺗﻣﺎم ﮐﺳﺎﯾﯽ که اﯾن ﺟﺎ زﻧدﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻧن، ﻓرق دارم. ﻣن ﺑﺎ اﯾن ظﺎھر ﺑدﺷﮑل و ﺑﺎ اﯾن پاهای دراز و ﮐوﺗﺎه، ﭼﮫ طوری ﻣﯽ ﺗوﻧم ﻣﺛل ﺑﻘیه زﻧدﮔﯽ ﮐﻧم؟ ﭼﮫ طوری ﻣﯽ ﺗوﻧم ﺷﺎد ﺑﺎﺷم؟… ﭘﯾرﻣرد، ﺗو اﯾن ﺟﺎ ﭼﯽ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻧﯽ؟
ﭘﯾرﻣرد، ﻣﺎﺟرای زﻧدﮔﯽ اش و ﺷﺎه ﻣروارﯾد را به ﺻورت ﮐﺎﻣل ﺑراﯾش ﺗﻌرﯾف ﮐرد. ھﺷت ﭘﺎ ﮔﻔت: – ﻣن ﺗو درﯾﺎ یه ﭼﯾزاﯾﯽ ﺷﻧﯾده ام، وﻟﯽ ﺧﯾﻠﯽ ﻧﻣﯽ دوﻧم. ﭘس ازﮐﻣﯽ ﺻﺣﺑت، از ھم ﺟدا ﺷدﻧد و ﺧداﺣﺎﻓظﯽ ﮐردﻧد. ﭘﯾرﻣرد، به ﺳﻔرش اداﻣﮫ داد و ھﻣﯾن طور داﺷت به ﺳوی ﻋﻣق درﯾﺎ ﭘﯾش ﻣﯽ رﻓت. اﺣﺳﺎس ﻣﯽﮐرد ﺣﺎﻻ که ﭘﯾرﺷده، ﻧﮕﮫ داﺷﺗن ﻧﻔس، ﺑراﯾش ﺳﺧت ﺗر ﺷده اﺳت. ھر ﭼﻧد ﻧﻣﯽ داﻧﺳت ﭼﮫ ﻗدر ﻣﯽ ﺗواﻧد دوام ﺑﯾﺎورد، اﻣﺎ ﺑرای رﺳﯾدن به آرزوﯾش، ﺑﺎﯾد به راه ﺧود اداﻣﮫ ﻣﯽ داد. ھﻣﯾن طور ﻣﯽ رﻓت و ﻣﯽ رﻓت که اﯾن ﺑﺎر ﯾﮏ ﺳﺗﺎرة درﯾﺎﯾﯽ را دﯾد که ﺧودش را زﯾر ﯾﮏ ﺑوﺗﮫ، در اﻋﻣﺎق درﯾﺎ، پنهان ﮐرده ﺑود و ﻏﻣﮕﯾن به ﻧظر ﻣﯽ رﺳﯾد. ﭘﯾرﻣرد به طرف او رﻓت و به او ﮔﻔت: – ﺳﺗﺎرة درﯾﺎﯾﯽ ﮐوﭼوﻟو، ﭼرا اﯾن ﻗدر ﻏﻣﮕﯾﻧﯽ؟ ﺗو اﻻن ﺑﺎﯾد ﺷﺎداب و ﺳرزﻧده و درﺧﺷﺎن ﺑﺎﺷﯽ، نه اﯾن که ﺧودﺗو ﭘﺷت یه بوته ﻗﺎﯾم ﮐﻧﯽ. ﺳﺗﺎرة درﯾﺎﯾﯽ ﺳرش را ﭘﺎﯾﯾن اﻧداﺧت و ﮔﻔت: – ﭘﯾرﻣرد، ﻣن ﺧﯾﻠﯽ ﺑدﺑﺧﺗم. ﻣن که ﺳﺗﺎره ھﺳﺗم، اﻻن ﺑﺎﯾد ﺗوی آﺳﻣوﻧﺎ ﺑﺎ ﺳﺗﺎره های دیگه ﺑﺎﺷم و ﺑرای رﺳﯾدن به ﻣﺎه که اﯾن ھﻣﮫ ﭘرﻧور وزﯾﺑﺎﺳت ﺑﺎ ﺑﻘﯾﺔ ﺳﺗﺎره ها ﻣﺳﺎﺑﻘﮫ ﺑدم. ﺷﺎﯾد ﺧﯾﻠﯽ ها ﻧدوﻧن وﻟﯽ آرزوی ﻣﺎ ﺳﺗﺎره ها اﯾنه که دور ﻣﺎه ﺑﮕردﯾم و از دﯾدﻧش ﻟذت ﺑﺑرﯾم، اﻣﺎ ﻣن ﺑدﺑﺧت اﯾن ﺟﺎ ﺗﮏ و تنها وﺳط درﯾﺎ ھﺳﺗم… اﻻﻧم در ﺣﺳرت دور ﺑودن از آﺳﻣون و دور ﺑودن از ﻣﺎه، دارم ﮔریه
ﻣﯽ ﮐﻧم. ﺳﺗﺎرة درﯾﺎﯾﯽ رو به ﭘﯾرﻣرد ﮐرد وﮔﻔت : – ﭘﯾرﻣرد ﺗو اﯾن ﺟﺎ ﭼﯽ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻧﯽ؟ ﭘﯾرﻣرد داﺳﺗﺎن ﺧودش و آرزوی ﭘﯾدا ﮐردن ﺷﺎه ﻣروارﯾد را دوﺑﺎره ﺗﻌرﯾف ﮐرد. ﺳﺗﺎرة درﯾﺎﯾﯽ ﮔﻔت: – ﻣن یه ﭼﯾزاﯾﯽ ﺷﻧﯾده ام و ﺑﻌﺿﯽ وﻗﺗﺎ یه ﻧوری ته درﯾﺎ دﯾده ام، اول ﻓﮑر ﻣﯽ ﮐردم ﻣﺎھﮫ. ﻣﯽ ﺧواﺳﺗم ﭘﯾداش ﮐﻧم، اﻣﺎ ﺑﻌد یه ﻣدﺗﯽ که دﯾدم ﻣﺎه وﺳط ﺳﺗﺎره ھﺎی دﯾﮕﮫ، داره ﺗوی آﺳﻣون ﻣﯽ ﮔرده، دوﺑﺎره ﻏﻣﮕﯾن ﺷدم. اﻻﻧم ﺧﯾﻠﯽ از اون ﻧوره ﭼﯾزی ﻧﻣﯾدوﻧم، وﻟﯽ ھﻣﯾن رو به رو، اﯾن روﺷﻧﯽ رو دﯾدم.ﺳﺗﺎرة درﯾﺎﯾﯽ به ﺳﻣت ﻋﻣﯾق ﺗر درﯾﺎ اﺷﺎره ﮐرد. ﭘﯾرﻣرد و ﺳﺗﺎرة درﯾﺎﯾﯽ، ﭘس از ﮐﻣﯽ ﺻﺣﺑت، دوﺑﺎره از ھﻣدﯾﮕر ﺟدا ﺷدﻧد. ﭘﯾرﻣرد، ھﻣﯾن طور که داﺷت به راه ﺧودش اداﻣﮫ ﻣﯽ داد، اﺣﺳﺎس ﮐرد ﺗوی ﻋﻣق درﯾﺎ ﯾﮏ روﺷﻧﯽ ﻣﯽ ﺑﯾﻧد. به ﺳﻣت آن ﻧور درﺧﺷﺎن به راه اﻓﺗﺎد. ﻧﺎﮔﮭﺎن ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﺎھﯽ رو به رو ﺷد. از ﻓﻠس ھﺎی ﭼروک ﻣﺎھﯽ ﻣﻌﻠوم ﺑود ﺳن و ﺳﺎل زﯾﺎدی از او ﮔذﺷﺗﮫ اﺳت. ﭘﯾرﻣرد ﺳﻼم ﮐرد و ﮔﻔت: – ﻣن ﺗوی درﯾﺎ زﯾﺎد ﻏواﺻﯽ ﮐرده ام و ﺗوی ﻋﻣرم ﺑﺎ ﻣﺎھﯽ ھﺎی زﯾﺎدی رو به رو ﺷده ام وﻟﯽ ﻣﺎھﯽ ای ﻣﺎﻧﻧد ﺗو و درﯾﺎﯾﯽ به اﯾن روﺷﻧﯽ ﻧدﯾده ام. ﻣﺎھﯽ ﮔﻔت: ﻣن ﻣﺎھﯽ ﺻﺑورم و ﺻﺑرم زﯾﺎده، ﺑرای ھﻣﯾن اﯾﻧﺟﺎم ﺗﺎ ﺳﺎل ھﺎی ﺳﺎل، ازﭼﯾزی ﻣواظﺑت ﮐﻧم که ﺧﯾﻠﯽ ﺑﺎ ارزﺷﮫ، ﺗﺎ ﻣﺑﺎدا به دﺳت نا اهلش ﺑﯾﻔﺗﮫ… ﺗو ﺧودت ﺑﮕو اﯾن ﺟﺎ ﭼﯽ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻧﯽ؟ ﭘﯾرﻣرد، داﺳﺗﺎن ﺧودش را از ﺳﯾر ﺗﺎ ﭘﯾﺎز ﺗﻌرﯾف ﮐرد و ﻣﺎﺟرا های زﯾﺎدی را که ﺗوی درﯾﺎ دﯾده ﺑود، ھم اﺿﺎﻓﮫ ﮐرد. ﻣﺎﺟرای ﻋروس درﯾﺎﯾﯽ که ﺳﺎل ها ﭘس از ﭘوﺷﯾدن ﻟﺑﺎس ﻋروﺳﯽ، ﺗوی ﺣﺟﻠﮫ ﻣﻧﺗظر داﻣﺎدش ھﺳت و دﻟزده از اﯾن که داﻣﺎد او را رھﺎ ﮐرده و ﭘﯽ ﺧوﺷﮕذراﻧﯽ ھﺎی ﺧودش رﻓﺗﮫ اﺳت؛ نه ﻣﯽ ﺗواﻧد ﻟﺑﺎﺳش را در ﺑﯾﺎورد و نه ﻣﯽ ﺗواﻧد ﺑﺎ اﯾن ﺷراﯾط، زﻧدﮔﯽ ﮐﻧد. ﺑﻌد ﻣﺎﺟرای ھﺷت ﭘﺎﯾﯽ را ﮔﻔت که از دﺳت ظﺎھر ﻋﺟﯾب ﻏرﯾب ﺧودش و داﺷﺗن ﭘﺎھﺎی زﯾﺎد اﺣﺳﺎس ﺧﺟﺎﻟت ﻣﯽ ﮐرد و ﻣﯽ ﺗرﺳﯾد که اﮔر ﺗوی ﺟﻣﻊ ﺑﯾﺎﯾد، ھﻣﮫ طوری ﻧﮕﺎھش ﮐﻧﻧد که اﻧﮕﺎر ﺑﺎ ھﻣﺔ ﻣوﺟودات ﻋﺎﻟم ﻓرق دارد. ﺳﭘس داﺳﺗﺎن ﺳﺗﺎره ای را ﺗﻌرﯾف ﮐرد که از ﺑﺧت ﺑدش ﻣﯽ ﻧﺎﻟﯾد و به ﺟﺎی اﯾن که ﺗوی آﺳﻣﺎن در ﮐﻧﺎر ﻣﺎه ﺑﺎﺷد، اﻻن وﺳط درﯾﺎﺳت. ﻣﺎھﯽ ﺻﺑور ﭘﯾر که ﺧوب به ﺣرف ھﺎی ﭘﯾرﻣرد ﮔوش ﻣﯽ داد، ﺳری ﺗﮑﺎن داد و ﮔﻔت: – ﮔره ﻣﺷﮑﻼت ھﻣﺔ اﯾﻧﺎ به دﺳت ﻣن ﺑﺎز ﻣﯽ ﺷﮫ، ﺗوی ھﻣﯾن ﻣﺳﯾری که ﻣﯽ ﺧوای ﺑرﮔردی ﺳﻼم ﻣﻧو به اوﻧﺎ ﺑرﺳون و اﯾن ﻣﺎﺟراھﺎﯾﯽ که ﻣﯽ ﮔم رو ﺑراﺷون ﺗﻌرﯾف ﮐن. به ﺳﺗﺎرة درﯾﺎﯾﯽ ﺑﮕو که ﺗو ﺳﺗﺎرة ﺧوﺷﺑﺧﺗﯽ ھﺳﺗﯽ؛ ﻣﺎه ﺗو رو از ﺑﯾن اﯾن ھﻣﮫ ﺳﺗﺎره اﻧﺗﺧﺎب ﮐرده ﺗﺎ ﺷب ھﺎی چهاردهم ﻣﺎه که ﺑدر ﮐﺎﻣﻠﮫ
و اﻧﻌﮑﺎس زﯾﺑﺎی اون ﺗوی درﯾﺎ ﻣﯾﻔﺗﮫ، ﺗو ﺗﻧﮭﺎ ﮐﺳﯽ ﺑﺎﺷﯽ که ﺑﺗوﻧﯽ ﺗﺎ ﺻﺑﺢ ﺑﺎھﺎش ﺑﺎﺷﯽ و ﺑﺎ ھﻣدﯾﮕﮫ ﺻﺣﺑت ﮐﻧﯾن و اﯾن ﺳﻌﺎدت ﻧﺻﯾب ھرﮐﺳﯽ ﻧﻣﯽ ﺷﮫ که به ﺟﺎی اﯾن که اون ﺑره ﭘﯾش ﻣﺎه، ﻣﺎه ﺑﯾﺎد ﭘﯾﺷش. به ھﺷت ﭘﺎ ھم ﺑﮕو ﭘدر ﭘدرﺑزرگ ﺗو ﯾﮑﯽ از ﺑزرﮔﺎن و ﺳرﺷﻧﺎﺳﺎن اﯾن درﯾﺎ ﺑوده. یه روز که اون داﺷﺗﮫ ﺗو درﯾﺎ ﻗدم ﻣﯽ زده ﭘﺎھﺎش ﮔﯾر ﻣﯽ ﮐنه به یه ﺟﺎﻟﺑوت و ﭘﺎھﺎش ﻗطﻊ ﻣﯽ ﺷﮫ. ﭘدر ﭘدرﺑزرگ ﻗدرﺗﻣﻧد ﺗو به ﺧﺎطر از دﺳت دادن ﭘﺎھﺎش ﺑﺳﯾﺎر ﻏﻣﮕﯾن و ﮔوﺷﮫ ﮔﯾر ﻣﯽ ﺷﮫ. اﻓراد دور و ﺑرش که ﺑرای اون اﺣﺗرام زﯾﺎدی ﻗﺎﺋل ﺑودن؛ ﺑرای ﺣل ﻣﺷﮑل، ﻋﻘل ﺷون رو روی ھم ﻣﯽ رﯾزن و آﺧر به اﯾن ﻧﺗﯾﺟﮫ ﻣﯽ رﺳن که
ھرﮐدوم یه ﭘﺎﺷون رو به ﭘدر ﭘدرﺑزرﮔت ﺑدن. ﺑﻌد از اون ﭘدر ﭘدرﺑزرﮔت ﺻﺎﺣب ﭘﺎھﺎی زﯾﺎدی ﺷد و ﺗﺎ زﻧده ﺑود، به اﯾن ھﻣﮫ ﭘﺎ اﻓﺗﺧﺎر ﻣﯽ ﮐرد. ﺣﺎﻻ ﭘﺎھﺎی زﯾﺎد ﺗو، از ﭘدر ﭘدر ﺑزرﮔت بهت رﺳﯾده و ﺗو نه تنها از ﺑﻘیه ﭼﯾزی ﮐم ﻧداری، ﺑﻠﮑﮫ ﺑﯾﺷﺗر ھم داری واز طرﻓﯽ اﯾن پاها ﻧﺷوﻧﺔ ﺑزرﮔواری و ﺗوﺟﮫ و اﺣﺗرام ﺑﻘﯾﺔ ﻣوﺟودات درﯾﺎﯾﯽ به ﺗوھﺳت. – به ﻋروس درﯾﺎﯾﯽ ھم ﺑﮕو که داﻣﺎد ﭘﯽ اﻟواطﯽ ﻧرﻓﺗﮫ، اون بهت دروغ ﻧﮕﻔﺗﮫ و وﻋدة اﻟﮑﯽ و ﺗو ﺧﺎﻟﯽ ﺑﮭت ﻧداده. اون آرزوش ﺑود ﺷب ﻋروﺳﯾش ﺑﺎ ﺗو ﺑﺎﺷﮫ، وﻟﯽ ﻣﺟﺑور ﺷد به ﺟﻧﮓ ﮐوﺳﮫ ھﺎی درﯾﺎی ﺳﯾﺎه ﺑره. داﻣﺎدت اون ﺟﺎ ﺧﯾﻠﯽ ﺷﺟﺎﻋﺎنه ﻣﺑﺎرزه ﮐرد و ﺗوی اون ﺟﻧﮓ ﮐﺷﺗﮫ ﺷد. اون ﺧﯾﻠﯽ ﺳﺧﺗﯽ ﮐﺷﯾد و به ﺧﺎطر آراﻣﺷﯽ که اﻻن ﺗوی درﯾﺎ دارﯾم ﻣﺎ ھﻣﮫ ﻣدﯾون اون ھﺳﺗﯾم و ﺗو ﺑﺎﯾد بهش اﻓﺗﺧﺎر ﮐﻧﯽ. اﻣﺎ ﺟواب ﺧودﺗو ﺑدم که ﺑزرگ ﺗرﯾن ﻣروارﯾد دﻧﯾﺎ اﻻن ﭘﯾش ﻣنه واﯾن ﻣﺳﺋوﻟﯾت ﺳﻧﮕﯾن رو ﺳﺎل ها به ﻣن ﺳﭘردن ﺗﺎ به دﺳت ﻧﺎ اهلش ﻧﯾﻔﺗﮫ. ﻣن ﻓﮑر ﻣﯽ ﮐﻧم که ﺗو ﻻﯾق ھﺳﺗﯽ. ﺑﯾﺎ اﯾﻧو ﺑردار و ﺑﺎ ﺧودت ﺑﺑر به ﺳﺎﺣل و به ﻣردم ﻧﺷون ﺑده ﺗﺎ ﺣرﻓﺗو ﺑﺎور ﮐﻧن. ﻣﺎھﯽ ﺻﺑور، ﭘﯾرﻣرد را به ﺳﻣت اﺗﺎﻗﯽ که ﻧور زﯾﺎدی از آن ﺧﺎرج ﻣﯽ ﺷد، راھﻧﻣﺎﯾﯽ ﮐرد. آن ﻣروارﯾد، اﯾن ﻗدر ﺳﻔﯾد و ﺑزرگ ﺑود که ﻧورش ﭼﺷم را ﺧﯾره ﻣﯽ ﮐرد. ﭘﯾرﻣرد که از ﭘﯾدا ﮐردن ﺷﺎه ﻣروارﯾد، ﺧﯾﻠﯽ ﺧوﺷﺣﺎل ﺷده ﺑود؛ ﺳرﯾﻊ آن را ﺑرداﺷت، ﺑﺎ ﻣﺎھﯽ ﺻﺑور ﺧدا ﺣﺎﻓظﯽ ﮐرد و ﻣﺳﯾر رﻓﺗﮫ را به ﺳرﻋت ﺑر ﮔﺷت. در ﺑﯾن راه ﺳﺗﺎرة درﯾﺎﯾﯽ، ھﺷت ﭘﺎ و ﻋروس درﯾﺎﯾﯽ را دﯾد و آن ﭼﮫ را ﻣﺎھﯽ ﺻﺑورﮔﻔﺗﮫ ﺑود، ﺑراﯾﺷﺎن ﺗﻌرﯾف ﮐرد. آن ھﺎ ﺧﯾﻠﯽ ﺧوﺷﺣﺎل ﺷدﻧد و از ﭘﯾرﻣرد ﺣﺳﺎﺑﯽ ﺗﺷﮑر ﮐردﻧد. ﭘﯾرﻣرد، به ﻗﺳﻣت ھﺎی ﺑﺎﻻﺗر درﯾﺎ ﺣرﮐت ﻣﯽ ﮐرد. ﻧﻔﺳش ﮐم ﮐم ﺗﻣﺎم ﻣﯽ ﺷد، اﻣﺎ ﺗﺎ ﺳطﺢ درﯾﺎ راھﯽ ﻧﺑود. ﻣطﻣﺋن ﺑود که ﻣﯽ ﺗواﻧد راﺣت به ﺳﺎﺣل ﺑرﺳد. ﭘﯾرﻣرد، ھﻧوز به ﺳطﺢ آب ﻧرﺳﯾده ﺑود که ناگهان ﻓﮑری به ذھﻧش رﺳﯾد. او واﮔویه ﮐرد:
– اﮔﮫ ﻣن اﯾن ﻣروارﯾد رو به روﺳﺗﺎ ﺑردم، به ھﻣﮫ ﻧﺷوﻧش دادم و به ھﻣﮫ ﺛﺎﺑت ﺷد؛ آﯾﺎ ﮐﺳﯽ ھﺳت که ﻟﯾﺎﻗت نگهداری از اون رو داﺷﺗﮫ ﺑﺎﺷﮫ؟ ﻣن که دیگه ﭘﯾرﺷدم و ﺳﻧﯽ ازم ﮔذﺷﺗﮫ، ﻧﻣﯽ ﺗوﻧم ﺗﺎ ھﻣﯾﺷﮫ از اون ﻣراﻗﺑت ﮐﻧم. ﻣردﻣﯽ که ﻗدر ﭼﯾزھﺎی ﺑﺎ ارزش رو ﻧﻣﯽ دوﻧن، ﭼﮫ طوری ﻣﯽ ﺗوﻧن از اون ﻧﮕﮭداری ﮐﻧن؟ ﺗوی ھﻣﯾن ﻓﮑرھﺎ ﺑود که اﺣﺳﺎس ﮐرد دﯾﮕر ﺑﯾﺷﺗر از اﯾن ﻧﻣﯽ ﺗواﻧد ﻧﻔﺳش را ﺣﺑس ﮐﻧد. دو دل ﺷده ﺑود. در آن ﻟﺣظﮫ ﻓﻘط دو راه داﺷت: ﯾﺎ ﺑﺎﯾد ﻣروارﯾد را از درﯾﺎ ﺧﺎرج ﻣﯽ ﮐرد و دﺳت ﻣردم ﻣﯽ اﻓﺗﺎد و ﯾﺎ دوﺑﺎره به ﺳر ﺟﺎی اوﻟش ﺑرﻣﯽ ﮔرداﻧد. اﺣﺳﺎس ﺗﻧﮕﯽ ﻧﻔس، ﺗﺻﻣﯾم را ﺑراش ﺳﺧت ﺗر ﮐرده ﺑود. ﺳراﻧﺟﺎم، ﭘﯾرﻣرد ﺗﺻﻣﯾم ﺧودش را ﮔرﻓت و به ﺳرﻋت به طرف ﻋﻣق درﯾﺎ ﺣرﮐت ﮐرد. ﺻﺑﺢ ﻓردای آن روز، ﺗﺎزه ﺧورﺷﯾد از ﭘﺷت درﯾﺎھﺎ ﺑﺎﻻ آﻣده ﺑود که در روﺳﺗﺎ ﺧﺑرھﺎی ﺟدﯾدی به ﮔوش رﺳﯾد. ﺑزرگ ﺗرھﺎ ﺑﺎ ھﻣدﯾﮕر ﭘﭻ ﭘﭻ ﻣﯽ ﮐردﻧد. ﮐوﭼﮏ ﺗرھﺎ ھم ﮐم ﮐم از وﺳط ﺣرف ھﺎ ﻣﺗوﺟﮫ ﺷدﻧد که اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺗﺎده اﺳت. ﻣردم در ﻣورد ﭘﯾدا ﺷدن ﺟﺳد ﭘﯾر ﻣرد ﮐﻧﺎر درﯾﺎ ﺻﺣﺑت ﻣﯽ ﮐردﻧد. ھرﮐﺳﯽ در ﻣورد آن اﺗﻔﺎق، ﭼﯾزی ﻣﯽ ﮔﻔت. ﯾﮑﯽ ﻣﯽ ﮔﻔت که ﭘﯾرﻣرد را ﮐوﺳﮫ ها ﮐﺷﺗﮫ اﻧد. ﺗﻌدادی ﻣﯽ ﮔﻔﺗﻧد که ﭘﯾرﻣرد به دﺳت ارواح واﺟنه ای که ﺑﺎ او ارﺗﺑﺎط داﺷﺗﻧد، ﺳر به ﻧﯾﺳت ﺷده اﺳت. ﯾﮑﯽ ﻣﯽ ﮔﻔت که به ﺧﺎطر ﭘﯾری اش ﻣرده و ﮔروھﯽ ھم ﻣﯽ ﮔﻔﺗﻧد که ﺑﺎﻻﺧره ﭘﯾرﻣرد دﯾوانه ﺧودش را ﺗوی درﯾﺎ ﻏرق ﮐرد!