آرزوهای مرده

اثر ندا ادیب مقام اول رده نوجوانان برگزیده مسابقه داستان نویسی توسط کمیته دانشجویی بندر خمیر

ارسال شده در ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۸

دراتاق نشسته بودم و درحالی که به صندوق خاطراتم نگاه می کردم؛ خاطراتم را مرور می کردم. به روزهایی فکر می کردم که گذشته بودند. خوب یا بد، تنها گذشته بودند و فقط ردپایی از آن ها، در ذهنم باقی مانده بود. درحال مرور خاطراتم بودم که ورقه ای توجهم را جلب کرد. در سطر اول نوشته بود: (آرزوهای من)!

از لای ورقه ها بیرونش آوردم و آن را به دقت خواندم.

1- دانشگاه امیرکبیر

2- شغل خوب

3- ماشین …

4- خانه

5- …

همین طور ادامه داشت. در آخر برگه، نوشته شده بود: تقدیم به رفیق فیلسوف خل و چلم!

با دیدن این متن، یادم آمد این لیست متعلق به کیست. آرش، دوست قدیمی ام، که هر از گاهی برای صرف چای دعوتم می کرد و با هم همکلام می شدیم؛ ولی چند ماهی بود که از هم خبر نداشتیم. چند ماهی که به یک سال می رسید. متعجب شدم. شاید من آدم فراموشکاری بودم؛ ولی او هر ماه با من تماس می گرفت. دوباره به کاغد نگاه کردم. نکتة جالب این بود که توانسته بود، آرزوهای دوران دبیرستانش را محقق کند و البته همچنان در حال نوشتن آرزوهایش بود. آن ها  را لیست و اولویت بندی می کرد و برای رسیدن به تک تک آن ها، تلاش می کرد. از حق هم نگذریم، خوب تلاش می کرد .

تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم. غیبت یکساله اش، بدجور متعجبم می کرد. در لیست مخاطبین تلفنم، به دنبال شمارة همراهش می گشتم. با دیدن اسم «مهندس خوشتیپ»، لبخندی صورتم را پوشاند. خودش این اسم را ذخیره کرده بود. تماس گرفتم و منتظر ماندم تا جواب داد.

– سلام.

– سلام آرش، خوبی؟

– آره، ولی خسته ام.

– آرش، می خوام ببینمت. همون کافی شاپ همیشگی، ساعت 5 فردا عصر.

– باشه.

تلفن را قطع کرد و من گوشی به دست، متعجب ماندم. او آرش بود؟  باورم نمی شد. او کسی نبود که به این زودی ها، تماس را قطع کند و دست از سرم بردارد. او معتقد بود، من یک احمق به تمام معنا هستم که مدام کتاب های روانشناسی می خوانم، در جلسات انگیزشی شرکت می کنم و با سخنان پوچ، خودم را گول می زنم. او همیشه مرا قانع می کرد که درستی سخنانش را بپذیرم؛ ولی حالا باورم نمی شد، او همان آرش قدیمی باشد.

آرش، همیشه پرانرژی بود و منطقی. با کسانی که نمی شناخت خشک و جدی برخورد می کرد و این امر، باعث شده بود خیلی ها، او را مغرور توصیف کنند. آرش، مهندس یک پالایشگاه بود.

هنوز هم، به او فکرمی کردم. هر وقت با هم قرار داشتیم، مجبورم می کرد چای بنوشم؛ چون فکر می کرد خوردن قهوه باعث می شود، آدم در حافظه اش، به دنبال خاطرات تلخ بگردد.

من و آرش در این 10سال دوستی مان، همیشه از هم خبر داشتیم. مطمئن بودم برای آرش  اتفاقی افتاده که باعث شده او از من خبری نگیرد.

یکشنبه ساعت4بعدازظهر

از مطب بیرون آمدم و به سمت کافی شاپ به راه افتادم. فکرمی کردم مثل قدیم ها، اولین چیزی که می بینم صورت خندان آرش است که خودنمایی می کند و او با عجله لیست آرزوهایش را بیرون می آورد تا آرزوهایش را نشانم می دهد.

در مسیر رسیدن به کافی شاپ، تنها به آرش فکر می کردم و لیستی که با نام «آرزوهای من داشت». به خاطر لیستش و به خاطر تلاشی که برای به ثمررسیدن آرزوهایش می کرد، همیشه تحسینش می کردم.

در را باز کردم و موج لطیفی از گرما، صورتم را نوازش کرد. میزها را سرسری رد کردم و به میزی رسیدم که همیشه آن جا، با آرش صحبت می کردم. با دیدن مردی ژولیده و ملول، فکر کردم آرش هنوز نیامده است. گوشه ای ایستادم. ناگهان خدمتکارگفت:

– آقای دکتر، دوستتون منتظر هستن، بفرمایین.

رد دستش را که گرفتم، فهمیدم همان مرد با موهای جوگندمی را می گوید؛ همان مردی که پشت میز، قوز کرده بود. درحال تجزیه و تحلیل قیافه اش، به سمت میز رفتم. صندلی را کشیدم. با جاگرفتن من روی صندلی،  سرش را بالا آورد. آن چه را که می دیدم، باور نمی کردم. مگر می شد آن آرش همیشه خوشتیپ، آن آرش خوش هیکل، به این روز افتاده باشد! فرو ریختم. آمده بودم تا لیست آرزوهایش را ببینم، اما با یک آرش پیر رو به رو شده بودم.

لبخند زد، لبخندی که تلخ تر از زهر بود.

– آرش، این دیگه چه وضعیه؟

– چشه مگه؟ همینی که می بینی.

– آرش، برام تعریف کن.

– از کجا تعریف کنم؟ از چی تعریف کنم؟ می بینی که… اتفاقی نیفتاده.

– تو که راست می گی، اتفاقی نیفتاده و تو خودت پیر شدی؟  اون اتفاقی که تو رو به این روز انداخته رو برام تعریف کن.

شروع کرد به تعریف کردن. با شنیدن تک تک کلمات آرش، زندگی بر سرم آوار شد.

از تصادف گفت، تصادفی که خانواده اش را از او گرفته بود. از عذاب وجدانی گفت که یقه اش را ول نمی کرد و از نظر من  بیهوده بود. او گفت:

– فقط به خاطر حرفای قشنگته که اومدم ببینمت. این اولین باره که دارم میام بیرون.

موهای جوگندمی و ژولیده اش چشمم را می زد. سعی کردم او را از این حال و هوا بیرون بیاورم.

– آرش، می خوام لیست آرزوهاتو ببینم؛ همونی که تو هر قرارمون نشونم می دادی.

– اون دیگه خیلی وقته که باهام نیست.

– آرش، خودتو اذیت نکن. این عذاب وجدانی که ازش حرف می زنی کاملاٌ بی مورده. چرا داری خودتو اذیت می کنی؟ حتماٌ خدا خواسته این جوری بشه.

-کاش منم مرده بودم.

– این چه حرفیه؟ تو باید زنده باشی و زندگی ببخشی.

به سمت ماشین حرکت کردم. توی ماشین که نشستم، آرش رو کرد به من و گفت:

–  تو تنها کسی بودی که مجبورم کردی اون لیست آرزوها رو بنویسم، تو تنها کسی بودی که منو به سمت آرامش ترغیب کردی. رفیق، ممنون از بودنت.

 همان جا سیراب شدم از حس خوبی که خداوند به من هدیه کرده بود. آرش همان آدم سابق شده بود. همان مهندس پرانرژی و خوشتیپ و خبری از عذاب وجدان نبود.

زندگی در گذشته و فکرکردن به خاطرات تلخ ما، را به سوی خاطرات تلخ سوق می دهد و کائنات را مجبور می کند تا برای ما، تلخ ترین ها را رقم بزند. پس از گذشته ها درس بگیرید و رهایشان کنید. اتفاقات گذشته را در گذشته باقی بگذارید و از آن ها به عنوان خاطره یاد کنید. در حال زندگی کنید. تنها حال است که متعلق به شماست.

آرزوهایتان، مهم ترین علامت زنده بودن شماست. آن ها را فراموش نکنید.

هر وقت، حرف این چنینی می زدم می گفت :

– باز رفتی رویا، ولی این بار این را نگفت و نگرانم کرد، چرا که فهمیدم نایی برای زندگی ندارد.

– آرش، بذار کنار گذشته رو، تو حال زندگی کن.

– من تو حال زندگی می کنم.

– منظورم از گذشته، اون تصادفه…

– نمی شه. همش جلو چشمامه.

– آرش، بیا سعی کن این جوری نباشی، بیا با هم شروع کنیم. خودم کمکت می کنم.

– باشه، اما فقط به این خاطر که با حرفات آرامش گرفتم.

– آرش، واسه اولین قدم، دوباره لیست آرزوهاتو بنویس.

– باشه می نویسم. من دیگه برم.

– به امید دیدار مهندس خوشتیپ!

لبخندی زد و در حال رفتن، دستی برایم تکان داد.

به طرف خانه به راه افتادم. در طول راه، به آرش فکر می کردم. حس بدی داشتم. نمی دانستم چه چیزی باعث شده که این طور از آرش غافل شوم. از دیدن آرش در آن وضعیت، قلبم به درد آمده بود و من نمی توانستم دوست هر لحظة زندگی ام را فراموش کنم.

از همان روز، دست به کار شدم. هر روز، با او صحبت می کردم و سعی می کردم بر او تأثیر بگذارم. علاوه بر کمک به آرش، می خواستم خودم را محک بزنم و نتیجة آن همه کتاب روانشناسی خواندن را ببینم.

هرروز، در ساعات بیکاری ام، به آرش فکر می کردم و برایش یک متن انگیزشی می فرستادم.

تقریباٌ یک ماه از دیدارمان گذشته بود. در بیمارستان مشغول بودم که صدای پیامک تلفن همراهم را شنیدم. پس از اتمام کارم، تلفنم را چک کردم. پیامی از طرف مهندس خوشتیپ داشتم.

– سلام رفیق خیال باف من، فردا ساعت چهار، همون جای همیشگی منتظرتم.

سعی کردم کنجکاویم را کنترل کنم و با او تماس نگیرم. فهمیدم حالش بهتر از گذشته است و حداقل کمی بهبود یافته است که مانند قبل مرا رفیق خیال باف خطاب کرده است.

روز بعد ساعت 4 بعد از ظهر

از صبح منتظر این ساعت بودم. بی صبرانه برای دیدن آرش انتظار می کشیدم.

وقتی به کافی شاپ رسیدم، در را باز کردم و به میز همیشگی خیره شدم. از دور توجهم را جلب کرد. موهایش اصلاح شده بود و خوشتیپی گذشته را باز یافته بود؛ ولی همچنان سرش پایین بود. از ابروهای درهمش حدس زدم باز آن تصادف را مرور می کند؛ چون تنها آن تصادف بود که حالش رابد می کرد و ابروهایش را درهم. با ضربه ای که به میز زدم سرش را بالا آورد و شروع کرد.

– سلام دکتر، من اون لیست رو نوشتم ولی نمی خوام بهت نشونش بدم.

– باشه فقط بهم می گی به چند تا از آرزوهای اون لیست رسیدی؟

– فعلا یه دونه ش.

– آرش می خوای به همة اون آرزوها برسی، مگه نه؟

– آره.

– من می دونم که می تونی. فقط هر وقت دیدی نمی شه و نمی تونی خدا رو صدا کن. خودش بهت کمک می کنه و یه چیز دیگه، الکی نیست که خدا خواست زنده باشی و حتماً از خلقت تو یه هدفی داشته. اینم یادت باشه که خدا همیشه دستاتو گرفته.

لبخندی زد و گفت:

– داری کم کم پرچونگی می کنی، برو که دیرت می شه!

– آرش، اینو بدون فقط خودت می تونی خاطرة اون تصادف رو بذاری پشت سرت. یادت نره… فقط خودت، خداحافظ.

– خدانگهدار.

به راه افتادم و تصمیم گرفتم تا هر وقت که آرش نخواسته، از او خبر نگیرم. حس دوگانه ای داشتم. فکر می کردم خودش می تواند راه را ادامه دهد و این را هم می دانستم که نباید او را تنها بگذارم؛ چرا که اگر حامی داشته باشد، زودتر بهبود می یابد. در آخر تصمیم گرفتم به فرستادن متن های انگیزشی اکتفا کنم.

روز بعد: بیمارستان

در اتاقم نشسته بودم و به آرش فکر می کردم. در اتاقم به صدا در آمد و دختر کوچکی همراه با پدرش وارد شدند. در نگاه اول، دخترک در چشمانم با نمک جلوه کرد. او تب داشت. پس از انجام معاینات، برایش نسخه می نوشتم که با حالتی لرزان نگاهم کرد وگفت :

– عمو، برام آمپول نوشتی؟ 

جواب دادم: نه، خوشبختانه اون قدر به ویروس اجازه ندادی بدنتو درگیر کنه.

لبخندی بر پهنای صورتش جا گرفت و با همان معصومیت کودکانه گفت:

– می دونستم خدا صدامو می شنوه.

لبخندی زدم و بدرقه اش  کردم. حرف های دخترک از ذهنم گذشت. برای آرش نوشتم :«خدارو صداکن. خدا صدات رو می شنوه».

چهارماه از آخرین ملاقات مان گذشته بود و من چز چند پیامک، از آرش خبری نداشتم. در پارک قدم می زدم که تلفنم به صدا در آمد. پیامکی از طرف مهندس خوشتیپ بود.

– سلام دکتر خیال باف، می خوام بهت بگم حرفات معجزه کرد. تو حرفات آرامش خاصی دیدم. آرامشی که از جنس خداست. آره،  باورت بشه… به این زودی نتیجه داد. دوباره تو پالایشگاه استخدام شدم. فردا می خوام برم مسافرت، می خوام برم همون جایی که تصادف کردم. می خوام برم و اون خاطرة تلخ رو همون جا بذارم. میای باهام؟

– با کمال میل، حتماً.

صبح روز بعد به دنبالم آمد. فهمیدم حوالی جادة ساری تصادف کرده. به گردنه که رسید، پیاده شدیم. تنهایش گذاشتم.  چشمانم را بستم و سعی کردم به خودم فکر کنم. در تمام مدتی که به خودم فکر می کردم، در قلبم  به خودم آفرین گفتم. کمی که گذشت، حس کردم خیس شده ام. چشمانم را که باز کردم آرش را با بطری آب، بالای سرم دیدم.

باورنکردنی بود. او همان آرش سابق بود. لبخندی زدم. گفت :

– باز داشتی فلسفه می بافتی؟ پاشو بریم که دیر می شه.

زیرلب گفتم: خدایا شکرت، می دونستم فقط کافیه صدات کنیم تا صدامونو بشنوی و رهامون نکنی.

newsletter

عضویت در خبرنامه

زمانی که شماره جدید منتشر شد، ما شما را با خبر میکنیم!